خاطرات شهداء
مربّی
شهید محسن قاجار
راوی: همرزم شهید
من و محسن بچّه محل بودیم. آنها در کوچهی پشتی ما مینشستند. او مربّی آموزش بود و من راننده بودم.یک روز ظهر، من رفتم غذا گرفتم و با چند نفر از بچّه محلها دور هم جمع شدیم، نشستیم روی زمین که باهم بخوریم. یکهو محسن بلند شد و گفت: «نه! من باید پیش نیروهام باشم. هرچی اونها میخورند، هر جا اونها هستند منم باید باشم.»
پا شد و رفت سراغ نیروهای آموزشیاش.