خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا (برگ 49)

خاطرات شهدا

وسط میدان

خاطرات شهدا شهید مطلِّب محسنی راوی: برادر شهید رفتم از فرمانده، نامه گرفتم که او را از منطقه‌ی جنگی به منطقه‌ای که جنگ در آن شدّت کمتری داشت، اعزام کنند. امّا او قبول نکرد. علاوه بر اینکه به صورت داوطلبانه به جبهه آمده بود ، داوطلبانه هم در مناطق جنگی خدمت می‌کرد. می‌گفت: «دوست ندارم کنار گود باشم. می‌خوام وسط ... ادامه مطلب »

مسلمان واقعی

    خاطرات شهدا شهید جعفر باج‌مانلو رستمی راوی: مریم تاجیک (همسر شهید) دو تا بّچه‌ی کوچک داشتیم و من راضی نبودم که او برود. گفتم: «هرچی داریم بفروش. خودمون یه چادر می‌زنیم و توش زندگی می‌کنیم. همه‌ی پولتو بده واسه‌ی کمک به جبهه‌ی جنگ.» گفت: «نه! مسلمون واقعی کسی‌یه که از جون مایه بذاره. اسلام الان جون می‌خواد نه ... ادامه مطلب »

صاحب مرده

خاطرات شهدا شهید محمود (سعید) خدایی راوی: هم‌رزم شهید شیطنت زیادی داشت. یادم هست یک بار در منطقه‌ی جنگی بودیم. دیدم سوار یک ماشین تویوتای عراقی از راه رسید و رفت ماشین را کوبید به درخت. گفتم: «سعید این چه کاری بود کردی؟» گفت: «هیچی! این صاحب مرده رو آوردم اینجا زدم به درخت.» گفتم: «صاحب مرده کیه؟» جواب داد: ... ادامه مطلب »

پلوور

خاطرات شهدا شهید خسرو اکبرلو راوی: خواهر شهید هر زمان می خواست به جبهه برود، برای رزمنده ها لباس می دادم که ببرد. می گفتم: «هر کدوم رو که می خوای، برای خودت بردار، بقیّه رو ببر واسه ی دوستات.» می گفت: «آبجی! من چیزی لازم ندارم.» زن برادرهایم برای رضا یک پلوور بافته بودند. دو، سه روز بیشتر نبود ... ادامه مطلب »

فردا که جنگ تمام شود

خاطرات شهدا شهید احمد آقا خانی راوی: مادر شهید شهید احمد یک بار که از جبهه برگشته بود، با خودش چند اسلحه آورد. همه را ریخت وسط حیاط و یک ظرف نفت هم آورد. گفتم: «چیکار می‌خوای بکنی؟» خندید و گفت: «مادر! بیا کمک کن تمیزشون کنیم. فردا جنگ تموم می‌شه، پشیمون می‌شی‌ها!» ادامه مطلب »

قشنگ‌ترین صورت

خاطرات شهدا شهید ناصر نعیمی راوی: سیّد رسول موسوی از لحاظ ظاهری، دندان‌هایش نامنظّم بود. به او گفتم: «ما که ازمون گذشته، تو جوونی. تازه شونزده، هفده سالته. برو دندون‌هاتو درست کن.» لبخندی زد و گفت: «خدا خودش گفته، ما رو به قشنگ‌ترین صورت وارد بهشت می‌کنه. خودش وعده داده. من باهاش معامله کردم. برای چی بی‌خودی برم پول خرج ... ادامه مطلب »

باید بگذرم

خاطرات شهدا شهید محمّد تقی مهابادی راوی: همسر شهید یک روز قبل از اعزامش، برادر همسایه‌مان به او گفت: «آقای مهابادی! داری می‌ری، امّا چهار تا بچّه‌ی کوچیک و زن جوونت رو چه می‌کنی؟ می‌خوای بذاری بری؟» گفت: «من واسه اینکه برای خودم و خونواده‌ام مقام و شهرت بدست بیارم، نمی‌خوام برم. برای حفظ مملکت و حفظ اسلام و فرمان ... ادامه مطلب »

با عدالت

خاطرات شهدا شهید حسن مظفّر راوی: مادر شهید من  شش پسر داشتم و در زمان جنگ، آنها به همراه پدرشان در جبهه‌ها حضور داشتند. شب قبل از رفتن به عملیات مرصاد، موقع نماز مغرب و عشاء بود. حسن رو به پدرش کرد و گفت: «آقا! ما رو با عدالت دفن کن. اوّل، بعد علی و در آخر، رضا.» من آن ... ادامه مطلب »

دوست و دشمن

خاطرات شهدا شهید ستار صفری راوی: همسر شهید هشت ماه در ایرانشهر بود. در این مدّت، همه او را می‌شناختند. قاچاقچی‌ها به عنوان دشمن، و مردم شهر، به عنوان دوست. اوایل، مردم مشکلاتشان را خودشان با دعوا و کشت و کشتار حل می‌کردند. امّا به مرور زمان، به شهید ستّاری مراجعه می‌کردند و شکایاتشان را نزد او می‌بردند. دوست و ... ادامه مطلب »

مرد شماره دو لشکر ویژه شهدا کیست؟

فارس: علی قمی کُردی در ۲۳ فروردین ماه ۱۳۳۹ ه.ش در شهر قم متولد شد. در سن هفت سالگی راهی مدرسه می‌شود و تا کلاس سوم ابتدایی را در قم سپری می‌کند. از آنجا که پدرش روحانی بود عده‌ای از مردم پیشوا از شیخ عباس قمی کُردی درخواست می‌کنند تا پیشوا بیاید. شیخ عباس دعوت مردم این دیار را لبیک می‌گوید و ... ادامه مطلب »