خانه » مفاخر و افتخارات ورامین » مفاخر » جانبازان و ایثارگران » شهیدی از منطقه کارخانه قند که گفت: من دیگه آدم قبلی نیستم…من به خدای خودم قول دادم. باید برم.

شهیدی از منطقه کارخانه قند که گفت: من دیگه آدم قبلی نیستم…من به خدای خودم قول دادم. باید برم.

محمد جعفری منش

خاطرات محمد جعفری منش (۱)

آنچه پیش روی شماست خاطرات محمد جعفری منش از جانبازان هشت سال جنگ تحمیلی است. جانبازی که به سختی می توان قسمتی از بدنش را پیدا کرد که مشکلی نداشته باشد. اما روحیه اش چنان است که گویی از هر سالمی سالم تر است.

 *گزینش سپاه خیلی سخت بود. سپاه ورامین در یک ساختمان کوچک رو به روی بانک کشاورزی مستقر بود. وقتی رفتم ثبت نام، یک مصاحبه‌ی اولیه از من انجام دادند. یک سری کتاب به ما معرفی کردند. رساله‌ی امام و کتاب اسلام برای همه و چند کتاب دیگر در مورد توحید و اعتقادات و کتاب عدل مطهری و … وقتی رفتم و سوالاتی از من کردند که خیلی‌هایش توی آن کتاب‌ها نبود. نوشتند؛ مصاحبه ضعیف گفتند: برو مطالعه کن! گفتم: این کتاب‌هایی که من مطالعه کردم، از اینها نپرسیدند، گفتند: این دیگر اختیارش با ماست. چند تا کتاب دیگر معرفی کردند. کتاب‌ها را خط به خط خواندم و مصاحبه‌ی دوم را خوب انجام دادم. بعد از قبولی در دانشگاه تهران و سپاه، مادرم گفت: برو درس بخون.

اوایل سال شصت بود. هنوز حال و هوای درس توی ذهنم بود. رفتم پیش حاج آقا محمودی استخاره کردم. اول برای سپاه. چون خرج خانه به عهده‌ی من بود. اگر می‌رفتم دانشگاه خرج کم می‌آوردیم و مجبور می‌شدیم به فامیل رو بزنیم. نیت کردم.بسیار عالی آمد. قبض دانشگاه را پاره کردم و به مادرم هم گفتم. این طور شد که سپاه مشغول شدم.

بچه‌های سپاه را اول کار می‌فرستادند آموزش ولی دیدند چون کارایی من خوب است، گفتند، پنج شش ماه از تو استفاده می‌کنیم بعد به مدت یک ماه هم رفتیم آموزش دیدیم.

حدود چهار هزار نفر از سراسر کشور آمده بودند یکی از اساتید، شهید محلاتی بود. آن دوره‌ی یک ماهه، سنگین‌ترین دوره‌ی آموزش بود. هفت صبح تا شش بعد از ظهر مرتب کلاس بود. بین کلاس‌ها هم ده دقیقه استراحت دو، سه ماه هم رفتم آموزش پادگان امام حسین (ع) که خیلی مشکل بود. در آنجا جسم و روح آدم ساخته می‌شد. ما در شبانه روز دو سه ساعت بیشتر نمی‌خوابیدیم بقیه‌اش آموزش نظامی و راهپیمایی و کوهپیمایی بود یک بار پنج دقیقه‌ای گیر آوردم و آمدم استراحت کنم. یکی از دوستانم گفت: بخواب. من مراقبم فرمانده‌ی گروهان نیاد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. خوابیدم. فرمانده‌ی گروهان برادر نمکی آمد و با بی رحمی یک گلوله مشقی با ژ.۳ بغل گوشم شلیک کرد.

یک وجب از روی تخت پریدم و تخت هم با من بلند شد. رزم شبانه هم که می‌رفتیم کوه پیاده روی کنیم. خمپاره‌هایی بود که به آنها خمپاره‌ی منور می‌گفتند دستور داده بودند بیست ثانیه‌ای را که این منور روشن است، خیز برداریم و بخوابیم. ما این بیست ثانیه را واقعا می‌خوابیدیم بچه‌ها همدیگر را صدا می‌زدند بلند شو! بلند شو اگر فیلم می‌گرفتند واقعا دیدنی بود. بعضی‌ها هم از شدت خستگی، خوابشان می‌برد و جا می‌ماندند بعضی‌ها هم در حالی که توی ستون راه می‌رفتند می‌خوابیدند. دستور توقف که می‌دادند طرف می‌خورد به نفر جلویی و بیدار می‌شد. گاهی هم از مسیر منحرف می‌شد. یکی از مربی‌ها وقتی دستور نظامی می‌داد می‌گفت: خیز! باید در هر حالتی که بودیم خیز می‌رفتیم یا مثلا می‌گفت: خیز، اگر روی ساختمان هم بودیم باید می‌آمدیم پایین و خیز می‌رفتیم. یکی از مسئولین مربی تخریب بود.

