خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
نمیخواهم گرفتار هوای نفس شوم
« سید کمال اردستانی ، برادر همسر شهید »
روزی در منزل نشسته بودیم که یکی از بستگان آمد و خبر داد ، حاج مصطفی را دیده که به طرف روستای قاسم آباد ( روستای زادگاهش ) میرفته . در آن موقع ما و سایر بستگان در ورامین ساکن بودیم . تعجب کردیم از اینکه چرا ایشان به ورامین نیامده و یکراست به طرف روستا رفته است .
چند ساعتی گذشت ، زنگ در خانه به صدا در آمد . در را باز کردیم ، حاج مصطفی بود . ایشان را به درون منزل دعوت کردیم ، پس از احوالپرسی ، سؤال کردم :
حاجی ، خیر باشه ، مثل اینکه قاسم آباد رفته بودی .
خندهای کرد و گفت :
-شما از کجا فهمیدید ؟
با شوخی گفتم :
ما همه جا جاسوس داریم ، بالاخره خبرها میرسد .
راستش رفته بودم منزل …
من که آن شخص را میشناختم و پیرمرد فقیری در ده بود ، کنجکاوتر شدم و پرسیدم :
برای چه ؟
هیچی ، خواستم حالش را بپرسم .
مگه ایشان طوری شده ؟
نه بابا ، طوریش نیست ، مگه عیب داره آدم احوال هم ولایتی را بپرسد ؟
من که دیدم تمایلی به بازگو کردن موضوع ندارد ، زیاد پاپیچ ایشان نشدم و گرم صحبتهای دیگر شدیم . مدتی گذشت و چند بار دیگر این عمل او تکرار شد . بعدها فهمیدم که در آن روز حاج مصطفی به سبب انجام دادن عملیات موفقیت آمیز « حمله به اچ ۳ » با تنی چند از خلبانان به حضور امام ( ره ) شرفیاب شده بودند . از زیارت امام ( ره ) که بر میگردند ، یکراست به ده قاسم آباد میآید و با فقیرترین و پیرمردترین مرد ده ملاقات میکند .
روزی به او گفتم : « حاج مصطفی راستش را بخواهی من میدانم که آن روز به ملاقات امام ( ره ) رفته بودی و پس از آن به ملاقات مشهدی … رفتی . حتماً از این کار هدف خاصی داشتی . میشود برایم بگویی ؟»
در جوابم گفت :
– سید کمال ! شما چرا این قدر کنجکاوی میکنی ؟ راستش در هنگام ملاقات با امام ( ره ) احساس کردم کسی شدهام که امام ( ره ) ما را به حضور پذیرفتهاند . برای اینکه دچار هوای نفس نشوم و خدای نکرده غرور مرا نگیرد ، تصمیم گرفتم به سراغ فقیر ترین مرد روستا بروم تا شاید کمی از آن حال و هوا بیرون بیایم .
منبع: کتاب اعجوبه قرن