خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید منصور ستاری / هیچ امیدی به زندگی نداشتم !

خاطرات شهید منصور ستاری / هیچ امیدی به زندگی نداشتم !

هیچ امیدی به زندگی نداشتم !
« همسر یکی از پرسنل متوفی »

همسر جوانم در سن بیست و هفت سالگی بر اثر سکته قلبی شمع وجودش به خاموشی گرایید . با از دست دادن او ، زندگی بر من و دو فرزند خردسالم سخت و غیر قابل تحمل شد . هجوم مشکلات چون سایه‌ای شوم بر تمام زوایای زندگی ما سایه گسترده بود .
تلاشهای همکاران و دوستان همسرم برای اشتغال من به جای وی در نیروی هوایی ناموفق ماند .چهار ماه پس از فوت همسرم از طرف اداره اخطار دادند که باید خانه را تخلیه کنم . طبق قانون ارتش گریزی از آن نبود و باید به این اخطار عمل می‌کردم . نه جایی برای ماندن داشتم و نه پولی برای اجاره خانه . یک ماه مقاومت کردم . اداره ، مستمری شوهرم را به علت عدم تخلیه خانه سازمانی قطع کرد و تلاشم برای جلوگیری از این کار بی‌نتیجه ماند .
نامه‌ای به فرماندهی نیرو نوشتم و وضعیت زندگی خودم را شرح دادم ، بدون آنکه به نتیجه‌اش امید داشته باشم .
بعد از این همه تلاش ، مأیوسانه در خانه نشستم و سرنوشت خود را به دست تقدیر سپردم . چند روز بعد ، شخصی به در منزل ما آمد و گفت :
شما به تیمسار فرماندهی نامه نوشته‌اید ؟
گفتم :
بله .
گفت :
فردا به دفتر ایشان مراجعه کنید .
روز بعد ، به دفتر ایشان رفتم . دختر سه ساله‌ام را نیز با خود برده بودم . تیمسار ستاری ما را که دیدند ، محترمانه پذیرفتند و با حالتی متأثر پرسیدند :
-دخترم ! مشکلتان چیست ؟
پاسخ دادم :
تیمسار ! زندگی آن‌قدر سخت شده که هیچ امیدی برایم باقی نمانده است .
گفتند :
این چه حرفی است ؟ شما الان دو بچه دارید ، باید آن قدر امیدوار باشی و کار کنی تا بتوانی این بچه‌ها را بزرگ کنی و به جایی برسانی .
گفتم :
چطور امیدوار باشم . در حالی که حقوقی ندارم تا با آن امرار معاش کنم . بدتر از آن ، هر روز مأمور تخلیه منازل مزاحم من و بچه‌هایم می‌شود .
تیمسار گفتند :
آنها طبق قانون از شما می‌خواهند که خانه سازمانی را تخلیه کنید .
در جوابش گفتم :
پس ما باید چه کار کنیم ؟
با لحن ملایمی گفتند :
به خاطر همین خواستم این جا بیایید تا ببینم چه کار می‌شود کرد ؟
تیمسار پرسیدند :
چند کلاس درس خوانده‌ای ؟
پاسخ دادم :
دیپلم دارم .
گفتند :
با مدرکی که داری چرا تا به حال شاغل نشده‌ای ؟
گفتم :
-خواستم در نیروی هوایی به جای همسرم استخدام شوم ، ولی نشد . اگر کاری باشد حاضرم کار کنم .
ایشان در حالی که دست نوازش بر سر دخترم می‌کشیدند گفتند :
سعی می‌کنم کاری برایتان در نظر بگیرم . در دفتر من به رویتان باز است . هر زمان مشکلی داشتید ، اطلاع دهید .
موقع رفتن ، سرهنگ شریفی ( آجودان ایشان ) پاکتی به من دادند که داخل آن دو عدد سکه بهار آزادی بود .
یک هفته بعد ، شخصی به در منزل ما آمد و گفت با دفتر فرماندهی تماس بگیرم . به سرهنگ شریفی زنگ زدم . ایشان گفتند :
شما می‌توانید از فردا در مهد کودک مشغول به کار شوید .
شنیدن این خبر آن چنان شور و شعفی در من ایجاد کرده بود که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم . مرتب خدا را شکر می‌گفتم و تیمسار ستاری را دعا می‌کردم که در اوج ناامیدی و یأس ، دریچه امید را به زندگی من گشوده بود .
فردا ، وقتی به مهد کودک رفتم و خود را معرفی کردم ، مدیر آنجا گفت :
شما از بستگان تیمسار هستید ؟
گفتم :
نه
گفت :
تیمسار آنقدر از شما تعریف می‌کردند که ما فکر کردیم با ایشان نسبتی دارید .

منبع : کتاب آسمان غرنبه

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.