خاطرات شهداء مربّی شهید محسن قاجار راوی: همرزم شهید من و محسن بچّه محل بودیم. آنها در کوچهی پشتی ما مینشستند. او مربّی آموزش بود و من راننده بودم.یک روز ظهر، من رفتم غذا گرفتم و با چند نفر از بچّه محلها دور هم جمع شدیم، نشستیم روی زمین که باهم بخوریم. یکهو محسن بلند شد و گفت: «نه! من ... ادامه مطلب »
خاطرات/شهید حسین تاجیک
خاطرات شهداء با تمام توان شهید حسین تاجیک راوی: ابراهیم شیرکوند (مسئول محور) نیمههای شب بود که یکباره تمام خطّ ما، زیر آتش سنگین گلولههای دشمن قرار گرفت. بچّهها به سختی میتوانستند از سنگرها بیرون بیایند و لب خاکریز بروند. امّا با این حال، با تمام توان، در مقابل آتش دشمن ایستادند. کار به جنگ تن به تن رسید. ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید اسماعیل چراغی
خاطرات شهداء رفت، امّا با سرعت نور شهید اسماعیل چراغی راوی: زهرا چراغی (همسر شهید) لباسهایش را آماده کرد و گفت: «فردا عازم جبهه هستم.» ولی این دفعه با دفعات قبل فرق داشت. نیمه شب از خواب بیدار شد. نماز شب خواند و با خدا راز و نیاز کرد. وصیّت نامهاش را نوشت و لای قرآن گذاشت. صبح زود بیدار ... ادامه مطلب »
خاطرات / شهید قاسم (کاظم) عرب
خاطرات شهداء یک جفت پوتین شهید قاسم (کاظم) عرب راوی: امیر عرب (همرزم شهید) کاظم در رشته ی ریاضی – فیزیک درس می خواند. یک سال از ما بزرگتر بود و بسیار نجیب، مؤدّب و البتّه حاضر جواب بود. بک بار، من از یکی از مسئولین انبار تقاضا کردم و گفتم: «پوتین های من خیلی بزرگه، بیا اینو با یه ... ادامه مطلب »
خاطرات/شهید غلامرضا صادقی
خاطرات شهداء سیلی شهید غلامرضا صادقی راوی: پدر شهید من فعّالیّت انقلابی داشتم. منافقین به مرور زمان، متوجّه شدند. مدام تهدیدم میکردند. لاستیک ماشینم را پنچر میکردند و به هر نحوی برای من و خانوادهام مزاحمت ایجاد میکردند. غلامرضا آن موقع چهارده سالش بود. او را در مدرسه شناسایی کردند. او درشت اندام و چهار شانه بود و بزرگتر از ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید غلامرضا صادقی
خاطرات شهداء دامنهی سبز شهید غلامرضا صادقی راوی: پدر شهید قبل از شهادتش، خواب دیدم: «بالای یک بلندی ایستادهام. دسته کلیدم از دستم افتاد و از بالای بلندی پرت شد پایین. دویدم که آن را بگیرم، نتوانستم. صدا زدم: «غلامرضا…» او از راه رسید و دستی به کوه کشید، دیدم دامنهی کوه سبز شد. امام خمینی (ره) جلو میآمدند و ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید غلامرضا صادقی
خاطرات شهداء صبر شهید غلامرضا صادقی راوی: رمضانعلی صادقی (پدر شهید) توی خیابان او را دیدم. صورتم را بوسید و گفت: «بابا! میخوام برم جبهه. امّا نمیدونم چیکار بکنم که مادر، راضی بشه. شما صبر داری، تحمّلت بیشتره، به مامان بگو: من میرم جبهه، بعد برای ایّام سال نو مییام، بریم مشهد.» ادامه مطلب »
خاطرات/سفارش
خاطرات شهداء سفارش شهید علی اکبر دولّو راوی: شوهر خواهر شهید با عبّاس و علی اکبر هر سه باهم توی منطقه بودیم. زمستان بود و هوا خیلی سرد بود. همهجا تاریک شده بود و ما خسته بودیم. رفتیم کمی بخوابیم. عبّاس توی جوب خوابید. علی اکبر توی کانال خوابید. هیچ چیزی هم نداشتیم که رویمان بیندازیم. من رفتم ... ادامه مطلب »
خاطرات/ بار سوّم
خاطرات شهداء بار سوّم شهید علی اکبر دولّو راوی: احمد ایمانی نژاد (شوهر خواهر و همسنگر شهید) روی زمین پر از حیوانات و جانورهای مختلف و خطرناک بود. ما مجبور بودیم، توی بشکههایی که سرش را بریده بودند، به حالت نشسته بخوابیم. همانطور که توی بشکه، نشسته بودم، یکهو دیدم، انگار چیزی روی سینهام است. توی تاریکی، با دست آن ... ادامه مطلب »
برادر کوچکتر
خاطرات شهداء برادر کوچکتر شهید علی اکبر دولّو راوی: خواهر شهید برادر بزرگم، در زمان پیش از انقلاب، توسّط ساواکیها دستگیر شد و مدّت یک سال در زندان بود. علی اکبر به خانهی همسر برادرم میرفت و به امورات آنها رسیدگی میکرد. زن برادرم همیشه میگوید: «توی اون مدّت، علی اکبر نگذاشت آب توی دل ما تکون بخوره. نگذاشت ... ادامه مطلب »