خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
ناراحت نباش امام زمان با ماست
« منیر اردستانی ، همسر شهید »
یک سال قبل از انقلاب شکوهمند اسلامی با حاج مصطفی ازدواج کردم . روحیه او از همان آغاز برایم استثنایی و تحسین برانگیز بود . آنچه در طول زندگی سرتاپا شور و حماسهاش برای آن ساکت ننشست اسلام بود و دفاع از قرآن . همیشه تکیه کلامش این بود : « من مال شما نیستم ، من وقف اسلام و قرآن هستم . »
تمام زندگی او عشق به خدا و اسلام بود . نه دنیا برایش مطرح بود نه زن و فرزند . فقط خدا بود و اسلام . میخواست همه چیزش را به خاطر خدا ایثار کند . دوست داشت همیشه در صحنه باشد . اکثر دوستانش به او میگفتند شما همسر دارید ، فرزند دارید ، چرا اینقدر به مأموریت می روید ؟
هربار که به مأموریت میرفت برگشتش با خدا بود . هر بار که میخواست برود ، میگفت : « ناراحت نباش ! امام زمان (عج) با ماست . »
هرگز از کارها و مأموریتهایش برای ما نمیگفت و شاید به خاطر همین ، قبل از شهادتش او را خوب نشناخته بودم .
همه اینها از آنجا نشأت می گیرد که ایشان شجاع بود و با شهامت و این شهامت را خدا به او داده بود ، دست کس دیگری نبود . میتوان گفت که شجاعتش ریشه در معنویت گرایی و روحیه انقلابیاش داشت . دوستانش تعریف میکنند که ایشان به شیر پرواز و شیر نهاجا معروف بود . از کسی که به دنیا وقعی نمینهاد و همیشه دوست داشت روزه بگیرد و اکثر اوقات نیز همین کار را میکرد ، چیزی غیر از این نمیتوان انتظار داشت . او تمام زندگیاش را وقف اسلام و دفاع از دین خدا کرد . ما زیاد با او نبودیم همیشه سایهاش روی سر ما بود و البته به خاطر خدا واسلام همه چیز را تحمل کردیم و راضی بودیم .
حرکات و رفتار چند روز قبل از شهادتش برایمان خیلی غریب بود . او از همهما حلالیت میطلبید . روزی که رفت ، دوست نداشتم از او خداحافظی کنم . همهما آن روز حال وهوای دیگری داشتیم . دخترم اعظم میگوید : شبی که پدرم شهید شد ، تلویزیون فیلم بسیار جالبی داشت . فیلمی که تا قبل از آن شب خیلی اشتیاق دیدنش را داشتم ، ولی یکباره همه چیز تغییر کرد . اصلاً حوصله تماشای تلویزیون را نداشتم و بدون اینکه به فیلم توجه داشته باشم ، رفتم و خوابیدم .
میخواهم بگویم که ارواح انسانها خیلی به هم نزدیکاند . ساعت ۸ شب که سانحه اتفاق افتاده بود ، بچهها شام خواستند . گفتم : « اگر کمی صبر کنید ، پدرتان میآید .» ساعتی گذشت نیامد و ساعتها … آن شب ، یلداترین شب زندگیام بود . آن شب اصلاً خودم نبودم ، چون چشم بر هم مینهادم در عالم خواب ، گویی یکی به خانهمان حمله میکرد و تا صبح این عمل در خواب و بیداری تکرار میشد . چون سپیده سحرگاه بر دامن افق رخ نمود ، دیدم کسی در خانه را میزند . زود بچهها را از خواب بیدار کردم و گفتم : « پدرتان آمد ، بیدار شوید . » با عجله در را باز کردم ، پدر خودم پشت در بود . حدس زدم اتفاقی افتاده که پدرم آن موقع از ورامین به تهران آمده است . گفتم : « چی شده ؟! » گفت : « حاجی و بقیه همراهانش که دیروز به مأموریت رفته بودند تصادف کردهاند ، الان در بیمارستان هستند . » با عجله به راه افتادیم . پس از اصرار ما گفت : « آره حاجی و همراهانش همه رفتند . آنها برای همیشه رفتند و حاجی به آرزوی دیرینهاش رسید . »
منبع: کتاب اعجوبه قرن