خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید حاج مصطفی اردستانی/ آن شب را هرگز فراموش نمی کنم…

خاطرات شهید حاج مصطفی اردستانی/ آن شب را هرگز فراموش نمی کنم…

شهید

خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی

 آن شب را هرگز فراموش نمی کنم

 « ستوان علی اصغر شرفی »

در گروه ضربت پایگاه چهارم شکاری مشغول خدمت بودم ، زمان جنگ بود و بسیاری از خلبانان شجاع نهاجا از یکانهای نیروی هوایی به پایگاه مأمور می‌شدند . چون این پایگاه به منطقه عملیاتی نزدیک بود و محور حمله‌های هوایی در منطقه محسوب می‌شد ، شهید بابایی و شهید اردستانی زیاد به این پایگاه می‌آمدند .
آن دو شهید بزرگوار ، هر گاه که به پایگاه دزفول می‌آمدند ، برای استراحت شبانه به هیچ یک از مهمانسراهای موجود که برای مأمورین در نظر گرفته شده بود ، نمی‌رفتند . نمازخانه‌ای را در محل گروه ضربت مهیا کرده بودیم که خود و سربازان در آنجا نماز می‌خواندیم . در نماز خانه که یک اتاق دوازده متری بیش نبود ، تعدادی پتوی سربازی وجود داشت و فاقد هر گونه امکانات رفاهی دیگر بود .
شهید بابایی و شهید اردستانی انس و الفت عجیبی با بچه‌های گروه ضربت داشتند و برای استراحت شبانه ( استراحت که نه ، شب زنده داری ) به گروه ضربت می‌آمدند و در همان نمازخانه می‌خوابیدند .
در یکی از شبها ، برای گشت شبانه رفته بودم ، حدود ساعت ۳ بامداد برگشتم . وقتی وارد راهرو ساختمان شدم ، زمزمه‌ای پر سوز و گداز توجه مرا به خود جلب کرد ، نا خودآگاه به طرف صدا رفتم تا ببینم چه خبر است . آهسته ، طول راهرو را – که نسبتاً طولانی بود و اتاقهای متعددی داشت – در پیش گرفتم . به نزدیک نمازخانه رسیدم . صدای زمزمه و نیایش از آنجا بود .
کنجکاوانه دستم به دستگیره در رفت و از لای در نگاهی به درون انداختم . هر چند تاریک بود ، ولی با شنیدن صدای شهید اردستانی او را شناختم . در کنارش شهید بابایی را دیدم که به نماز ایستاده و هر دو در آن دل سحر با شور و حالی وصف ناپذیر سخت در راز و نیاز بودند . طوری که اصلاً متوجه حضور من در آستانه در نشدند .
دستانشان را به سوی آسمان بلند کرده بودند ؛ همان دستانی که طول روز با فشردن دکمه‌های بمب ، دشمن اسلام را هدف قرار داده بودند ، چنان لرزان و مرتعش در مقابل معبود به استغاثه گرفته شده بودند که هر بیننده‌ای را تحت تأثیر قرار می‌داد .
بی‌اختیارو به آرامی عقب نشینی کردم ، به طرف شیر آب رفتم و وضو ساختم . بدون اینکه آن دو بزرگوار متوجه شوند ، داخل نمازخانه شدم و در گوشه‌ای ، پشت سر آنها مشغول دعا و نیایش شدم . از اینکه به محفل انس آن دو راه یافته بودم و این توفیق نصیبم شده بود ، احساس خوشی داشتم و آن شب از استثنایی‌ترین شبهای عمرم بود که هرگز حلاوت و شیرینی آن را از یاد نخواهم برد .

منبع: کتاب اعجوبه قرن

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.