خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
فکر کرد منافقین زن و فرزندانش را ربودهاند
« سید کمال اردستانی ، برادر همسر شهید »
شهید اردستانی به سبب اینکه تمام وقتش را در مأموریتهای مختلف جنگی و اداری میگذراند ، زیاد فرصت نمیکرد که به امور منزل و زن و فرزندش بپردازد . روزی به منزل ایشان رفتم . با دیدن من ، خواهر زادههایم ، دورم حلقه زدندو خواستند تا آنها را به پارک ببرم .
شرایط سخت خواهرم و فرزندانش را به خوبی درک میکردم . میدانستم که با هر بار مأموریت رفتن حاج مصطفی چه فشار روحی بر آنها وارد میشود و همواره هالهای از اضطراب و دلهره به سبب رفتن مأموریتهای پیدرپی پدر بر زندگیشان سایه افکنده است . لذا از روی دلسوزی به این خواستهآنها جواب مثبت دادم و برای گردش ، آنها را به پارک ملت بردم .
در آن زمان ، شهید اردستانی در مأموریتی به سر میبرد که نه امکان دسترسی به او بود و نه ما فکر میکردیم که آن روز به منزل بیاید .
حاج مصطفی ، ساعتی پس از بیرون رفتن ما به منزل میآیند ، وقتی زن و فرزندانش را درون خانه نمیبیند ، از همسایهها سراغ آنها را میگیرد . ولی چون ما به هیچ یک از همسایهها هم چیزی نگفته بودیم ، آنها نیز اظهار بیاطلاعی میکنند .
شهید اردستانی خیلی مضطرب و نگران به هر جا که احتمال میداده زن و فرزندش رفته باشند ، سر میزند ؛ ولی اثری از آنها نمییابد . نزدیکیهای غروب آفتاب بود که ما از پارک برگشتیم . حاج مصطفی خیلی نگران و سراسیمه جلو در ایستاده بود . بچهها شادی کنان به طرف پدر آمدند و او را در آغوش کشیدند . جلو رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم :
حاجی ! رسیدن به خیر ، کی آمدی ؟
خندید و گفت :
چند ساعتی میشه ، شما مرا نصف عمر کردید ! فکر کردم منافقین بچهها را دزدیدهاند . تازه متوجه شدم که حاج مصطفی در این چند ساعت چه کشیده است . زیرا بارها خود شاهد بودم که از طریق تلفن ، توسط عوامل مزدور و خودفروخته منافقین ، ایشان را تهدید به مرگ و یا ربودن زن و فرزندانش کرده بودند ؛ تا بلکه او را وادار کنند که در مأموریتهای جنگی کوتاه بیاید . ولی هر بار با پاسخ کوبنده و دندان شکن حاج مصطفی مواجه شده بودند .
آن روز ، حاج مصطفی فکر کرده بود که منافقین نقشهشان را عملی کردهاند !
منبع: کتاب اعجوبه قرن