خانه » بایگانی نویسنده: (برگ 410)

بایگانی نویسنده: salehun

غلامی : علما مردم را با مضامین مناجات شعبانیه آشنا کنند

فارس : حجت‌الاسلام رضا غلامی ، دعا را از موضوعات مهمی دانست که اسلام بر آن دستور داده است و تصریح کرد: دعا آثار فراوانی در زندگی انسان دارد و گاهی دعا کردن دارای موضوعیت و ثواب است و در تربیت، تهذیب و ارتباط انسان با خدا تاثیر بسزایی دارد. وی در ادامه به بیان کاربرد‌های دعا پرداخت و گفت: ... ادامه مطلب »

کارگاه طرح دانش‌افزایی استادان در ورامین- پیشوا

فرهیختگان: به همت معاونت فرهنگی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ورامین- پیشوا و نهاد مقام معظم رهبری در منطقه ۸، سومین کارگاه هم‌اندیشی از سلسله کارگاه‌های طرح ضیافت اندیشه استادان با حضور استادان و رئیس واحد با موضوع «اندیشه سیاسی اسلامی و مبانی انقلاب اسلامی» در دانشکده ادبیات این واحد دانشگاهی برگزار شد.  این طرح با هدف ارتقای مستمر علمی، معرفتی، ... ادامه مطلب »

خاطرات شهید جلال ابوئی مهریزی / دست چپ

خاطرات شهدا شهید جلال ابویی مهریزی راوی: مادر شهید آرپی جی زن بود. دوستش بعد از شهادتش برایم تعریف کرد: «در حال جنگیدن بودیم. به او گفتم: «تو برو سمت راست بایست.» گفت: «نه! من از اینجا که هستم، تکان نمی خورم. من خوابی دیدم و باید همینجا بایستم.» گفتم: «چه خوابی دیدی؟» ابتدا نمی خواست بگوید، ولی وقتی خیلی ... ادامه مطلب »

خاطرات شهید جلال ابوئی مهریزی/ نوری در آسمان

خاطرات شهدا شهید جلال ابویی مهریزی راوی: مادر شهید برایم تعریف کرده بود: «یه شب کمین داشتیم. هفت نفر بودیم. آنقدر هوا تاریک بود که دستم را در یک وجبی خودم نمی دیدم. امکان شناسایی نبود. با خودم گفتم: «خدایا کمکم کن.» جدّ شما را صدا زدم و گفتم: «یا حسین بن علی (ع) خودت این را رو روشن کن.» ... ادامه مطلب »

خاطرات شهید جلال ابوئی مهریزی/ سنگر

خاطرات شهدا شهید جلال ابویی مهریزی راوی: بی بی سادات میرطالبی پور (مادر شهید) هجده سال بیشتر نداشت که دایی و پسرخاله اش شهید شدند. وقتی قصد جبهه کرد، به او گفتم: «پسرم! ما حالا تازه عزادار هستیم. یه چند وقتی پیش ما باش، بعداً برو.» گفت: «نه مادر! من باید برم سنگر دایی و پسرخاله رو نگه دارم.» پدرش ... ادامه مطلب »

برنمی‌گردم

خاطرات شهدا شهید علیرضا یحیی ورامینی راوی: خواهر شهید به مادرم گفت: « من دیگه تحمّل ندارم. نمی‌تونم بمونم.» مادربا دلخوری گفت: «تو چند بار رفتی و برگشتی. حالا دیگه فقط باید کشاورزی کنی و خرج خونواده رو تأمین کنی. همه امید ما به توئه.» او جواب داد: «امید رهبرمون هم به ما جوان‌هاست. به نظر شما کدوم مهم‌تره؟ مادرجون! ... ادامه مطلب »

دستمال سفید

خاطرات شهدا شهید مصطفی کاشانی راوی: اشرف کاشانی (خواهر شهید) یک بار که به مرخّصی آمده بود، از من خواست یک دستمال سفید چهارگوش کوچک را بردارم و روی آن گلدوزی کنم:    «یا امام حسین (ع) ما داریم می‌آییم کربلا»                                 «لبیک یا خمینی» من سعی کردم خوب و تمیز این کار را انجام دهم. دستمال را برایش آماده کردم. ... ادامه مطلب »

برای خدا

خاطرات شهدا سردار شهید محمّدرضا کارور راوی: زهرا کارور (خواهر شهید) هر وقت می‌خواستیم در خانواده، عکس دسته جمعی بگیریم، او با ما همراه نمی‌شد. گاهی اوقات با اصرار و قسم و آیه، مجبورش می‌کردیم و می‌آمد و توی جمع می‌ایستاد. امّا به محض آنکه می‌خواستند عکس بیندازند، او کنار می‌رفت. مادرم می‌گفت: «محمّدرضا چرا وقتی دارن از عملیات‌ها فیلم ... ادامه مطلب »

به خاطر چشم‌های منتظر

خاطرات شهدا سردار شهید محمّدرضا کارور راوی: زهرا کارور (خواهر شهید) یکی از دوستان همرزمش برای ما تعریف کرد: «بعد از عملیات فتح «خرّمشهر» اکثر بچّه‌ها مرخّصی گرفتند و رفتند. جنازه‌ی شهدا، زیاد بود و جمع‌آوری کردن و به عقب برگرداندن آن‌ها مشکل بود. «کارور»، چهل روز تمام، توی منطقه ماند و همراه دیگر همرزمانش، جناز‌ه‌ی شهدا را به دوش ... ادامه مطلب »