خاطرات شهداء خوش قول شهید محمّد رجبی راوی: اعظم معصومشاهی (همسر شهید) دفعهی آخری که میخواست برود، خیلی نگران بودم و بیتابی میکردم. گفت: – «نگران نباش! من سرِ پانزده روز برمیگردم.» گفتم: «اگه نیومدی، من با این بچّهها چیکار کنم؟» خندید و گفت: «نه! مطمئن باش مییام.» پانزده روز بعد جنازهاش را آوردند. ادامه مطلب »