شهید محمد کاظمی سال ۱۳۲۵ در شهر مقدس پیشوا به دنیا آمد .
شهید محمد کاظمی
شهید محمد کاظمی سال ۱۳۲۵ در شهر مقدس پیشوا به دنیا آمد . تحصیلات ابتدایی خود را که به پایان رساند مشغول به یادگیری کفاشی شد . در سن ۱۶ سالگی به تهران رفت تا مادربزرگش را از تنهایی درآورد ضمن اینکه کفاشی را ازعموی خویش بیاموزد . او توانست طی مدت کوتاهی کفاش ماهری شود امّا پس از ازدواج به رانندگی با تاکسی پرداخت وسپس در انجمن توانبخشی تهران به عنوان راننده آمبولانس استخدام شد . اودر حالی که صاحب دو فرزند بود محل زندگی اش را از تهران به پیشوا انتقال می دهد .
همچنان که حضور او در قیام ۱۵ خرداد سال ۴۲ – درحالیکه هفده ساله بوده و به دنبال پدر حرکت می کرده تا به سمت باقر آباد برود امّا دیگران او را به دلیل کمی سن باز می گردانند – به چشم می خورد ، در جریان های انقلاب ۵۷ نیز شرکت می کرد و همچنان در مجالس و سخنرانی ها حضور داشت .
باتوجه به وظیفه اش که رانندگی آمبولانس بود در کمک رسانی به مجروحین دریغ نمی کرد تا اینکه شب هنگام شنبه ۱۹ بهمن ماه ۵۷ درحین حمل مجروحین تیری به پیشانی اش اصابت کرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد .پیکر مطهرش که در جوار امامزاده جعفرآرمیده است نوری است از انوار انقلاب .
در زمانهای بسیار قدیم در شهر ما ، طبیعت گل سرخی به وجود آورده بود . بلبل دل خسته ای که در حال پرواز بود اورا بدید ، به طرفش بشتافت چون به او رسید چرخی به دورش زده و زمزمه ای در گوشش نمود و لحظه ای بر سرش نغمه سرایی کرد . در این وقت بلبل از شور و شوق به خواب فرو رفت چون چشم بگشود قلب افسرده خود را با تمام وجود عاشق اوبدید . دید که دیگر نمی تواند بدون او زندگی کند تصمیم گرفت که اورا بچیند و با خود به دیار دیگری ببرد .
به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد تا به اسم تو رسیدم قلمم به گریه افتاد
با مداد رنگی هایم یاد خوب آمدنت را نقاشی کرده ام
غلط هایم را بگیرد و دور روزهای اشتباهم خط بکشد و مجبورم کند از روی تجربه هر کدام را ده بار دوره کنم .
هر گاه خواستم بنویسم بابا آب داد نوک مدادم می شکست و حالا … گاه وبی گاه با کوچکترین یادی از تو قلبم می شکند .
پدر جان بیا و لحظه هایم را قسم بده تا بدانی در نبودنت چه کشیده ام؟
گذر عمر با کسی تعارف ندارد , دیدی آنچه را که میخواستی نگذرد , گذشت ؟
از کدام غروب غمگین طلوع میکنی , تا بگویم مرغها چمدانهایت را بیاورند
در کدام صبح یخزده کلبه قلبم را به صدا در می آوری که به هزار خواهش دعوتت کنم , تا بدانی در اجاق سرد دلم چیزی جز یاد تو نمی سوزد !
بیا و ببین قلب بهانه گیرم لجوجانه پای به زمین می کوبد و هر روز تو را از من می خواهد و بادکنک بغضم را بی مهابا جلوی هر کس و ناکس می ترکاند و به هر بهانه باران تمنا روی صورتم می ریزد .
توپ قل قلی ام را زمین می زنم امّا بالا نمی رود با اینکه مشق هایم را خوب نوشته ام .!
(اشرف کاظمی فرزند شهمید محمد کاظمی )