خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
مهمان نوازی از سرباز
« اکبر اردستانی ، برادر شهید »
زمستان یکی از سالها ، مادرم بد جوری مریض شده بود . برادرم حاج مصطفی اردستانی را خبر کردیم تا به ورامین بیاید و برای مداوای مادرچارهای بیندیشیم . وقتی به او اطلاع دادیم ، بلافاصله حرکت کرد و ساعتی بعدا خود را به منزل پدریمان رساند .
هوا بسیار سرد بود و حاج مصطفی با یک دستگاه ماشین نظامی که سربازی رانندگی آن را به عهده داشت ، آمده بود . در طول مدتی که او در نیروی هوایی خدمت کرده بود ، این نخستین باری بود که میدیدم با ماشین اداره به ورامین میآید . هرچند که مجاز به این کار بوده ؛ ولی کمتر از ماشین سازمان برای کارهای شخصی استفاده میکرد .
برادرم وارد خانه شد ، از مادر عیادتی کرد و مشورتهای لازم را در مورد مداوای مادر با او انجام دادیم . بیش از یک ربع ساعت طول نکشید ، دیدیم که بلند شد و گفت :
ببخشید ! من خیلی کار دارم باید سریع برگردم . سرباز راننده داخل ماشین است ، هر کار میکنم منزل نمیآید ، چیزی ببرید داخل ماشین تا بخورد .
اصرار ما برنگه داشتن او فایدهای نبخشید ، خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد . برای بدرقهاش تا کوچه رفتم . نگاهی به ماشین انداخت ، دید که شیشه آن کثیف است . بدون اینکه سرباز راننده متوجه شود به من گفت :
اکبر ! برو کمی آب و یک تکه پارچه بیار!
آب و پارچه آوردم ، تیمسار از من گرفت و به ماشین نزدیک شد . به خیالم که او قصد دارد آنها را به سرباز راننده بدهد تا ماشین را تمیز کند . در این حال ، سرباز وقتی دید که تیمسار به ماشین نزدیک میشود ، در ماشین را باز کرد و خواست پیاده شود تا ظرف آب و پارچه را از او بگیرد . ولی حاج مصطفی حتی اجازه نداد که او از ماشین پیاده شود . خودش به شست و شوی شیشه مشغول شد . جلو رفتم و گفتم :
آخه ، داداش ! شما با این لباس و درجهتیمساری خوب نیست این کار را بکنید ، حداقل میدادی من میشستم !
خندید و گفت :
اکبر ، این سرباز مهمان است اینجا ، ترجیح دادم خودم این کار را بکنم تا مهمان ! کجای این کار عیب دارد ؟
من که جز سکوت ، جوابی برای او نداشتم ، چشم در دیدگان پر نفوذش دوختم و در دل گفتم :
« شما کجا و ما کجا !»
منبع: کتاب اعجوبه قرن