خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
دستتان را بده ببوسم
« سید کمال اردستانی ، برادر همسر شهید »
در روستای ما ، یکی از اقوام ازدواج کرد و طبق معمول جشن مختصری گرفت . از تمام فامیل ، از جمله شهید اردستانی دعوت شده بود تا در مراسم عروسی ایشان شرکت کند .
حاج مصطفی به علت مشغله زیاد و مسئولیتی که در جنگ داشت ، نتوانست در جشن ازدواج ایشان شرکت کند . مدتی از این قضیه گذشت ، روزی حاج مصطفی به ورامین آمده بود و بر حسب تصادف با آن شخص روبهرو شد . او بلافاصله به حاجی گفت :
تیمسار ! چرا شما را عروسی دعوت کردیم ، نیامدی ؟ نکند ، چون ما کشاورز هستیم دوست نداشتی منزل ما بیایی ؟!
شهید اردستانی فهمید که آن شخص دلخور شده ، در صدد دلجویی بر آمد و روبهوی کرد و گفت :
دستانت را ببینم !
آن فامیل ، کمی دستانش را ورانداز کرد و با حالتی متعجب کمی آنها را بالا گرفت . در این حال ، شهید اردستانی دستانش را در میان دستان خود گرفت و به آنها بوسه زد .
سپس گفت :
این دستان پینه بسته را پیامبر (ص) بوسه میزند . من کی باشم که به خاطر کشاورز بودن شما ، به منزلتان نیایم . مگر من کشاورز زاده نیستم ، این چه حرفی است که میزنی ؟!
آن شخص ، وقتی این حرکت تیمسار را مشاهده کرد ، از گفتهخود پشیمان شد و مرتب میگفت :
ببخشید ! حاج مصطفی ، من در مورد شما اشتباه فکر کرده بودم .
منبع: کتاب اعجوبه قرن