خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
لحظههای پر اضطراب
« سرتیپ علی غلامی »
عملیات والفجر ۸ در تاریخ ۲۰/۱۱/۱۳۶۴ در منطقه جنوب شروع شد ، این عملیات آنقدر سریع و تند بود که در اندک زمانی ، نیروهای ایرانی از اروند رود گذشته و جزیره فاو را به تصرف خود در آوردند .
نیروهای ما ، در آن طرف رودخانه مواضع خود را تحکیم کردند و نیروهای عراقی هم برای باز پسگیری این جزیره مهم ، ضد حمله سنگینی را تدارک دیده بودند .
یک هفتهای از انجام عملیات گذشته بود که هوا متلاطم شد ، ابر سیاه رنگ همه جا را پوشانده بود و باران ، تمام منطقه را زیر شلاق خود گرفته بود . ساعت ۸ صبح نیروهای عراقی ضد حملهای را آغاز کرده بودند و در حدود ساعت ۵/۱۰ صبح بود که خبر رسید ، نیروهای دشمن در میانه سد دفاعی ما رخنه کرده و توانستهاند از نقطهای نفوذ کنند . وضعیت فوقالعاده خطرناکی برای نیروهای خودی در خط مقدم ایجاد شده بود . مسئولانی که در قرارگاه زمینی ( قرارگاه شهید همت ) بودند با اصرار زیادی درخواست میکردند که نیروی هوایی ، هواپیما بفرستد و نوک حمله آنهارا بکوبد .
در آن زمان ، من به اتفاق شهید بابایی و شهید اردستانی در قرارگاه رعد ، در پایگاه امیدیه بودیم . شهید بابایی – که مسئولیت عملیات نیرو را عهده دار بود – در مقابل پافشاری مسئولان قرارگاه میگفت :
دراین شرایط بد جوی اصلاً چنین امری ممکن نیست !
هر چه آنان اصرار میکردند ، شهید بابایی در جواب میگفت :
احتمال اینکه هواپیما در این شرایط جوی سانحه ببیند خیلی زیاد است ، نمیتوانیم چنین خطری را بپذیریم .
شهید اردستانی که شاهد مکالمه بود ، آمادگیاش را برای انجام این مأموریت اعلام کرد ، ولی شهید بابایی مخالفت میورزید . نقشه روی میز پهن شده بود و شهید بابایی همانطور که نگاهش به نقشه بود با تلفن نیز صحبت میکرد . حدود چند دقیقهای مکالمه ادامه داشت که یک لحظه نگاه شهید بابایی در نگاه یار و همرزم همیشگیاش حاج مصطفی اردستانی دوخته شد ، علی رغم اینکه موافق نبود ، ولی چون اصرار مسئولان بیش از اندازه بود ، با نگاهش اذن مأموریت را به شهید اردستانی داد . حاج مصطفی بلافاصله خارج شد و به سمت آشیانه هواپیما رفت .
در همین موقع ، هواپیما از آشیانه خارج شد و با سرعت به سوی باند پروازی خزید .
شهید بابایی همانطور با پای برهنه بیرون آمد و در رمپ پروازی هواپیما را نظاره گر شد و با حالتی عجیب و مضطرب در آن هوای بارانی روی زمین نشست .
من گفتم :
جناب بابایی ! اینجا خیس میشوی ، برویم داخل قرارگاه ، انشاء الله که اتفاقی نمیافتد .
مضطرب و نگران گفت :
نمیتوانم داخل قرارگاه طاقت بیاورم ، مصطفی رفت ! مصطفی از دست رفت !
من هم در کنار شهید بابایی در آن هوای بارانی ، حدود ۲۰ دقیقه زیر شلاق باران ایستادم ، تا اینکه صدای هواپیمایی به گوشمان رسید ،گفتم :
فکر کنم حاج مصطفی برگشت .
با خوشحالی گفت :
آره خودشه !
بعد از نشستن هواپیما روی باند ، به سوی آشیانه آمد . شهید اردستانی از هواپیما پیاده شد و جناب بابایی رو کرد به جناب اردستانی و گفت :
آخر کار خودتو کردی ! حالا بگو ببینم عملیات چطور انجام شد ؟
تبسمی کرد و گفت :
– بهتر از این نمیشد . محل مورد نظر ، با موفقیت کامل بمباران شد .
منبع : کتاب اعجوبه قرن