خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید منصور ستاری / پنج‌شنبه ۱۵ دیماه (روز شهادت سردار)

خاطرات شهید منصور ستاری / پنج‌شنبه ۱۵ دیماه (روز شهادت سردار)

پنج‌شنبه ۱۵ دیماه

روز شهادت سردار

جلسه شورای فرماندهان پدافند هوایی به مدت سه روز در کیش برگزار شده بود ، تیمسار ستاری قرار بود برای مراسم اختتامیه سخنرانی کند . ساعت ۹ صبح به تیمسار یمینی ، اطلاع داده شد که هواپیمای تیمسار ستاری تا ده دقیقه دیگر در باند فرود می‌آید . او به اتفاق سایر فرماندهان جلسه را تعطیل کردند و به استقبال تیمسار رفتند .
هواپیمای تیمسار در باند نشست و او به همراه معاونتهای خود از آن پایین آمد و به سمت سالن برگزاری جلسه به راه افتاد .
تیمسار در جلسه دو ساعت سخنرانی کرد و چنان حرف می‌زد که همه از حالت حرف زدنش متعجب شده بودند . نکاتی را در باره آینده نیرو به فرماندهان متذکر شد ، که انگار وصیت نامه می‌خواند . تیمسار و همراهان او پس از صرف ناهار به مقصد اصفهان پرواز کردند .
هواپیمای « جت استار » غرش کنان در آسمان پایگاه اصفهان ظاهر شد و اندکی بعد روی باند ایستاد و تیمسار و همراهانش از پلکان هواپیما پایین آمدند . فرمانده پایگاه به استقبال آمده بود . احترام نظامی گذاشت و با عرض خیر مقدم ، اعلام کرد که پایگاه برای بازدید تیمسار فرماندهی آماده است . تیمسار از همان جا بازدید را آغاز کرد . ابتدا به گردان نگهداری رفت و مرحله کار « اورهال » کردن یکی از هواپیماها را مشاهده کرد و گفت :
تلاشهایتان دارد به نتیجه می‌رسد .
سپس به انبارهای تدارکاتی رفت . سرهنگ شاه حیدری یک روز قبل از تهران به دستور تیمسار آمده و انبارها را برای بازدید آماده کرده بود . تیمسار یک به یک قطعات موجود در انبارها را بازدید کرد . این کار سه ساعت به طول انجامید .
بعد از بازدید ، در گوشه یکی از انبارها که برای پذیرایی در نظر گرفته شده بود ، تیمسار و همراهان جمع شدند .
سر میز تیمسار میر عشق‌الله فرمانده پایگاه اصفهان از پذیرایی مختصر خود شروع به معذرت خواهی کرد . تیمسار یاسینی به شوخی گفت :
صبح تا شب ما را دواندید و حالا معذرت خواهی می کنید ؟
میر عشق‌الله گفت :
هر کاری شما بفرمایید در خدمتتان هستم .
یاسینی گفت :
اصفهان این همه جاهای دیدنی دارد . به جای این همه دواندن ما را می‌بردید هتل عباسی ، آسمان که به زمین نمی‌آمد .
میر عشق‌الله گفت :
حتماً ، ولی بستگی به نظر تیمسار دارد . شاید وقت نداشته باشند .
تیمسار ستاری متوجه صحبتهای آنها شد . با لبخندی گرم گفت :
شما سیدها به هم چه می گویید ؟
میر عشق‌الله گفت :
برنامه ریزی می‌کنیم امشب را به هتل عباسی برویم .
تیمسار پرسید :
چرا هتل عباسی ؟!
یاسینی با لبخندی کنایه آمیز گفت :
تیمسار میر عشق‌الله چون در بازدیدهای قبلی ما را به جاهای مختلف اصفهان برده ، این دفعه می‌خواهد ، یک شام در هتل عباسی بدهد .
تیمسار ستاری گفت :
حالا به کارهایمان برسیم ، به هتل عباسی هم می‌رویم .
میر عشق‌الله گفت :
شما امشب این جا بمانید ، هر کجا بخواهید می‌برم .
تیمسار گفت :
کجا بهتر از همه جاهاست ؟
میر عشق‌الله گفت :
از نظر اقتصادی ، پاساژ هنر . البته پاساژ ملت هم بد نیست .
تیمسار برای اینکه مجدداً بازدید را شروع بکند به تمام پرسنل رو کرد و گفت :
موافقید اول بازدید کنیم و بعد تفریح .
سپس دسته جمعی برای ادامه بازدید به انبار قطعات هواپیما رفتند .
