بابا ، اینها مهمان هستند
« فخری ستاری ، خواهر شهید ستاری »
زمان جنگ ، برادرم به ندرت به منزل ما میآمد . همیشه از او گله داشتم و اعتراض میکردم که چرا خیلی کم به خانه ما میآید . به او گفتم : « این رسم خواهر ، برادری نیست ! .» منصور که دید گلایههای من از حد گذشته ، یک روز با گشاده رویی و مهربانی گفت :
خواهر ! خدمتگزار مردم که مهمانی نمیرود . شما بیایید و به ما سر بزنید .
بعد از آن دیگر اصرار نمیکردم و تصمیم گرفته بودم هر چند وقت ، یک بار به همراه مادرم به دیدنش بروم .
در یکی از روزها که با خانواده به خانه منصور رفته بودیم ، نزدیک ظهر بود که به خانه آنها رسیدیم . منصور در اداره بود . همسرش بلافاصله به او زنگ زد و گفت :
-عمه و دختر عمه آمدهاند . اگر فرصت کردید . ناهار به خانه بیایید .
سپس تلفن را زمین گذاشت و مشغول آماده کردن ناهار شد . من که تا حدودی با ذائقه منصور آشنا بودم و میدانستم چه غذایی را بیشتر دوست دارد ، گفتم :
منصور آبگوشت دوست دارد . اگر ممکن است آبگوشت درست کنید .
نزدیک ظهر بود ، صدای شادی بچهها که آن وقت درون حیاط بازی میکردند ، ورود منصور را خبر داد . بچهها در حالی که صدا میزدند: « دایی آمد . » به طرف ایشان دویدند . من هم به حیاط رفتم و سلام و احوالپرسی کردم . در حالی که تبسمی بر لب داشت ، گفت :
تو با آن گلههایت مجبورم کردی کارم را رها کنم و به خانه بیایم .
میخواستم بگویم : « همهاش که کار نمیشود . » ؛ اما این اجازه را به خود ندادم . به او گفتم :
خب ، ناهار که خوردی ، زود برمیگردی .
خندید و گفت :
شاید هم قبل از ناهار .
حدود نیم ساعت به ظهر مانده بود که منصور آمد ، لباسش را عوض کرد و گفت :
مدتی است به این سبزیهای باغچه نرسیدهام . کمی به آنها آب بدهم ، زود بر میگردم . این را گفت و داخل حیاط رفت .
منصور ، در حیاط خانه ، مقداری سبزی کاشته بود و هر گاه که فرصت میکرد به آنها رسیدگی میکرد . مثل اینکه آن روز هم یکی از آن فرصتها بود .
شوهرم گفت :
این حاج منصور کاری میکند که مهمان مجبور شود با او کار کند . بلند شو برویم ، ببینیم چکار میکند .
وقتی وارد حیاط شدیم ، دیدیم که با آن وضع جسمانی ، مشغول بیل زدن قسمتی از باغچهاند . شوهرم ، با نگرانی به طرف ایشان رفت و گفت :
حاجی ! شما سکته کردهاید و کار زیاد برایتان خوب نیست . بیل را به من بدهید .
منصور در جوابش گفت :
نه ، شما تازه عمل جراحی کردهاید . بروید ، استراحت کنید . در ضمن شما مهمان ما هستید ، خوب نیست که مهمان کار بکند .
بالاخره زن برادرم نیز به حیاط آمد و گفت :
بابا ! اینها مهمان هستند . از ورامین تا این جا آمدهاند که تو را ببینید . لااقل بیا چند دقیقه پهلوی اینها بنشین !
منصور گفت :
با اینکه الان هم پهلوی هم هستیم ولی حرفتان را قبول میکنم .
سپس همه با هم به داخل خانه آمدیم و هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که ناهار حاضر شد . بعد از خوردن ناهار ، منصور لباس پوشید و رفت . ما هم از او خداحافظی کردیم . چون میدانستیم ، اگر بخواهیم دوباره او را ببینم باید تا ساعت دوازده و یا یک نصف شب ، منتظر باشیم .”
منبع : کتاب آسمان غرنبه