همین که داشت دستور نظامی می‌داد و می‌گفت: چپ دو سه چهار، گفت: چپ ، دو، سه، چار، پا، ره ما فکر می‌کردیم همان چپ دو سه چهار را می‌گوید، کسی حواسش نبود تعدادی را جدا کرد و گفت: «برویم گلستان صفایی کنیم و برگردیم» ! یک جای پادگان، منطقه‌ی بود پر از تیغ گفت: «خب لباس‌هاتونو در بیارین برید ببینیم قل خوردن بلد هستید؟ این بنده خداها، صد متری را قل خوردند اگر هم حرکت نمی‌کردند. توی پهلوهاشان می‌زد. بیچاره‌ها غرق خون برگشتند بعدا شنیدم این مربی شهید شده اسمش را یادم نیست.

بچه‌ها باید ساخته می‌شدند. برای همین پادگان نهایت سخت گیری بود. بچه‌ها باید چنان ساخته می‌شدند که اگر چهار روز هم توی خط مقدم به آنها غذا نمی‌رسید. قدرت تحمل کردن را داشته باشند. روزه می‌گرفتیم سحر بیداری می‌شدیم و دیگر نمی‌خوابیدیم می‌رفتیم صبحگاه بعد می‌گفتند توی زمین صبحگاه از اول تا آخر قل بخوریم. بعضی‌ها حالشان به هم می‌خورد بعضی‌ها سرشان گیج می‌رفت و بعضی‌ها هم بی هوش می‌شدند.

در آن سه ماه احساس کردم واقعا فنر توی پاهایم است و آمادگی جسمانی کاملی پیدا کردم. سه ماه که تمام شد گروهان ما را به خط کردند. گفتند بیایید برگه‌ی پایان دوره تان را بدهید، بروید ما هم خوشحال لباس خودمان را پوشیدیم و آماده شدیم برویم فرمانده‌ی گروهان گفت خب الان می‌خواهید برید خونه‌هاتون ببینیم با دویدن دور پادگان کی موافقه دور پادگان هجده کیلومتر بود. هر روز این مسافت را می‌رفتیم. صبح آن روز هم ساعت پنج رفته بودیم ساعت ده بود و کسی از ما چیزی نگفت فرمانده گفت: آهان کفشاتونو در بیارین حالا جوراباتونم در بیارین به ستون شش از جلو نظام!

ما هم به ستون شش دور پادگان دویدیم وقتی دور تمام شد پاهای همه تاول زده بود فرمانده گفت: ببینم کی خسته است؟ ما هم گفتیم: دشمن. فریاد زد: کی بریده؟ ما هم گفتیم: آمریکا ما شل گفتیم فرمانده هم گفت: پس هیچ کس حال نداره کی موافقه با یک دور دیگه؟ بعد خودش هم دوید دور دوم که تمام شد گفت: خب متاهل‌ها کیا هستند؟ آنها که متاهل بودند دستشان را بردند بالا. فرمانده گفت: خب متاهل‌ها برگه‌ها شونو بگیرن و برن. حالا اومدیم سر مجردها اول اینکه این مجردها کی می‌خوان ازدواج کند؟

بعد شم چون مجردها میان جبهه و جنگ، از همین جا ماشین می‌گیریم برای جبهه یکی گفت: برادر نمکی! پس بگذار ما به خونه اطلاع بدیم فرمانده گفت: حالا فهمیدم بچه ننه کیه! شما بچه‌های مجرد، اول باید آماده باشید. دست بلند کنید. حتی برای میدان مین. چون متاهل‌ها کس دیگه هم توی زندگیشون هست ولی شما نه. داشت ما را آموزش می‌داد و برای جبهه آماده می‌کرد. آخرش گفت: نه فعلا برید آماده شید برای خونه.

