خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
دعا میخواندم شاید دلش نرم شود
« حاج محمد شیبانی »
مدت کوتاهی از شروع جنگ تحمیلی میگذشت . شهید اردستانی که آن موقع درجه سرگردی داشت ، به همراه یکی از همرزمانش میبایستی جهت انجام دادن مأموریتی جنگی خود را به پایگاه وحدتی دزفول میرساندند. من در آن زمان مأمور به دادستانی انقلاب بودم . از آنجا که خیلی تمایل داشتم در خدمت این عزیزان رهسپار منطقه شوم ،مسئله را با مسئولان در میان گذاشتم و موافقتشان را جلب کردم .
بعدازظهر یک روز سرد زمستانی از تهران به سوی پایگاه دزفول حرکت کردیم . هنوز شهر اراک را پشت سر نگذاشته بودیم که آفتاب خود را در پشت کوهها پنهان کرد و سیاهی شب همچون پردهای پیکره کوهها و دامن دشتها را در بر گرفت . گرچه سطح جاده بر اثر یخبندان ، بسیار لغزنده بود و حرکتمان را با مشکل مواجه کرده بود ، ولی هیچ عاملی نمیتوانست ما را از رسیدن به هدف والایمان باز بدارد . تا رسیدن به شهر خرمآباد مسافتی بیش نمانده بود که به علت تمام شدن بنزین ، خودرو یکدفعه از حرکت باز ایستاد .
در آن روزها به علت بمباران مکرر پالایشگاهها توسط دشمن بعثی ، با کمبود سوخت مواجه بودیم و در طول مسیر ، پمپ بنزینی را نیافته بودیم که سوخت داشته باشد . به هر حال بایستی چارهای میاندیشیدیم . آن دو ، لباس خلبانی بر تن داشتند . لذا رو به آنان کردم و گفتم : « اگر شما از مردم درخواست بنزین کنید زودتر نتیجه میگیریم . » سکوت کردند و هیچ نگفتند . از سکوتشان دریافتم که با پیشنهادم موافق نیستند و شاید نمیخواستند از منزلت و موقعیت اجتماعیشان استفاده کنند و کسی را در معذورات قرار دهند . گرچه در آن هوای سرد زمستانی پا به پایم در جست و جوی بنزین بودند ، ولی حرفی نمیزدند و در چند قدمی منتظر میماندند .
دقایقی بدین نحو سپری شد و ما همچنان در پی یافتن بنزین بودیم . به آنان گفتم :
اگه موافق باشید سری به کمیته محل بزنیم ؟
حاج مصطفی گفت :
میرویم ، توکل برخدا .
اگه ممکنه شما با آنها صحبت کنید !
اشکالی ندارد .
شهید اردستانی به یکی از برادران پاسدار گفت : « خودرو ما بنزین تمام کرده ، اگرممکنه قدری بنزین به ما بدهید ! »
به دنبال صحبتهای ایشان ادامه دادم و گفتم :
ببینید برادرجان ! این خلبانان ، صبح فردا مأموریت دارند و اگر ما سوخت پیدا نکنیم و پروازشان انجام نشود عراقیها بچههای مستقر در خط مقدم را قلع و قمع خواهند کرد . حال ، خود دانید و هر گلی بزنید در واقع به سر خودتان زدهاید .
زمانی که او از جریان مأموریت ما مطلع شد ، لبخندی زد و گفت :
گرچه مخزن سوختی نداریم ولی هر آنچه که در باک ماشینمان باشد تقدیم شما خواهیم کرد .
تمامی بنزین موجود در باک ماشین را کشیدند و در اختیار ما قرار دادند . نگاهی به چهره شهید اردستانی انداختم . زیر لب با خود زمزمه میکرد و از فرط شادی گویی میخواست بال در بیاورد و پرواز کند .
گفتم :
حاج مصطفی شما زیر لب چه میگفتید ؟!
تبسمی کرد و گفت :
– هیچی ، دعا میخواندم شاید دلش نرم شود و به ما سوخت دهد .
کتاب اعجوبه قرن