خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید مصطفی اردستانی / رؤیای صادق…

خاطرات شهید مصطفی اردستانی / رؤیای صادق…

خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی

 رؤیای صادق
 « شهین اردستانی ، مادر همسر شهید »

 دامادم حاج مصطفی به صله ارحام توجه خاصی داشت . همیشه به اقوام و دوستان سرکشی می‌کرد و همواره می‌گفت : « بر ماست که مواظب باشیم و صله‌ارحام را ترک نکنیم .» آخرین بار که به منزل ما آمد پاسی از شب گذشته بود . عصر آن روز به ما زنگ زده بود و منتظرش مانده بودیم . از آنجا که با تأخیر از راه رسید . رو به او کردم و گفتم :
آقا مصطفی چرا دیر آمدی ؟! خیلی دلواپس شده بودیم !
خندید و گفت :
از اینکه شما را منتظر گذاشته‌ام عذر می‌خواهم . وقتی به ورامین رسیدم ، تا غروب آفتاب ساعتی مانده بود . فرصت را غنیمت شمردم و سری به اقوام زدم .
سفره شام را انداختم و پس از صرف شام ، ساعتی دور هم به گفت و گو مشغول شدیم . گرچه کم صحبت می‌کرد و دوست داشت که بیشتر شنونده باشد ، ولی هر گاه سخنی می‌گفت ، سخنانش بسیار شیرین و سنجیده بود . کمتر از دنیا حرف می‌زد و تمایل بیشتری به طرح مسائل اخلاقی و مذهبی داشت . نگاهی به عقربه‌های ساعت انداخت با مدد جستن از مولایش علی (ع) از جا برخاست . هنگام خداحافظی تا جلو در بدرقه‌اش کردیم . او با حرکات دست و تبسم همیشگی‌اش برای همیشه با ما وداع کرد و تنهایمان گذاشت !
به هنگام سحر و در عالم خواب خانم سیده‌ای زنگ در خانه را به صدا درآورد . در را به رویش گشودم و پذیرایش شدم . نگاهی به من کرد و گفت :
خانم اردستانی ! آقای من مبلغی در اختیارم گذارده تا برای شما بلوزی بخرم .
خیلی متشکرم . چرا شما ؟!
به هر حال مأموریتی است که آقا رضا به من محول کرده !
آقا رضا و خانمش را کم و بیش می‌شناختم . هر دو از سادات بودند . با اصرار ایشان روانه بازار شدیم . ابتدا پارچه زیبایی را برگزیدم . او مرا منصرف کرد و به پارچه فروشی دیگری برد . آنگاه پارچه مشکی گلدار و بسیار زیبایی را ازمیان سایر رنگها انتخاب کرد و به من داد . قیمت پارچه ۱۲۵۰۰ تومان بود . ایشان مکثی کرد و گفت :
ـ آقا رضا ۱۲۰۰۰ تومان بیشتر نداده ، ۵۰۰ تومان باقی مانده را خودتان باید بپردازید !
اشکالی نداره ، ایشان مرا می شناسند . در فرصت دیگری پرداخت می‌کنم .
پارچه را برداشتم و به خانه بازگشتیم . ناگهان از خواب پریدم . خیلی نگران شدم . « خدایا تعبیر خوابم چه خواهد بود ؟! »
صبح زود به حاج مصطفی زنگ زدم .
آقا مصطفی چطوری ؟ خوب هستی ان‌شاء الله ؟
خوبم ، الحمدلله .
هر چه به منزل زنگ می‌زنم کسی گوشی را بر نمی‌دارد ؟!
حتماً خانم رفته برای خرید . اگر کاری دارید بفرمایید من در خدمتم !
خیلی متشکرم . خداحافظ !
گرچه آن روز تا حدودی خیالم از جانب او راحت شد ، ولی در اعماق وجودم احساس نگرانی عجیبی داشتم . هنوز چند صباحی بیش از این ماجرا نگذشته بود که با خبر شهادتش ، خوابم را تعبیر شده یافتم و پنداشتم مبلغ ۱۲۰۰۰ تومان به منزله‌۱۲ شهیدی بوده که می‌بایستی از این کره خاکی به سوی خدا پرواز می کردند و ۵۰۰ تومان مابقی ، نمادی از همسر و چهار فرزند اوست که همچون امانتی به ما سپرده‌اند .

منبع: کتاب اعجوبه قرن

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.