برگشتم ورامین یک سال از شروع جنگ گذشته بود که مسئول اعزام نیروی بسیج مرکزی شدم. قبل از من هم آقای کاشانی این مسئولیت را بر عهده داشت. آقای کاشانی اعزام شده بود به جبهه و هیچ کس نبود که کار را انجام دهد من فرم‌ها را مطالعه می‌کردم پنج صبح شروع می‌کردم به کار تا دوازده شب. بخش گزینش کار را به من دادند. محل گزینش و اعزام نیرو آن موقع کارخانه قند ورامین بود یک دو نفر کنار من بودند ولی آنقدر فعال نبودند که بتوانند شبانه روز کار کنند.

خودم چون مسئولیت را پذیرفته بودم، به صورت شبانه روزی کار می‌کردم هفته‌ای شصت تا هفتاد اعزامی به جبهه داشتیم. از بین این افراد، افراد کوچک سال بودند، جوان و میان سال و پیرمرد هم بودند همه نوع اعزام به جبهه داشتیم و لطفش همه همین بود. مثلا دانش آموزان یک مدرسه، پنج شش نفری با هم صحبت می‌کردند و می‌گفتند برویم جبهه می‌آمدند، آموزش می‌دیدند و اعزام می‌شدند. من پرونده‌ها را آماده می‌کردم تا‌آخر هفته که موقع اعزام بود، تهران – گزینه کل- برگه‌هایی را که امضای من بود، قبول می‌کردند. هر کدام نبود، قبول نمی‌کردند. همه جمع می‌شدند، می‌رفتند لشکر ۲۷ آن موقع تیپ محمد رسول‌الله(ص)بود. تیپ دیگر، تیپ۱۰سیدالشهداء(ع) بود که بعدها لشکر شد. همه را جمع می‌کردند، می‌بردند جایی که لانه جاسوسی آمریکا بود. همه را از آنجا می‌بردند برای جبهه.

از اطراف تهران، همه اعزامی‌ها می‌رفتند لانه جاسوسی. مثلاً ۱۵۰۰نفر می‌شدند و بعد اعزام می‌شدند مستقیم به جبهه. همه جور افرادی برای اعزام می‌آمدند. بعضی‌ها را که مثلاً اگر دو یا سه ماه کم داشتند، اگر هیکل بزرگی داشتند، اشکالی نمی‌گرفتیم. مثلاً طرف تا پانزده سال اگر سه ماه کم داشت ولی درشت هیکل بود، می‌گفتیم خوب این سه ماه را آموزش می‌بیند و بعد هم سنش قانونی می‌شود. کسی هم نمی‌تواند بگوید چرا؟ ولی بعضی‌ها بودند: مثلا یک سال سن آنها کم بود، جثه کوچکی هم داشتند. به آنها جواب رد می‌دادیم. می‌آمدند پشت در بسیج مرکزی می‌نشستند و گریه می‌کردند. با عشق و علاقه‌ای که داشتند، جواب منفی را که از ما می‌شنیدند، اصلاً پژمرده می‌شدند. ما می‌گفتیم اگر می‌خواهید اعزام شوید، یک مدت بسیج بروید.

با آموزش نظامی آشنا بشوید، بعد که کاملاً آموزش نظامی را یاد گرفتید، فرمانده پایگاهتان یک نامه بدهد، پدر و مادرتان هم رضایت بدهند، ما اعزامتان می‌کنیم. به این بهانه ردشان می‌کردیم. ولی دوباره می‌آمدند. بعضی‌ها خیلی سمج بودند. یعنی شور و علاقه به جبهه در تمام وجودشان حس می‌شد. ولی در مقابل بعضی‌ها هم بودند در جامعه که انگار نه انگار جنگی هست. حتی بعضی اوقات مسخره می‌کردند. ما در شرایط بحرانی بودیم. عراق سی تا از شهرهای ما را گرفته بود. باید پس می‌گرفتیم. حضرت امام (ره) گفته بود: «رفتن به جبهه مانند نماز، واجب است» در مقابل، بعضی‌ها حتی از روستاهای دور افتاده خودشان را می‌رساندند تا اعزام شوند.

