خاطرات شهداء رفت، امّا با سرعت نور شهید اسماعیل چراغی راوی: زهرا چراغی (همسر شهید) لباسهایش را آماده کرد و گفت: «فردا عازم جبهه هستم.» ولی این دفعه با دفعات قبل فرق داشت. نیمه شب از خواب بیدار شد. نماز شب خواند و با خدا راز و نیاز کرد. وصیّت نامهاش را نوشت و لای قرآن گذاشت. صبح زود بیدار ... ادامه مطلب »
خاطرات / شهید قاسم (کاظم) عرب
خاطرات شهداء یک جفت پوتین شهید قاسم (کاظم) عرب راوی: امیر عرب (همرزم شهید) کاظم در رشته ی ریاضی – فیزیک درس می خواند. یک سال از ما بزرگتر بود و بسیار نجیب، مؤدّب و البتّه حاضر جواب بود. بک بار، من از یکی از مسئولین انبار تقاضا کردم و گفتم: «پوتین های من خیلی بزرگه، بیا اینو با یه ... ادامه مطلب »
خاطرات/شهید غلامرضا صادقی
خاطرات شهداء سیلی شهید غلامرضا صادقی راوی: پدر شهید من فعّالیّت انقلابی داشتم. منافقین به مرور زمان، متوجّه شدند. مدام تهدیدم میکردند. لاستیک ماشینم را پنچر میکردند و به هر نحوی برای من و خانوادهام مزاحمت ایجاد میکردند. غلامرضا آن موقع چهارده سالش بود. او را در مدرسه شناسایی کردند. او درشت اندام و چهار شانه بود و بزرگتر از ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید غلامرضا صادقی
خاطرات شهداء دامنهی سبز شهید غلامرضا صادقی راوی: پدر شهید قبل از شهادتش، خواب دیدم: «بالای یک بلندی ایستادهام. دسته کلیدم از دستم افتاد و از بالای بلندی پرت شد پایین. دویدم که آن را بگیرم، نتوانستم. صدا زدم: «غلامرضا…» او از راه رسید و دستی به کوه کشید، دیدم دامنهی کوه سبز شد. امام خمینی (ره) جلو میآمدند و ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید غلامرضا صادقی
خاطرات شهداء صبر شهید غلامرضا صادقی راوی: رمضانعلی صادقی (پدر شهید) توی خیابان او را دیدم. صورتم را بوسید و گفت: «بابا! میخوام برم جبهه. امّا نمیدونم چیکار بکنم که مادر، راضی بشه. شما صبر داری، تحمّلت بیشتره، به مامان بگو: من میرم جبهه، بعد برای ایّام سال نو مییام، بریم مشهد.» ادامه مطلب »
خاطرات/سفارش
خاطرات شهداء سفارش شهید علی اکبر دولّو راوی: شوهر خواهر شهید با عبّاس و علی اکبر هر سه باهم توی منطقه بودیم. زمستان بود و هوا خیلی سرد بود. همهجا تاریک شده بود و ما خسته بودیم. رفتیم کمی بخوابیم. عبّاس توی جوب خوابید. علی اکبر توی کانال خوابید. هیچ چیزی هم نداشتیم که رویمان بیندازیم. من رفتم ... ادامه مطلب »
خاطرات/ بار سوّم
خاطرات شهداء بار سوّم شهید علی اکبر دولّو راوی: احمد ایمانی نژاد (شوهر خواهر و همسنگر شهید) روی زمین پر از حیوانات و جانورهای مختلف و خطرناک بود. ما مجبور بودیم، توی بشکههایی که سرش را بریده بودند، به حالت نشسته بخوابیم. همانطور که توی بشکه، نشسته بودم، یکهو دیدم، انگار چیزی روی سینهام است. توی تاریکی، با دست آن ... ادامه مطلب »
برادر کوچکتر
خاطرات شهداء برادر کوچکتر شهید علی اکبر دولّو راوی: خواهر شهید برادر بزرگم، در زمان پیش از انقلاب، توسّط ساواکیها دستگیر شد و مدّت یک سال در زندان بود. علی اکبر به خانهی همسر برادرم میرفت و به امورات آنها رسیدگی میکرد. زن برادرم همیشه میگوید: «توی اون مدّت، علی اکبر نگذاشت آب توی دل ما تکون بخوره. نگذاشت ... ادامه مطلب »
خاطرات/ شهید محّمدعلی باقری
خاطرات شهداء مونس شهید محّمدعلی باقری راوی: همسر شهید درک بالایی نسبت به زن داشت. میگفت: «زن یک همدم و مونس است. نباید به چشم کلفت به او نگاه کرد.» در تمام کارهای خانه، به من کمک میکرد. وقتی دختر بزرگم – نرگس – برای کنکور درس میخواند، شهید «باقری» میگفت: «خودم به جای «نرگس» کمکت میکنم. هر کاری ... ادامه مطلب »
خاطرات/شهید داود تاجیک
خاطرات شهداء حرمت امامزاده شهید داود تاجیک راوی: علی تاجیک (برادر شهید) هر شب جمعه با هم به امامزاده میرفتیم. از زمانی که وارد صحن میشدیم تا وقتی که برگردیم، «داود» مدام ناراحتی میکرد. وقتی بعضی از خانمها را میدید که بدحجاب بودند و با وضعیّت ناجوری به امامزاده میآمدند میگفت: «حرمت امامزاده بیشتر از اینهاست که کسی بیحجاب و ... ادامه مطلب »