خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید مصطفی اردستانی / سیدهمواره به خدا توکل کن…

خاطرات شهید مصطفی اردستانی / سیدهمواره به خدا توکل کن…

 

سیدهمواره به خدا توکل کن
« سرهنگ خلبان سید محمد تقی فاضلی »

سال ۱۳۶۴ ، درست دوازده بهمن بود . هنگام نماز ظهر فرا رسید . بانگ اذان از بلندگوهای پایگاه امیدیه در فضا آکنده شد . طبق معمول هر روز ، در محل نمازخانه گردان حضور یافتیم . مکبر ندا سرداد :
الله اکبر
قامت بلند و پر صلابت قهرمان جنگ ، پیشاپیش صفوف جماعت ، چنان حالت خضوع به خود گرفته بود که هر بیننده‌ای را تحت تأثیر قرار می‌داد . خلبانان گردان شکاری یکی پس از دیگری در صفوف نماز جماعت جای گرفتند تا نماز ظهر و عصر آن روز را اقامه کنند .
نماز ظهر خوانده شد . شخصی وارد نمازخانه شد و یکراست به طرف شهید اردستانی رفت و در گوش او چیزی گفت . نگاهش به صفوف نماز کشیده و لحظه‌ای در دیدگان من دوخته شد . از نگاه معنادارش فهمیدم که باید مأموریتی پیش آمده باشد و « حاج مصطفی » دنبال همسفر می‌گردد .
نماز عصرنیزتمام شد . من که از نگاه او متوجه شده بودم ، حاجی با من کار دارد ، به طرفش رفتم . دستم را گرفت و در کنار خودش نشاند . گفتم :
حاجی خیره !
ان‌شاء الله که خیره ، سید آماده شو بریم .
مأموریت کجاست ؟
در اتاق توجیه به شما می گویم .
محل مأموریت ، آن سوی اروندرود ، بین خسروآباد و شهر فاو بود . باید تجمع نیروهای عراقی را بمباران می‌کردیم .
از چند روز پیش من و سروان بالازاده با شهید اردستانی بر سر اینکه به ما اجازه بدهد تا لیدر دسته باشیم ، بحث می‌کردیم . اما حاجی اصرار داشت تا چند مأموریت دیگر به عنوان شماره ۲ انجام وظیفه کنیم تا خوب به منطقه آشنا شویم .
آن روز ، طبق معمول ، شهید اردستانی لیدر دسته پروازی بود . من که شماره‌۲ بودم و با بودن حاجی احساس امنیت می‌کردم ، با اتکا به مهارت و جسارت ایشان ، نقشه‌درست و حسابی برای این مأموریت تهیه نکردم .
مسیر پروازی ما از جنوب بندر امام و سه راهی رودخانه بهمنشیر به سوی هدف بود . قدم زنان تا آشیانه رفتیم و به وارسی هواپیماها پرداختیم . درون کابین نشسته بودیم و مهندسان پرواز و پرسنل فنی سرگرم مقدمات کار جهت راه‌اندازی سیستمها برای شروع پرواز ما بودند که یکی از پرسنل از پلکان هواپیمای من بالا آمد . کاغذی به دستم داد که در آن نوشته شده بود :
«سید ! امروز شما لیدر دسته هستی . »
من که از این کار حاج مصطفی سخت غافلگیر شده بودم ، چاره‌ای جز پذیرش نداشتم . زیرا خود به دفعات از ایشان خواسته بودم که اجازه بدهد لیدر بودن را تجربه کنم ، ولی نمی‌دانستم که چنین غافلگیر خواهم شد .
همانگونه که گفتم ، خود را برای رهبری دسته پروازی آماده نکرده بودم ، به نقشه مسیر و نقطه نشانه‌ها زیاد توجه نداشتم ، چون در بال شهید اردستانی پرواز کردن ، آرامش و امنیتی خاص به انسان دست می‌داد ، تا حدودی خود را از این گونه امور بی‌نیاز حس می‌کردم . ( هر چند که اشتباه بود و شاید غافلگیری من توسط حاجی ، بیرون آوردن من از این حالت بود که باید در هر مأموریت ، با دید باز پرواز کرد و اول به خدا و سپس به آموخته‌ها و دستورالعملها متکی بود . )
به هر حال مجبور شدم به دستگاه بیشتر اعتماد کنم و همین مرا کمی به شک می‌انداخت . گاهی در تصمیم گیری‌ها چنان مردد می‌شدم که با نگاهم از شهید اردستانی کمک می‌خواستم تا از حالت شک و دودلی بیرون بیایم . ایشان نیز با اشاره سر ، درست بودن مسیر را تأیید می‌کرد و همین امر اعتماد به نفس مرا دو چندان می‌کرد .
به محل مورد نظر برای بمباران رسیدیم . زمان رها کردن بمبها رسیده بود . اقدام به بمباران کردم ، ولی از ۵ بمبی که همراه داشتم ، تنها بمب ۲۰۰۰ پوندی مرکزی رها شد و چهار بمب ۷۵۰ پوندی که در زیر بالهای هواپیما قرار داشتند ، رها نشدند . دراین موقع شهید اردستانی از طریق رادیوی هواپیما فریاد زد :
سید ! مواظب باش ، بمبهات نرفته ، دوباره بزن !
من که با شنیدن این خبر ، گیج شده و تا حدودی تسلط بر اعصابم را از دست داده بودم ، با عجله ، چند بار دکمه رها کننده بمب‌ها را فشردم ، ولی هیچ تأثیری نداشت . بر اثر موقعیتهای خطرناک ، ممکن است بدیهی‌ترین امور از ذهن انسان محو شود . از این رو مانده بودم که با این بمبهای رها نشده ، چه کار کنم . امکان بازگشت و نشستن با این حالت برای هواپیما بسیار خطرناک بود و ممکن بود بر اثر برخورد چرخهای هواپیما و ایجاد جرقه‌ای هواپیما به کوهی از آتش مبدل شود . در حالی که با افکار مغشوش و آشفته دست و پنجه نرم می‌کردم ، صدای اطمینان بخش حاج مصطفی باردیگر در رادیوی هواپیما طنین انداخت . او خونسرد و آرام گفت :
سید جان نگران نباش ! « تی هندل » را بکش !
مثل کسی که گمشده با ارزشی را یافته باشد ، از این تذکر حاجی به وجد آمدم و دستم را به سمت تی هندل بردم و آن را کشیدم . بمبها رها شدند و گویی بدن من نیز از زیر بار سنگینی که مدتها بر دوشم سنگینی می‌کرد ، رها شد .
تازه فهمیدم که لیدر دسته بودن چه مسئولیت سنگینی است . آن روز به سلامت به پایگاه بازگشتیم و در هنگام ارائه گزارش مأموریت ، شهید اردستانی چنان از رهبری خوب و قدرتمندانه من سخن گفت که شرمسار ایشان شدم . می‌دانستم او برای اینکه من اعتماد به نفسم را از دست ندهم ، این کار را کرد .
بعد از ارائه گزارش دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با مهربانی گفت :
– سید ! ان‌شاء الله موفق باشی ، همواره به خدا توکل کن !

 

منبع : کتاب اعجوبه قرن

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.