از روستاهایی مثل جلیل‌آباد یا روستای مامازند و مثلاً روستای ده امام، پشت سر هم می‌آمدند برای ثبت نام. ما هم باید تحقیق می‌کردیم و یکی‌یکی روستاها را برای تحقیق می‌رفتیم. محورهای تحقیقات هم متعدد بود. مثلاً در زمینه خانوادگی که خانواده سلامتی داشته باشند. یا مسائل عقیدتی و سیاسی و محور مسائل اخلاقی که در این مورد، باید فرمانده پایگاه و دو نفر از اهالی هم تأییدش می‌کردند. اگر دو نفر از اهالی می‌گفتند، مشکلی ندارد و از نظر

اخلاقی سالم است، ما هم تأییدش می‌کردیم و اعزامش می‌کردیم.

تا زمانی که من در بسیج مرکزی بودم، اعزامها در هفته کمتر از سی نفر نمی‌شد. اما مواقعی هم بود که به هفتاد نفر می‌رسید. اعزامها را هم اعلام می‌کردیم و هر ده یا دوازده روز یک بار، تویوتا را پرچم می‌زدیم و می گذاشتیم جلو و مارش عملیات می‌زدند و افراد را در اتوبوسها سوار می‌کردیم و در شهر دور می‌زدیم. باید به اهالی شهر نشان می‌دادیم که اینها احساس مسئولیت می‌کنند تا دیگران هم از خواب غفلت بیدار شوند. همین زمینه‌ای می‌شد که یک عده دیگر آماده می‌شدند برای جبهه بسیجی‌ها را که در شهر می‌گرداندیم خانواده هایشان هم برای خداحافظی می‌‌آمدند.

یک شور و علاقه شدیدی بود. از شیشه اتوبوس، پرچمها را می‌دادند بیرون بوق می‌زدند و در سطح شهرستان سر و صدا راه می‌انداختند. راهنمایی و رانندگی هم خیابانها را می‌بست. حال و هوایی بود که انگار شهر آماده جنگ است. بعد دوباره می‌آمدیم مرکز اعزام نیرو، خانواده‌ها خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند. اگر کسی تأیید نمی‌شد بر اساس رد کردن فرمانده پایگاه و دو نفر از اهالی ما تحقیقات را منفی می‌زدیم. اگر هم اعتراض می‌کردند قانعشان می‌کردیم و می‌گفتیم که الان شما شرایط اعزام را ندارید. شما پنج یا شش ماه صبر کنید. شرایط شما شاید مزاحم بشود. جبهه‌ها هم اعلام کرده‌اند که الان به نیرو نیاز ندارد. هر موقع اعلام کردند نیاز دارند، ما برنامه اعزام شما را می‌چینیم. یعنی مطلق جواب رد نمی‌دادیم تا برود و به بسیج نگاه هم نکند.

با زبان نرم قانعشان می‌کردیم. آن زمان عده‌ای هم بودند که کم سن و سال بودند و شناسنامه خودشان را دستکاری می‌کردند. من متوجه می‌شدم. اتفاقا شکل و قیافه طرف هم نشان می‌داد. ریش و سبیل نداشت یا صدایش نازک بود یا جثه‌اش کوچک بود. من سن و سالها را می‌شناختم و پانزده، شانزده ساله‌ها را اعزام می‌کردم. مثلا شهید نافعی که برادر بزرگتر از خودش هم شهید شده بود اول خانواده‌‌اش موافقت نمی‌کردند، برود. نمی‌دانم چطور رضایت خانواده را گرفتار بود آمد بسیج مرکزی. شناسنامه‌اش را که دیدم متوجه شدم، دستکاری کرده. گفتم: چرا توی شناسنامه‌ات دست بردی؟ نمیشه! سنت کمه! گفت: آخه من آموزش دیدم بلدم.

خانواده‌ام را راضی کردم. رضایتنامه گرفتم برید، بپرسید. یک جلسه با موتور رفتم خانه‌شان دیدم یک خانه ساده و کوچکی است. اسباب و اثاثیه مختصری داشتند. نشستم و یک چایی هم خوردم و بعد متوجه شدم خانواده‌اش روحیه خیلی خوبی دارند. با اینکه یک شهید هم دادند برای اعزام پسر دومشان زیاد مشکل ندارند. آمدم بسیج مرکزی و ترتیب اعزامش را دادم.

یکی از کسانی که از طرف من اعزام شد شهید علیرضا حسن بود از بچه‌های منطقه کارخانه قند ورامین. سنش برای اعزام شش ماه کم داشت. طبق دستوری که از منطقه تهران به ما داده بودند، اعزامی‌ها باید حداقل پانزده سال تمام داشته باشند. گفته بودند اصلا کمتر از پانزده سال اعزام نکنید. به علیرضا گفتم: شرمنده‌ام، نمی‌تونم. آمد توی اتاق من. دیدم شروع کرد به گریه کردن. گفت: عیب نداره. اگه می‌خوای اعزام نکنی، نکن. ولی من روز قیامت جلوتو می‌گیرم.

