خاطرات شهید محمد منصوری از زبان مادرش
گاهی اوقات در سن ۶-۵ سالگی در حال بازی سکوت میکرد و به یک نقطه خیره میشد از او میپرسیدیم چه اتفاقی افتاده چرا بازی نمیکنی؟ میگفت مادر آقایی به داخل خانه ما میآید و شروع میکرد به توصیف لباس و ظاهر آن آقا و با زبان کودکانه خود عبا و عمامه او را توصیف میکرد. گفتم اگر آن آقا آمد او را به من نشان بده مدتی گذشت یک روز دیدم که مرا صدا میزند و میگوید مادر بیا آن آقا در روی پشت بام است من هرچه نگاه کردم کسی را ندیدم تا اینکه محمد گفت: مادر امام زمان (عج) به اینجا میآید ولی شما او را نمیبینید.
محمد فردی آگاه به مسائل شرعی و مقلد و مطیع امام بود یادم هست برای رفتن به جبهه به علت سن کمش دچار مشکل شده بود به همین خاطر شناسنامه خود را دستکاری کرد و تاریخ تولد خود را از سال ۱۳۴۸ به سال ۱۳۴۵ تغییر داد و عازم جبهه شد البته هنوز مشکل سن او حل نشده بود زیرا او دارای جثه بسیار کوچکی بود بنابراین مخفیانه و با رضایت کامل مادر خود همراه با یکی از گروههایی که به جبهه اعزام میشدند به پادگان امام حسین علیه السلام رفت اما در آنجا نیز حاضر نشدند که او را به جبهه اعزام کنند تا اینکه وقتی که لیست اسامی بچههای ورامین را میخواندند فردی به نام فرامرز منصوری نیامده بود و شهید منصوری دو اسم داشت یکی محمد و دیگری فرامرز بنابراین دوستان شهید با هماهنگی با شهید هداوند میرزایی در پادگان امام حسین علیه السلام مقدمات اعزام او را به جبهه فراهم کردند. او با دومین اعزام به سمت جبههها رفت و در پادگان توحید به انتظامات لشکر ۲۷ محمد رسول الله پیوست و مجدداً با همکاری بعضی از همرزمان و دوستان به گردان جعفر طیار پیوست قبل از آخرین اعزام من به محمد گفتم: مادر هر شب با هم به ماه نگاه بکنیم تا بتوانیم همدیگر را در ماه ببینیم. من میدانستم که او شهید میشود دست و صورتش بسیار نورانی شده بود وقتی که میخواست برود آمدم رویش را ببوسم ولی ناخودآگاه به سمت گلویش رفتم و گلوی او را بوسیدم بعد از رفتن محمد به داخل خانه برگشتم و به خواهرش گفتم که محمد شهید میشود و بی سر بر میگردد بعد از اعزام به جبهه و به شهادت رسیدن محمد دو نفر از برادران بسیجی برای دادن خبر شهادت پسرم به منزل ما مراجعه کردند اما نمیدانستند که چگونه این خبر را به من بگویند من با دیدن آنها گفتم من شهادت پسرم را به شما تبریک میگوییم بعد از آوردن بدن محمد و تحویل گرفتن آن در سپاه ورامین خواستم سرش را ببوسم اما دیدم که سر ندارد خواستم دستانش را ببوسم دیدم که دست ندارد خواستم سینهاش را ببوسم اما دیدم که محمدم هیچ ندارد در همانجا سجده شکر کردم و من محمد را با دستان خود به خاک سپردم.
محمد فردی خوشرو و خوش خنده بود با وجود جثه کوچکش بسیار تیز و شجاع بود او در واقع از سن خود بزرگتر خود بسیار به حق الناس اهمیت میداد و سعی میکرد آنرا رعایت کند با وجود آنکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود روزی دیدم که مهر نمازش از اشکهای محمد کاملا خیس شده است به او گفت: مادر شما که گناهی ندارید که این چنین اشک میریزی در جواب گفت: مادر مرا دعا کنید تا خدا مرا به آرزویم که شهادت است برساند. او همیشه با من روزه میگرفت و سحرها و افطارها در سر سفره با من همراه بود و بعد از شهادتش هم ما عکس او را بر سر سفره سحر و افطار قرار میدادیم. من خوشحالم که فرزندم را در راه خدا قربانی کردم و ای کاش ده پسر داشتم تا در این راه فدا میکردم.
منبع : لاله های سجاد