خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید حسین تاجیک / پچ پچ شهادت …

خاطرات شهید حسین تاجیک / پچ پچ شهادت …

پچ پچ شهادت

شهید حسین تاجیک

برای رفتن به جبهه می بایست رضایت نامه ای از پدر می گرفت. وقتی به پدر مراجعه کرد و تصمیم خود را برای رفتن به جبهه اعلام داشت، پدر در جواب یک خواسته از او داشت: «مرد جبهه باید نماز صبح و اعمال دیگرش در شأن جبهه باشد.»

او از حسین خواست که توجه به نمازش را بیشتر کند و هر وقت خودش احساس رضایت کرد، پیش پدر بیاید. مدتی بعد پدر تحول قابل توجه حسین را در اعمال و عباداتش دید.

این بار حسین نزد پدر آمد و گفت: «فکر می کنید الان لیاقت جبهه رفتن را پیدا کرده ام یا نه؟» پدر نمره قبول را امتحان را به اوداد اما به دلیل این که وقت امتحانات بود، گفت: «اگر الان به جبهه بروی شاید این تصور شود که به خاطر فرار از درس و امتحان راهی جبهه شده ای. پس مرد جبهه مرد علم هم هست امتحانت را بده آنوقت برو».

حسین بی چون و چرا حرف پدر را پذیرفت و با این که برای جبهه روزشماری کرد، صبر کرد تا نتیجه ی امتحاناتش را به پدر تسلیم کند. این بار پدر او را راهی کرد. حسین به اتفاق چند نفر از دوستانش به جبهه عازم شد. تاریخ اعزام هم دقیقاً آخر خرداد، بعد از امتحاناتش بود. حسین ۹ ماه در جبهه مثل پروانه ای به دور شمع شهادت می چرخید.

پدر می گوید: «خیلی با هم صمیمی بودیم، مثل دو تا دوست. وقتی از جبهه حرف می زد، می گفت؛ من که شهید می شوم کاری با دیگران ندارم».

یک بار پدر با او کشتی می گیرد و او را زمین می زند. سپس صمیمانه دست به گردن او می اندازد و می گوید فکر نکن واسه ی خودت مرد شهادت شده ای. چشم مرا دور می بینی و حرف از شهادت می زنی؟ دیگه بدون من و تنهایی این فکرها به سرت نزنه».

و حسین می گوید: «به شما قول می دهم وارد بهشت نشوم تا شما برسید». آنگاه هر دو می خندند.

یک بار در سنگر با دوستان و همسنگرانش نشسته بودند که حضور یک عقرب باعث شد همه از جمله حسین بلافاصله از سنگر خارج شوند. در همین لحظه ناگهان یک خمپاره وسط سنگر آنها خورد و سنگر خالی را تخریب کرد. این اتفاق روزهای اول حضور حسین در جبهه پیش آمد و حسین همیشه از این واقعه لطف و نظر امام زمان (عج) را به بچه های بسیج یادآور شد. در آخرین مرخصی، حسین روحیه ای جدا از دفعات قبل داشت. دوستان صمیمی و همسنگر خود را به منزل دعوت کرد و آن شب هیچ صحبت و نظری به غیر از شهادت و لحظات و حالات مربوط به شهادت رد وبدل نکردند. تا آن جا که پدر پیش آن ها آمد و گفت: «چی شده امشب شما همه اش حرف از شهادت می زنید. مثل این که شما فراموش کرده اید که من هم در جبهه هستم اگر شما در یک منطقه هستید من به مناطق مختلف غرب و جنوب می روم».

پدر لحظاتی در شور و حال آن ها شریک شد.

پدر می گوید: پس از اتمام مهمانی، حسین و دوستانش جلوی در حیاط مجدداً حرف شهادت را- البته آرامتر از قبل- ادامه می دادند تا کسی متوجه نشود. اما کلمه ی شهادت بارها و بارها شنیده می شد. حسین و سه دوستش که آن شب را با هم گذراندند همگی پس از مراجعت به جبهه در یک زمان به شهادت رسیدند. آنچه مسلم است این است که آن ها آنقدر یقین به شهادت خود داشتند که دلشان نمی آمد زمان خلوتی را که در این دنیا دور هم نشسته بودند درد دل نکنند و لذت شهادت را برای یکدیگر تعریف نکنند. اما چگونه به این یقین و اطمینان رسیده بودند، رازی بود بین آن ها و خدایشان.

پدر در غرب مشغول ساخت یک حمام برای رزمندگان بود که نیرویی او را سریعاً به جنوب کشاند. اما دیر رسید. شب گذشته عملیات شده و حسین دوستانش به شهادت رسیده بودند. یکی از رزمندگان که خانواده حسین را می شناخت به پدر گفت: «دیروز غروب حسین مرا دید و گفت من امشب به شهادت می رسم سلام مرا به پدر برسان».

—————————-

منبع : کتاب “قرار پرواز” نوشته ی رضا عبداللهی صابر

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.