حکایت دیدار ما با “حاج احمد پاریاب” بیش از آن که خواندنی باشد ، دیدنی بود. فقط چند جمله ای می نویسم برای قولی که دادم…
صدایش آرام است وقتی می گوید “امام می فرماید اگر پیشکسوتان شهادت و جهاد را در روزمرگی شان تنها بگذارید ، جهنم در انتظار شماست» و بعد به آرامی میگوید “به ما ظلم شد” .
می پرسیم اگر دوباره جنگ شود؟ “اگر جنگ شود و انشاء الله آقای خامنه ای باشد ، می رویم اما برای خیلی های دیگر حاضر نیستیم بجنگیم”!!
به حرفهای رهبری استناد می کند و از قوه قضاییه به خاطر برخورد نکردن جدی با مفاسد اقتصادی و از دولت به خاطر گرانی خانه گرفته تا بر خورد سرد جامعه با جانبازان گله می کنند و شاید حالا نوبت اوست که سوال کند: “چرا وضعیت جامعه به این شکل در آمده؟ ” وقتی میبیند که سرم را پایین انداختهام میفهمد که شاید جوابی ندارم.خودش میگوید:” مقصر را نباید در بین مردم جستوجو کنیم” “مقصر مردم نیستند، مقصر کسانی هستند که کار فرهنگی نکردند. اما کار فرهنگی اینطور نیست. کار فرهنگی بیست سال طول می کشد تا جواب بدهد. “و باز هم سکوتش حرفهای زیادی برای گفتن دارند…
و بعد خاطره ها شروع می شود. هر چند خودش می گوید:”دیگر دوران خاطره ها تمام شده ، حالا باید کارهای فرهنگی عمیقتری انجام شود…”
«همه تیپی توی جبهه بود .همه هم از همان اول که با اخلاص و یک شکل نبودند. از این تیپ های داش مشدی تهرانی که به جای چفیه ، دستمال یزدی داشتند و پاشنه کفش می خواباندند و بیشتر توی گردان «میثم » بودند تا همین تیپهای مذهبی همه بودند.هوای جبهه همه را خالص کرد.»
میگویم جوانهای الان چطورند؟میگوید:” اگر از جوانیهای ما بهتر نباشند بدتر نیستند.ما جوانهای خوبی داریم”
“روزهای اول که تازه اعزام شده بودیم پرسیدند کی آر پی جی بلده؟ گفتم من بلدم!یک گروه ۵- ۶ نفری رفتیم و آرپی جی شلیک می کردیم. گفتند سیصد متر به چپ!! سیصد متر دویدیم سمت چپ و دوباره شلیک کردیم.بعد گفتند چهارصد متر به شمال … همین طور تا یک دفعه فرمانده گفت چی کار می کنید؟شما از کجا آر پی جی یاد گرفتی؟ گفتیم از تلویزیون “و سرفه مجالی برای خنده شیرینش نمیگذارد.
«یکی از بچه ها شب عملیات قرار شد برود روی مین برای باز کردن معبر، لباسها و پوتینش را در آورد. پرسیدم چرا ؟ گفت اینها لباسهای بیت المال است….. من که شهید میشوم چرا لباسها را پاره کنم… »
شاید دیگر حوصله نداشته باشیم که بدانیم خیلی هاشان اصلا نمی خوابند. شاید اگر بیست روز هم باشد که از فضای بیرون استفاده نکرده باشی و مجبور باشی سالی چند ماه را روی تخت بیمارستان بگذرانی … شاید شنیدنشان برایمان دیگر عادت یاشد اما تحمل این همه درد برای او هیچ وقت عادت نشده…
چرا عسکهای اینان در مجلات ما نیست؟ چرا تخت بغلی اش نمی شناسدش؟ چرا باید دلش برای بچه ها یش تنگ باشد و هیچ مسئولی سراغی از او نگیرد ؟
«به درد مجله ها که نمی خوریم! به دوستان هم گفته ام نیایند. دور است. خوش مسیر نیست ….. »سرفه میکند… شرم می کنم.
می گویند نصف عمرت را دنبال دوست باید باشی و نصف دیگرش را برای حفظ آن دوست تلاش کنی! حاج احمد پاریاب از هفده سالگی دوستی به نام گازهای خردل دارد. حالا ۲۵ سال است که آنها را حفظ کرده ! توی بخش اعصاب و روان بیمارستان بقیه الله ، جایی دور است و خوش مسیر نیست و مسیر هیچ کس نمی خورد.
و اگر حسینیها رفتند و وظیفه زینب را بر دوش ما نهادند ،کاشکی یزیدی نباشیم…
به نقل از سیاست نامه