پس از چند روز پیگیری بالاخره قرار شد غروب روز آخر ماه مبارک رمضان مهمان خانهی شهیدان نافعی باشیم، به این نیت که عیدی خود را از شهدا دریافت خواهیم کرد به راه افتادیم.
وارد خانه که شدیم، مادر ما را به اتاقی راهنمایی کرد، اتاقی که پر بود از عکسهای محمدرضا و علیرضا، مادر میگفت با وجود تمام مشکلات زندگی نمیتوان این عزیزان را فراموش کرد، من هر روز میآیم داخل اتاق، دوری میزنم، نمازی میخوانم و میروم، و شاهد مثال مادر، سجادهای است که زیر طاقچه اتاق، نیمه باز روی زمین پهن شده است، اما درد دلها نه دیدنیست، نه مثال زدنی، بلکه رازهای سر به مهریست بین مادر و فرزندان.
خانم ابراهیمی مادر شهیدان محمدرضا و علیرضا نافعی از پسرانش میگوید؛ هردو آنها بچههای خوب و آرامی بودند، محمدرضا، پسر بزرگترم شغل فنی داشت، او خیاط خوبی بود. زمان جنگ او سرباز بود، ابتدا رفت دهلران و پس از آن به شوشتر اعزام شد، یک روز یک برگه آوردند که در آن نوشته شده بود هرکس میخواهد به جبهه برود آن را امضا کند، محمدرضا هم سریع آن را امضا کرد، گفتم تو در حال خدمت هستی و نیازی نیست به جبهه بروی، میتوانی پشت جبهه بمانی، اما او قبول نکرد و گفت اگر من نروم چه کسی میخواهد برود؟! و بعد از آن به سومار رفت.
مادر به سختی به حافظه خود رجوع میکند، اما اینقدر یادش هست که زمان شهادت محمدرضا بیتاب و بیقرار بوده، به همین علت فرزند کوچکش را در آغوش میگیرد و به امامزادهای که در همان حوالی قرار داشته میرود و وقتی برمیگردد، خبر شهادت دردانهاش را از همسرش میشنود.
او در ادامه گفت: محمدرضا پس از ۹ ماه خدمت با ترکشی که به پشتش اصابت کرده بود به شهادت رسید، کسانی که او را آوردند میگفتند تا کنون شهیدی به این تمیزی ندیده بودیم.
و اما علیرضای ۱۷ ساله؛ وقتی سخن از او میشود، میگوید: او عاشق جبهه بود و میگفت میخواهم بروم صدام را بکشم. به او میگفتم مگر صدام آنجاست که تو بخواهی بروی او را بکشی؟!
خانم ابراهیمی میگفت: محمدرضا و علیرضا یکدیگر را در اهواز میبینند، محمدرضا به برادر کوچکتر میگوید مادر منتظر توست، برو و دیگر به جبهه برنگرد، اما او قبول نمیکند و این آخرین دیدار دو برادر میشود و علیالظاهر از شهادت یکدیگر نیز مطلع نمیشوند.
او در ادامه گفت: آنها در فاصله یک ماه از هم شهید شدند، ابتدا محمدرضا که پیکر او را بلافاصله آوردند، اما علیرضا پس ۸ سال به خانه برگشت.
مادر در پاسخ به این سوال ما، که آیا میدانستید علیرضا شهید شده با دلی پر از حسرت بیان داشت: گفته بودند که او شهید شده، اما دوست نداشتم باور کنم، همیشه با خودم میگفتم ای کاش اسیر شده باشد و روزی برگردد، اما پس از ۸ سال پیکر سوخته او را تحویلم دادند.
وی ادامه داد: گاهی خوابهایی میدیدم که بیشتر امیدوار میشدم که او زنده است، میدیدم علیرضا از یک بلندی به طرفم میآید، به او میگفتم میدانی رضا (محمدرضا) شهید شده است؟ گاهی هم خواب محمدرضا را میبینم که با یک اسب سفید میآید و دور اتاق چرخی میزند و میرود.
آخرین کلام این مادر مهربان و ایثارگر این بود که آنها در نامههایشان همیشه ما و خواهر و برادرهایشان را به نماز اول وقت سفارش میکردند.
شایان ذکر است پیکر پاک این دو شهید سرافراز میهن در گلزار شهدای سید فتح الله ورامین آرام گرفته است.
ورامین ما