خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید مصطفی اردستانی / پرافتخار ، ولی کم توقع…

خاطرات شهید مصطفی اردستانی / پرافتخار ، ولی کم توقع…

خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
پرافتخار ، ولی کم توقع
« اکبر اردستانی ، برادر شهید »
 
زمانی که پدرم به رحمت ایزدی پیوسته بود ، شهید ستاری ، همراه تنی چند از فرماندهان و پرسنل نیروی هوایی برای شرکت در مراسم ختم آن مرحوم به ورامین آمده بودند ، در آن روز ، شهید ستاری برایم تعریف کرد :

 « در یکی از عملیاتهای برون مرزی ، « حاج مصطفی » کار بزرگی انجام داده بود و من با چند تن از فرماندهان نیروی هوایی برای استقبال ایشان به مهر‌آباد رفتیم . وقتی از هواپیما پایین آمد ، او را در آغوش کشیدم و با بوسیدن گونه‌هایش این موفقیت بزرگ را به او تبریک گفتم . سپس به اتفاق ، سوار ماشین شدیم تا به ستاد نیروی هوایی برویم .
حاج مصطفی به راننده گفت : « از میدان شوش برو ! » فکر کردم در آن مسیر کاری دارد ، لذا سؤال نکردم . ماشین حرکت کرد و مسیر میدان شوش را در پیش گرفت . وقتی به میدان شوش رسیدیم به راننده گفت : « نگهدار ! من پیاده می‌شوم . » فکر کردم قصد خرید وسیله‌ای را دارد . ولی هنگامی که پیاده شد ، گفت : « تیمسار ببخشید ! بچه‌های من ورامین هستند می‌خواهم بروم ورامین . »
گفتم :
چطوری ! با چه وسیله‌ای ؟
گفت :
ایستگاه ورامین کنار میدان شوش است ، با مینی بوس می‌روم .
به او گفتم :
آخه این طور که نمی‌شود ، ماشین یا اول شما را به ورامین برساند ، بعد مرا به ستاد ببرد یا با هم تا ستاد می رویم ، مرا که رساند ، تو را به ورامین می‌برد .
اصرار من سودی نبخشید و او مرتب با تکان دادن دست از ما خداحافظی می‌کرد و از ماشین فاصله می‌گرفت . من که اخلاق او را می‌شناختم و می‌دانستم که از هر گونه تکبر و خود بزرگ بینی به دور است ، تسلیم خواسته‌اش شدم و با چشم تا ایستگاه مینی بوس او را بدرقه کردم .
درون جمعیت منتظر ماشین جا گرفت و چند لحظه بعد پا در رکاب ماشین گذاشت . انگار نه انگار که ساعتی قبل چه افتخاری برای مملکت آفریده است . ناشناس و بی‌تکلف بر صندلی مینی بوس تکیه زد و ما نیز راه ستاد نیروی هوایی را در پیش گرفتیم . »
بارها و بارها همسایگان و آشنایان از من سؤال می کردند که برادرت در نیروی هوایی چه کاره است ؟ چون حاج مصطفی خود سفارش کرده بود که زیاد او را معرفی نکنیم ، می‌گفتم : « نظامی است و در نیروی هوایی خدمت می‌کند .» حتی همسایه بغلی ما هم نمی‌دانست که او تیمسار است . روزی که تیمسار ستاری و جمعی از فرماندهان نیروی هوایی برای شرکت در مراسم ختم پدر مرحومم آمده بودند ، تازه همسایه‌ها فهمیده بودند که برادرم ، تیمسار نیروی هوایی و معاون فرمانده نیرو است .

منبع: کتاب اعجوبه قرن

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.