تیمسار وقتی قطعات را دید با خوشحالی غیر قابل وصفی گفت :
بحمدالله برای اورهال کردن هواپیماهای موجود کمبود قطعه نداریم .
سپس رو به میر عشق‌الله کرد و گفت :
سید این جا برای من پاساژ هنر است . همه این قطعات طلا هستند . قدر اینها را باید بدانیم که برای ما افتخار می‌آفرینند .
در پایان بازدید گفت :
خوب این از پاساژ هنر ، حالا برویم پاساژ ملت را ببینیم .
میر عشق‌الله گفت :
منظورتان یک انبار دیگر است ؟
تیمسار گفت :
اینها ثروتهایی هستند که در هیچ پاساژی پیدا نمی‌شود .
برق انبار بعدی اشکال پیدا کرده بود و تیمسار برای اینکه آنجا را نیز بازدید کند با چراغ قوه این کار را انجام داد . قطعات موجود را به دقت بررسی کرد .
در چهره تیمسار خوشحالی زایدالوصفی دیده می‌شد که برای سایرین جای تعجب بود .
تیمسار رزاقی از میر عشق‌الله پرسید :
شما چه کار کرده‌اید که تیمسار این قدر خوشحال هستند ؟
میر عشق‌الله گفت :
نمی‌دانم ، ولی فکر کنم ایشان خوشحالی‌اش از بازدید خوبی است که داشته‌اند .
ولی کسی نمی‌دانست که خوشحالی او از الهامی است که از شوق وصل به او داده‌اند .
کم‌کم خورشید بساط خودش را از دیوار انبارها برمی‌چید و با رفتنش سوز گزنده‌ای را به جا می‌گذاشت . تیمسار لحظه‌ای احساس سردی کرد ، زیپ کاپشنش را بالا کشید و نگاهی به خورشید در غروب نشسته انداخت .
خورشید همانند طشت خونی از پس شاخه‌های استخوانی درختان نمایان بود و کران تا کران آسمان را به رنگ خون در آورده بود . این آخرین نگاه تیمسار به خورشید روز پانزدهم دیماه بود . در ژرفای نگاهش گویی از خورشید ، شهادت می‌خواست که در روز واپسین ، شهادت بدهد ، از رنجها و سختی‌های دوران کودکی‌اش ، از مشقتهای دوران تحصیلش و از تلاشهای او برای سازندگی و اعتلای میهن اسلامی‌اش . از تلاشی که می‌بایست در عمر صد ساله‌اش انجام دهد ولی در ۴۶ بهار آن را به سرانجام رساند .
شهادت بدهد که چگونه بر هر یتیمی می‌رسید لقمه از گلوی خودش می‌کاست و به دهان او می‌گذاشت و همیشه دست نوازشگرش بر سر آنان سایبان گسترده بود .
وقت اذان شده بود . گلبانک الله اکبر از گلدسته‌های مساجد به گوش می‌رسید . در گوشه یکی از انبارها تیمسار و همراهانش به نماز ایستادند و بعد از نماز دوباره بازدید را تا آخرین انبار ادامه دادند .
در پایان تیمسار به میر عشق‌الله گفت :
همه چیز مرتب و به اندازه کافی وجود داشت . ان‌شاء الله در بازدیدهای بعدی برای شام می‌مانیم .
میر عشق‌الله گفت :
چرا امشب نمی‌مانید ؟
تیمسار گفت :
در تهران کار زیادی دارم . به بچه‌های سازنده اتومبیل قول داده‌ام ، امشب به آنها سر بزنم .
لحن تیمسار طوری بود که دیگر میر عشق‌الله بیشتر از این نتوانست تعارف کند لذا به همراه معاونین خود ، مهمانان را تا باند فرودگاه بدرقه کرد . سایر مهمانان که همراه تیمسار بودند ، یک به یک بدرقه کنندگان را در آغوش گرفتند و به گرمی از آنها خداحافظی کردند و در هواپیما نشستند .
خلبان ، هواپیما را برای پرواز آماده کرد و با لحظه‌هایی که به سرعت زمان را با خود به جلو می‌برد . هواپیما را به دل آسمان کشاند .
ستارگان در آن تاریکی می‌درخشیدند . انگار که در سوز شبانگاهی زمستان لرز برداشته بودند . تیمسار میر عشق‌الله با همراهانش به طرف ترمینال حرکت کردند . به معاونش گفت :
امشب هوا خیلی سرده . نمی‌دانم چرا نگذاشتند برای صبح پرواز کنند .