اونجا می‌گم که می‌خواستم برم جبهه، رضایت پدر و مادرم رو هم گرفته بودم ولی آقای جعفری منش نگذاشت. گفتم: برو اثر انگشت پدر و مادرت رو هم بزن روی کاغذ، بردار بیار. امضا به درد نمی‌خوره. امضا شاید جعلی باشه. رفت و دو تا اثر انگشت هم روی کاغذ زد و آورد. گفتم: مطمئنا اثر انگشت خودشونه؟ گفت: آره. من دروغ نمی‌گم. گفتم: باشه برو پرونده تشکیل بده. رفت و تشکیل پروند داد و در اولین فرصت اعزامش کردم. به قدری خوشحال شده بود که می‌خواست پرواز کند.

جوانترین کسی که اعزام کردم، اسمش را یادم نمی‌آید اما تا آنجا که ذهنم یاری می‌کند، کسی بود که شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود. از ۱۴ سال شناسنامه‌اش را خط زده بود و رسانده بود به ۱۵ سال. من تا شناسنامه را نگاه کردم، متوجه شدم. گفتم ما نمی‌توانیم اعزام کنیم. اهل یکی از روستاهای ورامین بود. گفت: به خدا بابامو میارم، مامانمو میارم. من پونزده سالمه، اونا شناسنامه رو دیر گرفتن. از روی المثنی کپی بگیر، بیار من قبول می‌کنم. خودم یادش دادم تا رفت المثنی گرفت و ردیف کرد. آماده کرد و بعد از دو هفته آمد. با یک چهره خندان. فتوکپی را تحویل داد و فرمش را هم پر کرد. حاضر شد برای جبهه در حالی که چهارده سال داشت. البته چهارده سال هم نمی‌خورد. چون خیلی بچه سال بود.

در منطقه کارخانه قند ورامین جزو اشرار به حساب می‌آمد آدم سلامتی نبود. همه می‌دانستند که چاقوکشی می‌کند و مواد مخدر مصرف می‌کند، مشروب هم می‌خورد. خلاصه جزو لات‌های محل بود. یک روز همکارم محمد جمالی آمد و گفت کسی به من گفته است می‌خواهد برود جبهه با این اسم. گفتم: چه جور آدمیه؟ گفت: حقیقتا آدم درستی نیست. از هرکسی توی کارخونه قند بپرسی، بهت می‌گن. فکری کردم و گفتم: پس ولش کن. برو بگو نمی‌شه. اصلا نمی‌خواهد بهش بگی. پی قضیه رو نگیر. همچین آدمی رو نمی‌تونیم بفرستیم. دوباره جمالی را واسطه فرستاد. گفتم بگو بیاید.

بعد از ساعت اداری، جلوی در با هم صحبت می‌کنیم. این پیغام را دادم و با خودم فکر کردم چون درشت اندام بود. حتی محض احتیاط یک کلت هم بستم به کمرم که اگر خطری تهدیدم کرد، استفاده کنم. ساعت چهار آمد جلوی در بسیج. با آن هیکلش، سرش را انداخته بود پایین و دست به سینه ایستاده بود. باورم نشد. مظلومانه صحبت می‌کرد. طوری بود که با خودم فکر کردم، این کسی نیست که آقای جمالی گفته. اما از نشانه‌هایی که جمالی داده بود، فهمیدم خودش است. حدود یک ربع با هم صحبت کردیم. آخرش گفتم: با توجه به مسئولیتی که به من دادن فعلا نمی‌تونم اعزام کنم.

گفت: من با ارتش چند بار رفتم. ولی این دفعه می‌خوام با بسیج برم. گفتم: بسیج با ارتش چه فرقی داره. ما اعزاممون قوانین خودش رو داره. نمی‌تونم هر بی سر و پایی رو اعزام کنم. نا امید شد، گفت: باشه. ما هم خدایی داریم. بالاخره درست می‌شه. مدتی ساکت رفت و آمد می‌کرد. از زمانی که تصمیم گرفته بود اعزام شود نشنیده بودم خلافی انجام داده باشد. دوباره جمالی پیغامش را آورد که به جعفری منش بگویید اعزامم کند گفتم بگو خودش بیاید. بیرون که رفتم دیدم کنار در سنگر بسیج مرکزی تکیه داده است به دیوار و یک شلوار بسیجی پوشیده. شنیده بودم باستانی کار است. هیکلش عضلانی و قوی بود. با خودم گفتم، این شلوار را از کجا آورده؟ آمد جلو، سلام کرد و گفت: برید بپرسید، من دیگه آدم قبلی نیستم. شما بنده خدا هستید. من هم بنده خدا هستم. من به خدای خودم قول دادم. باید برم.

