خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
با این روحیه بزرگ شود برایش خوب است
« محمد اردستانی ، فرزندشهید »
پدرم حاج مصطفی مرد بسیار شجاع و جسوری بود . او همواره سعی میکرد ، جرأت و جسارت را که لازمه هر انسان ، برای دستیابی به موفقیت و کمال است به ما بیاموزد و در این راستا از هیچ گونه تلاش وکوششی فرو گذار نمیکرد .
روزی پدر و مادرم برای دیدار اقوام به ورامین رفت و مرا با خود نبرده بودند . در آن موقع ۱۱ سالم بود و کلاس پنجم دبستان بودم . از آنجا که علاقهزیادی به پدر بزرگ و سایر اقوام داشتم ، تصمیم گرفتم به ورامین بروم . لباس مهمانیام را پوشیدم و از خانه خارج شدم . نگاهی به دوچرخه انداختم ، باد لاستیکش خالی شده بود . خیلی ناراحت شدم و مأیوسانه نگاهم را به آسمان دوختم .
دقایقی بعد به یکباره ذهنم به سوی دوچرخه برادر کوچکم متمرکز شد . تا اذان ظهر ساعتی بیش نمانده بود . از جا برخاستم ، دوچرخهمهدی را سوار شدم و راه ورامین را در پیش گرفتم . تا آن زمان چندین بار با پدرم به ورامین رفته بودم و مسیر جاده را به خوبی میشناختم . تابستان بود و با نزدیک شدن ظهر گرمای هوا بیشتر میشد . چند ساعتی را رکاب زده بودم و تنشنگی رفتهرفته بر من غلبه میکرد و تلاشهایم برای یافتن آب بینتیجه بود . بناچار برای رفع تشنگی از آبهای غیر بهداشتی کنار جاده استفاده نمودم .
با نزدیک شدن به شهر قرچک ، وانتی از راه رسید ، راننده که حال مرا نامساعد دید ، دلش به روحم آمد ، دوچرخهام را بالای ماشین انداخت و مرا در کنار خود نشاند و به حرکت خود ادامه داد . با رسیدن به میدان ورودی شهر ، ماشین پدرم را دیدم ، آنها به طرف تهران در حرکت بودند . سعی کردم با حرکات دست آنها را متوجه خود کنم ، ولی هر چه کوشیدم ، موفق نشدم . از اینکه خودسرانه دست به چنین حرکتی زده بودم خیلی ناراحت بودم و خود را سرزنش میکردم . ساعت ۵ بعدازظهر در حالی که عرق از سرورویم میریخت و از شدت تشنگی و گرسنگی توان راه رفتن را نداشتم به منزل پدربزرگم رسیدم . آنها باتعجب پرسیدند :
محمد کجا بودی ؟ چطور آمدی ؟!
با بیحوصلگی گفتم :
تهران بودم . با دوچرخه آمدم .
با دوچرخه ! کی حرکت کردی که حالا رسیدی ، بابات خبر داره ؟!
نه ، ساعت یازده راه افتادهام .
آنها که از این حرکت ناپخته من مات و مبهوت مانده بودند ، بدون درنگ و با منزل تماس گرفتند . ماجرا را به پدر و مادرم اطلاع دادند .
پدر و مادرم تا قبل از تلفن ، سرگردان و ناراحت به هر جایی که احتمال میدادهاند رفته باشم ، سرکشی کرده بودند . تنها جایی که به ذهنشان خطور نکرده بود ، ورامین بود .
هنوز ساعتی نگذشته بود که پدرم به ورامین برگشت و با خونسردی به من گفت :
پسر جان ! چرا چنین کردی ؟ اگر حادثهای برات پیش میآمد جواب مادرت را چی میدادم ؟!
آنگاه دستش را بر شانههایم زد و گفت :
اگر به ما گفته بودی و پول نیز همراه داشتی تا مشهد هم میرفتی اشکالی نداشت .
پدر بزرگ و سایر اقوام از این طرز برخورد پدر با من تعجب کرده بودند . بعداً به پدرم اعتراض کرده و گفته بودند : « چرا کمی تندتر با بچه صحبت نکردی که دفعه دیگر از این کارها نکند ؟» پدرم در جواب آنها میگوید :
همین که اعتماد به نفس داشته و این شهامت را به خرج داده کلی ارزش دارد . البته بزرگ و عاقل شود این خصیصه برایش خوب است .
امروز میفهمم که کوتاه آمدن پدرم در برابر آن اشتباه من خود درسی بوده که او میخواسته شجاعتی را که در وجود خودش بود در من نیز ایجاد کند .
منبع: کتاب اعجوبه قرن