خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید منصور ستاری / از من که دلگیر نیستی ؟

خاطرات شهید منصور ستاری / از من که دلگیر نیستی ؟

از من که دلگیر نیستی ؟
« رحمان ستاری ، برادر زاده شهید ستاری »

تازه دفترچه اعزام به خدمت گرفته بودم که عمویم برای دیدن خانواده و فامیل به ده ولی آباد آمدند . من که تمایل زیادی داشتم در نیروی هوایی خدمت کنم ، از این فرصت استفاده کردم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم .
اندکی مکث کردند و سپس با لحنی آرام گفتند :
عمو جان ! هنوز که به خدمت اعزام نشده‌ای . وقتی اعزام شدی و ان‌شاء‌الله به نیروی هوایی آمدی ، من در خدمتت هستم .
با این جواب ، فهمیدم که ایشان کاری برایم نمی‌کنند ، دیگر اصرار نکردم .
روز اعزام به اداره نظام وظیفه رفتم و در تقسیم ، جزو سهمیه نیروی زمینی در آمدم . برای گذراندن دوره آموزشی به مشهد اعزام شدم و یک سال در آنجا بودم .
پس از یک سال به تهران منتقل شدم تا جزو لشکر ۲۱ حمزه به جبهه اعزام شوم . قبل از عزیمت به جبهه تصمیم گرفتم سری به عمویم بزنم . به دفترشان رفتم . وقتی مرا دیدند ، خیلی خوشحال شدند و پرسیدند :
چه خبر ؟
جریان به جبهه رفتنم را به ایشان گفتم .
در حالی که سرشان را پایین انداخته بودند ، گفتند :
از من که دلگیر نیستی ؟
جواب دادم :
برای چی عمو جان ؟
در حالی که نگاهش را به پایین دوخته بود پاسخ داد :
برای اینکه کاری انجام ندادم تا در نیروی هوایی خدمت کنی .
گفتم :
عمو جان ! این حرفها چیست ؟ شاید قسمت این بوده … توکل به خدا .
با خنده‌اش حرفم را برید و گفت :
حسابی مرد شدی عمو جان ! برو خدا به همراهت
فردای آن روز همراه رزمندگان لشکر ۲۱ حمزه راهی جبهه شدم . در منطقه جنگی پس از شرکت در چند عملیات ، سرانجام ، در یکی از عملیاتها با تعدادی از رزمندگان غافلگیر شده و به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم . ما را به اردوگاه موصل منتقل کردند .
شش ماه از اسارتم می‌گذشت تا اینکه یک روز به دفتر اردوگاه احضار شدم . سرهنگی از من بازجویی کرد و پرسید :
تو برادر زاده تیمسار ستاری هستی ؟
نمی‌دانستم جوابش را چه بگویم . با خود گفتم اگر حقیقت را بگویم ، اذیتم خواهند کرد ، لذا گفتم :
خیر !
سرهنگ گفت :
خبرچینان ما اطلاع داده‌اند که تو برادر زاده تیمسار ستاری هستی .
گفتم :
آنها اشتباه می‌کنند .
او وقتی دید که از جواب دادن طفره می‌روم ، دستور داد مرا به زندان انفرادی که جای بسیار تنگ و تاریکی بود ، بردند . پس از اینکه ۴۸ ساعت در آن زندان محبوس بودم ، نگهبان آمد و پرسید :
-خودت را معرفی می‌کنی یا نه ؟
گفتم :
من هیچ نسبتی با تیمسار ستاری ندارم .
نگهبان در را به هم کوبید و از سلول خارج شد . چند لحظه بعد برگشت و مرا نزد سرهنگ برد . این بار لحن سرهنگ فرق کرده بود . با خوش رویی مرا پذیرفت و از من خواست تا بنشینم . چای به من تعارف کرد و با لحن دوستانه‌ای گفت :
من فقط حقیقت را می‌خواهم بدانم ، اگر بگویی هیچ کاری با تو نخواهم داشت .
گفتم :
-چشم ، حقیقت را می‌گویم .
پرسید :
تو برادر زاده تیمسار ستاری هستی ؟
پاسخ دادم :
خیر !
ناگهان به شدت عصبانی شد و رنگ چهره‌اش بر افروخت ! با سرعت از پشت میزش بلند شد و چند سیلی پی در پی به صورتم نواخت و سپس کابلی را که روی میزش بود برداشت و محکم به چهره‌ام کوبید ! رو کرد به کسانی که در دفتر کارش مشغول بودند و گفت :
بنویسید ، برود زندان بغداد . آنجا خواهد گفت که هست یا نه !
از شدت درد و سوزشی که بر اثر ضربه کابل در صورتم ایجاد شده بود ، سرم گیج رفت و به زمین افتادم . نگهبانها از زمین بلندم کردند تا از اتاق بیرون ببرند . سرهنگ دیگری که در آنجا بود ، به سرهنگ بازجو گفت :
-فعلاً به او مهلت بدهید . شاید حقیقت را بگوید .
یک روز به من مهلت داده شد . در این فاصله ، یکی از اسرار را دیدم که می‌گفت تازه از زندان بغداد آزاد شده است . رنگ چهره‌اش زرد و اندامش بسیار نحیف بود . پرسیدم :
چرا شما این طور شده‌ای ؟
گفت :
جاسوسان خودی مرا لو داده‌اند و به عراقی‌ها گفته بودند که من روحانی هستم . من انکار می‌کردم و حاضر به اعتراف نبودم . مرا به زندان استخبارات بغداد فرستادند و با شکنجه‌هایی که شبانه روز در آنجا تحمل می‌کردم ، به این روز افتاده‌ام .
او گفت وقتی از این جا رفتم ، هفتاد کیلو بودم ولی حالا بیش از ۳۵ کیلو نیستم !
پس از شنیدن صحبت‌های آن اسیر ، تصمیم گرفتم در بازجویی بعدی حقیقت را بگویم . مهلتی که به من داده بودند به پایان رسید . برای بازجویی دوباره به دفتر همان سرهنگ رفتم و اعتراف کردم . خیال می کردم راحت شده‌ام ، اما هر روز مرا برای بازجویی می‌بردند و از ملاقاتهای تیمسار با مقامات جمهوری اسلامی سؤال می کردند .
من که اصلاً از این ملاقاتها اطلاعی نداشتم ، می‌گفتم : نمی‌دانم ! ولی آنها نمی‌پذیرفتند و به خیال اینکه من واقعیت را پنهان می‌کنم ، مرا زیر ضربات مشت و لگد می‌گرفتند .
یک سال به همین نحو سپری شد تا اینکه قرار داد آتش بس میان ایران و عراق امضا شد . پس از دو سال و نیم اسارت ، به میهن اسلامی بازگشتم .
در فرودگاه از هواپیما که پایین می‌آمدم ، عمویم را دیدم که به همراه چند تن از فرماندهان نیروی هوایی منتظر ورودم بودند .
بلافاصله پس از دیدن من به سراغم آمد و مرا در آغوش گرفت . در حالی که اشک می‌ریخت ، موفقیت و استقامتم را تبریک گفت . سه روز در منزل عمویم مهمان بودم . پس از سه روز ، یک دست لباس کامل و یک عدد ساعت مچی به من هدیه کرد ، و مرا با اطلاع قبلی به قرچک ورامین برد . مردم در مدخل شهرک برای استقبالم گرد آمده بودند و مرا از آنجا تا روستای ولی آباد همراهی کردند .”

منبع : کتاب آسمان غرنبه

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.