شش هفت سال از من بزرگتر بود گفتم، الان نمی‌توانم اعزامت کنم. بگذار فکرهایم را بکنم ببینم با این شرایط می‌توانم اعزامت کنم یا نه؟ بعد که رفتم یاد حرف شهید محلاتی افتادم که گفته بود: برادرای گزینش! نکنه کسی توی گزینش خدا قبول بشه اما توی گزینش بسیج و سپاه رد بشه. دوباره خواستمش باید مطمئن می‌شدم و خیالم کاملا راحت می‌شد. گفتم باید تمام نمازهای جماعت شرکت کنی و شب به شب هم بیایی بسیج کارخانه قند ساعت بزنی و بعد بروی خانه. قبول کرد. هر شب هم می‌آمد ساعت می‌زد. یک چایی با هم می‌خوردیم و می‌رفت. سه هفته گذشت دوباره به جمالی پیغام داده بود که می‌خواهد برود جبهه.

اعزامش کردم و توی پرونده‌اش نوشتم: مشروط مسئولین سپاه که همراه گروه‌های اعزام می‌رفتند اعتراض کردند گفتند، این سابقه‌دار است. گفتم هر اتفاقی بفتد من مسئولیتش را به عهده می‌گیرم. گفتم اگر خطایی مرتکب شد فقط به من زنگ بزنید. بعد از چند هفته دیدم زنگ نزدند. خیالم راحت شد. چند روز از مهرماه سال شصت و یک گذشته بود. اسمش را از بلندگو شنیدم. باورم نمی‌شد. بلندگوی بنیاد شهید داشت اسم شهدا و مفقودالاثرها را اعلام می‌کرد. انگار برق مرا گرفته بود. با خودم گفتم: عجب! عجب! آنها که دم از اخلاص و جبهه و نماز می‌زنند، می‌روند جبهه شهید نمی‌شوند. این تا رفت شهید شد!

بعضی‌ها هم بودند که با دیدن این بچه‌ها احساس شرمندگی می‌کردند و می‌رفتند. یک دفعه، جرقه‌ای توی وجود بعضی‌ها زده می‌شد و احساس شرمندگی می‌کردند. شهدای زیادی از رفقای من رفته بودند و شهید شده بودند. مثل شهید قاجار، شهید فرزانگان،‌ شهید هرندی، و.. من خودم توی وجودم احساس حقارت می‌کردم. با خودم می‌گفتم ما اینها را اعزام کردیم رفتند. مگر خون ما از خون اینها رنگین‌تر است. خوب ما هم باید برویم. من تا نوزدهم تیرماه ۱۳۶۲ بسیج مرکزی خدمت کردم. دیگر طاقت نیاوردم. کسی که خودش حدود هشتصد نفر را به جبهه اعزام کرده باشد اگر خودش به جبهه نرود افت اخلاقی دارد. با فرمانده وقت سپاه آقای محمدپناه صحبت کردم و گفتم: حاج آقا من نمی‌تونم ورامین بمونم. اگه منو اعزام نکنی من بچه قمم بلند می‌شم می رم قم از اونجا اعزام می‌شم! گفت: چرا؟ می‌خوای چه کار کنی؟ گفتم: هیچی! می‌خوام برم منطقه جبهه. گفت: یکی دو روز مرخصی بگیر خستگی دربیار. بعد من خودم می‌نویسم به پرسنلی که شما رو اعزام کنن.

خلاصه به هر قیمتی بود برگه اعزام به جبهه را گرفتم. رفتم قلاویزان. آنجا بالادست شهری بود به نام اسلام آباد غرب. منطقه کوهستانی بسیار سرد بود. ضمن اینکه سرد بود امنیت هم نداشت. ما شب توی چادر با پتو می‌خوابیدیم. بعد از برج پنج یک پتو شد دوتا، ولی روزها بد نبود، می‌شد رفت بیرون نرمش کرد و گرم شد.