از نگاه تیمسار می‌شد فهمید عجله داشتند ، اما شب که کاری از پیش نمی‌رود .
شعبه فنی روی طرح ماشین شبها هم کار می‌کنند . تیمسار نظارت مستقیم روی این طرح دارد . حتماً لازم بوده امشب سری به آنجا بزند .
تیمسار ! یک چیزی را نفهمیدم . راستش را بگویم برایم ثقیل بود . هر چه فکر می‌کنم از آن لحظه‌هایی بود که هی در فکر آدم تکرار می‌شود . جلو چشم آدم می‌آید ، انگار می‌خواهد چیزی به آدم بگوید .
نمی‌فهمم چه می‌گویی ، کدام لحظه ؟ توضیح بهتری بده . خود من هم کلافه‌ام . برای خودم دلیل هم می‌آورم ، اما راضی نمی‌شوم . چرا باید تیمسار عجله کند !
موقع خداحافظی همیشه تیمسار ستاری دست می‌داد و یا روبوسی می‌کرد ، این بار طور دیگری بود . وقتی برای خداحافظی در آغوششان گرفتم بوی بهشت به مشامم رسید .
مگر بوی بهشت را می‌شناسی ؟
نه . کسی یا چیزی به من فهماند . گرمی دستهای تیمسار طور دیگری بود . انگار تب ملایمی در او جاری بود . در آن هوای سرد می‌شد دقیق متوجه شد .
من هم شبیه احساس تو را دارم .
وارد ترمینال شدند .
دژبان در ورودی احترام نظامی گذاشت و گفت :
تیمسار ! برای هواپیمای تیمسار ستاری حالت اضطراری اعلام شده است .
میر عشق‌الله سریع با پست فرماندهی تماس گرفت . آنها هم حالت اضطراری را تأیید کردند . سپس به رمپ پروازی رفت . ماشین امنیت پرواز آنجا بود . تیمسار میر عشق‌الله به سرعت به داخل ماشین رفت و از برج اشکال فنی هواپیما را پرسید .
پشت خط ، شخصی با گریه گفت :
هواپیما در جاده نایین – یزد سانحه دیده است .
تیمسار نمی‌دانست چه می‌شنود ، دوباره پرسید :
-چی شد ؟!
-هواپیمای حامل تیمسار ستاری سقوط کرد .
میر عشق‌الله شوکه شده بود . انگار تمام ستارگانی که تا لحظه‌ای پیش می‌درخشیدند سنگ شده و بر زمین می‌باریدند . سرش گیج می‌رفت . برایش باور کردنی نبود . مسیر هواپیما در سمت شمال فرودگاه در مسیر تهران بود ، ولی در جنوب شرقی دچار سانحه شده بود .
اندکی که به خود آمد ، به برج مراقبت رفت . از آن بالا شعله‌هایی دیده می‌شد که معلوم نبود ، شعله سانحه است . لذا از برج پایین آمد و به همراه پرسنل فنی آتش نشانی خود را به محل سانحه رساند . نزدیک محله سانحه عده‌ای راه می‌رفتند . دلش باز شد . با خوشحالی گفت :
خدا را شکر ، سرنشینان هواپیما سالمند .
اما نزدیک تر که رفتند ، بچه‌های گروه ضربت را دیدند که به علت نزدیک بودن به محل سانحه خود را زودتر رسانده بودند. پرسنل آتش نشانی ، شعله‌ها را که دیوانه وار زبانه می‌کشید ، خاموش می‌کردند . تیمسار به طرف شعله‌های آتش دوید . معاونش دست او را گرفت و مانع شد . تیمسار خودش را جلو انداخت و فریاد زد :
-چرا باور نمی‌کنید این آتش سوزنده نیست . جایی که ستاری باشد تکه‌ای از بهشت است . انگار شعله‌های آتش که تا بیکران آسمان بالا می‌رفت می‌خواست خبر شهادت تیمسار را تا همه جا بکشاند . وقتی جنازه‌های شهدا را از میان لاشه هواپیما بیرون کشیدند . تیمسار میر عشق‌الله جنازه شهید تیمسار ستاری را از میان سایر شهیدان پیدا کرد و درحالی که به شدت می‌گریست ، گفت :
خدا رحمتت کند ای انسان بزرگ ، ای که به خاطر زندگی چنان می‌دویدی که انگار فنایی برای آن نبود و به مرگ و شهادت آن گونه می‌نگریستی که انگار هر دمت و نفس کشیدنت ، بازدمی نخواهد داشت !
ای پاکباز عرصه عشق ، این شهادت عاشقانه مبارکت باد .”

 

 

منبع : کتاب آسمان غرنبه

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.