خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید منصور ستاری / نمی‌دانم چرا هنوز زنده‌ام ؟

خاطرات شهید منصور ستاری / نمی‌دانم چرا هنوز زنده‌ام ؟

نمی‌دانم چرا هنوز زنده‌ام ؟
« هدایت الله بهبودی ، خبرنگار »

دومین باری بود که به دفترش می‌رفتم ، پیش از این ، همراه « مرتضی سرهنگی » برای هموار کردن راهی جهت گرفتن خاطرات خلبانها در دوران جنگ رفته بودیم . انبوهی از علاقه بود . علاقه برای حفظ آنچه که خلبانها و کادر فنی نیروی هوایی در هشت سال دفاع مقدس از خود نشان داده بودند . این بار برای گرفتن خاطرات خودش می‌رفتیم . خاطرات دوران انقلاب ، و کار بزرگی که پرسنل نیروی هوایی در واپسین روزهای حاکمیت رژیم ستم شاهی صورت دادند .
سه شنبه ۶ دی ماه ، ساعت ۹ و ۱۵ دقیقه به همراه « سعید فخرزاده » وارد دفترش شدیم . در پشت آن چهره جدی که برازنده یک فرمانده است ، دنیایی از لطافت و صمیمیت نهفته بود . این را در دیدار اول دریافته بودیم و این بار نیز خیلی زود ، همان باطن را که آمیخته‌ای از شعر و معرفت بود ، از ورای آن صولت فرماندهی آشکارنمود . گفتیم :
آمده‌ایم به خواستگاری خاطرات شما .
خندید و گفت :
آماده‌ام ، اما دوست ندارم اسمم برده شود .
گفتم :
جنبه شخصی دارد یا به دلیل موقعیت نظامی مشکل آفرین است ؟
گفت :
به جهت شخصی می‌گویم .
دوستم از اهمیت حفظ تاریخ مستند انقلاب صحبت کرد و گفت که این خاطرات با نظر شما منتشر خواهد شد ، هر زمان که صلاح بدانید ، ولی ما باید آن را با نام خودتان حفظ کنیم . او که نرم و ملایم می‌نمود ، نرم‌تر و ملایم‌تر شد و بعد از ادای کلمه « باشد » ، گردش ضبط صدا شروع شد .
تیمسار ستاری گفت :
متولد دهی هستم پایین قرچک ورامین که این ده را پدرم ساخت . آنجا امامزاده‌ای داریم به نام شاهزاده ابراهیم . من در کنار آن امامزاده به دنیا آمده‌ام . پدرم اهل اصفهان بود . طبع شعر داشت . همان جا به مکتب و …
یک ساعت گذشت . هنگام تعویض نوار گفتم :
از حوصله شما سوء استفاده نمی‌کنیم ؟
گفت :
نه ، نه ، زنده می‌شوم .
نزدیک به دو ساعت صحبت کرد و همه کودکی و نوجوانی‌اش را که با یاد پدر توأم بود برای ما بازگو کرد .
بعد از خاموش کردن ضبط در باره چند موضوع که خود به خود ، پی هم چیده شدند حرفهایی زد . کتابی را به نام « پیشگامان پرواز در ایران » پیشکش‌مان کرد که نوشته خودش بود . می‌گفت :
این کتاب را به آقام نشان دادم وایشان خیلی پسندید .
او با تعبیر آقام ( آقایم ) از رهبر یاد می‌کرد .
قبل از خداحافظی ، قول مصاحبه بعدی را داد و گفت که کمتر پشت میز می‌نشیند . دو ضربه آهسته به میز زد و گفت :
این میز … ! بیشتر در رفت و آمد هستم . همه کارها را نمی‌شود از پشت این میز صورت داد . با سرکشی‌ها و رفت و آمدها کارها بهتر پیش می‌رود . نیروها هم دلگرم‌تر می‌شوند .
هنگام خداحافظی تا در خروجی بدرقه‌مان کرد و انگار که با رفیق چندین ساله‌اش خداحافظی کند ، از یکدیگر جدا شدیم .
چند روز نگذشته بود و هنوز حرفهایش را در ذهنم مرور می‌کردم که خبر شهادتش تمام وجودم را لرزاند . وقتی خبر را شنیدم ، یاد جمله‌ای افتادم که در حین گفت و گو با حسرتی آشکار از خلبانهای شهید یاد می‌کرد و گفت :
نمی‌دانم ، چرا من هنوز زنده‌ام . “

منبع : کتاب آسمان غرنبه

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.