از منطقه قلاویزان که رفتیم لشکر ۲۷، به من گفتند برادر جعفری شما تشریف ببرید گزینش لشرک. گفتم درست است که کار من گزینش است اما برای گزینش نیامده‌ام. هر کدام از بچه‌های گردان هرقدر می‌توانند فعالیت کنند من بیشتر می‌توانم. گفتند ما شما را در گزینش لازم داریم. فعلا در گزینش باشید تا با فرمانده لشکر صحبت کنیم تا بعد بتوانیم اعزامت کنیم. من یک هفته گزینش بودم و کارهای گزینش لشکر را انجام می‌دادم. موتورتریل به من داده بودند که می‌رفتم گردانها سر می‌زدم و تحقیق می کردم برای سپاه. بسیجی‌هایی که دو یا سه دور، جبهه بودند تشکیل پرونده می‌دادند برای سپاه.

 ورامین که بودم گزینش انجام می‌دادم برای جبهه. اما آنجا گزینش فرق می‌کرد. به آنها پیشنهاد می‌دادند که بیایند سپاه. ما باید می‌دیدیم که آیا شرایط لازم را دارند یا نه. وقتی دیدند که در یک هفته پنجاه پرونده را کامل کردم راضی نشدند بروم. برادر خامده در گزینش لشکر گفت من به این نتیجه رسیدم شما را برای همیشه نگاه دارم گفتم برگه مأموریتی که به من دادند شش ماهه است گفت تمدید می‌کنم مهم نیست. گفتم من بعد از شش ماه باید برگردم گردان. گفت همین گزینش لشکر باش تا چهار و پنج عصر.

 بعد برو گردان بمان دوباره صبح بیا. گفت: میتونی؟ گفتم: اره گفت گردان نمی‌گذارند کسی بخوابد. آموزش رزمایش، راهپیمایی، کوهپیمایی و… گفتم باشد. صبح تا چهار بعد از ظهر می رفتم گزینش لشکر و بعد هم می رفتم گردان مالک که بچه‌های ورامین آنجا بودند. شهید کارور فرمانده گردان بود. حاج نصرت‌الله اکبر هم معاونش بود. کارور بعدا در عملیات خیبر شهید شد بعد حاج نصرت الله اکبری شد فرمانده که چندبار هم ترکش خورد و مجروح شد. ولی به لطف خدا زنده ماند. خلاصه اینکه من در اختیار گردان بودم و بعضی شبها تا صبح ما را می بردند کوهپیمایی، بعداز نماز صبح می‌خوابیدیم.

 شش صبح بچه‌های گردان می‌خوابیدند تا ظهر. اما من بعد از یک ساعت استراحت می رفتم گزینش لشکر. در گردان غیر از برنامه کوهپیمایی نصف شب آموزش‌هایی هم می‌دادند. انواع و اقسام مینها را در شب آموزش می‌دادند. چون اکثر عملیاتها شب بود و باید ما هشیار می‌شدیم که کجاها مین کار گذاشته‌اند. انواع تله‌ها را یاد می‌دادند. خمپاره منور می‌زدند و می‌گفتند خیز بروید تا دشمن شما را نبیند. می گفتند فرض کنید دشمن نزدیک شماست. خمپاره می‌زدند. ما با تجهیزات و کوله و سلاح‌ خیز می‌رفتیم. مهم نبود که کجا خیز می‌رویم. ممکن بود در لجن خیز برویم. انواع آ‌موزشها را شب تا صبح می‌دادند. دیگر صبح گردان در اختیار خودش بود. ولی من بعد از یکی دو ساعت می‌رفتم گزینش.

 شهید کارور در این راهپیمایی‌ها مثل کسی که دور و بر بچه‌هایش می‌گردد مرتب گردان را بالا و پایین می‌رفت و سرکشی می‌کرد. اگر وسط گردان کسی حالش بد می‌شد، خودش را می رساند ببیند چه اتفاقی افتاده به یک فضای باز که می رسیدیم دستور توقف می‌داد و می‌گفت: زمان عملیات باید دشمن را رو به روی خود ببینید ترس را از وجود خود بریزید بیرون. به جایش خدا را جایگزین کنید. اگر ترس بیاید در قلب شما نمی‌توانید موفق شوید. ولی اگر به جای ترس خدا را در وجودتان جایگزین کنید دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسید.

فارس

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.