خاطرات سرلشگر خلبان شهید حاج مصطفی اردستانی
سوار بر موج عاطفه
« سرهنگ خلبان عباس رمضانی »
سال ۱۳۵۷ بود که به گروهی از خلبانان مأموریت داده شد تا به پایگاه مشهد بروند . من و شهید اردستانی نیز جزو این گروه بودیم . به خاطر افکار انقلابی که شهید اردستانی داشت ، به صورت یک هدایت کننده در گروه عمل میکرد .
چندین بار شاهد بودم که وی به پرسنل خط و مشی میداد . وقتی که در پایگاه مستقر شدیم ، به روزهای پیروزی انقلاب نزدیک میشدیم . یک روز مرا صدا کرد و گفت :
عباس میدانی اینجا با شهرهای دیگر فرق دارد ؟
گفتم :
از چه لحاظ ؟
گفت :
اینجا یک شهر زیارتی است ، اگر ما هم بتوانیم یک راهپیمایی راه بیندازیم خیلی مؤثر است .
با تأیید حرفشان ، گفتم :
حتماً همینطوره ، پس باید رهبری گروه را خودتان به عهده بگیرید !
پاسخ داد :
مسئله رهبری نیست بلکه انجام هر چه بیشتر راهپیماییهاست که رژیم شاه را به زانو در میآورد .
ابتدا با لباس شخصی در راهپیماییها شرکت می کردیم . یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم و صبحانه میخوردیم ، یکی از پرسنل وارد سالن غذاخوری شد و گفت :
جناب اردستانی ! دیشب ، دو نفر از عوامل نفوذی قصد داشتند وارد آسایشگاه شما بشوند که نگهبان متوجه شد و آنها را فراری داد .
برای چه ؟
عوامل رژیم فهمیدهاند که تعدادی از خلبانان ، با عقیده انقلابی در راهپیماییها شرکت میکنند و در داخل پایگاه هم پرسنل را تحریک میکنند .
باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم !
بعد از این ماجرا ، خوابگاهمان را عوض کردیم و یک تیر بار هم پشت بام ساختمان قرار دادیم ، ولی باز هم ، آنها قصد رخنه داشتند که یکی از آنها را در راهرو ساختمان گرفتند و او اعتراف کرد که میخواست تعدادی از بچهها را ترور کند .
ما هر روز در راهپیماییها شرکت میکردیم و از دفتر حاجآقا واعظ طبسی ( تولیت آستان قدس رضوی ) هم مرتب برایمان اعلامیه و خبر میآمد . تا اینکه روز ۲۲ بهمن فرا رسید .
در این روز ، من ، شهید اردستانی ، تیمسار عرفانی و سرهنگ سید اسماعیل موسوی شیفت بعدازظهر « آلرت » بودیم . لذا تصمیم گرفتیم صبح به راهپیمایی برویم و بعدازظهر به سر کار برگردیم . صبح زود ، لباس پرواز پوشیدیم و با یک دستگاه پیکان به طرف حرم مطهر امام رضا (ع) حرکت کردیم .
بعداز اعلام پیوستن پرسنل نیروی هوایی به مردم ، همه علاقه خاصی نسبت به این نیرو پیدا کرده بودند . وقتی وارد خیابانی که منتهی به حرم میشد ، شدیم ؛ تجمع مردم به چشم میخورد .
هر چه جلوتر میرفتیم ازدحام جمعیت بیشتر و بیشتر میشد . تا اینکه به خاطر ازدحام بیش از حد مردم ، اتومبیل ما از حرکت باز ایستاد .
شهید اردستانی گفت :
بچهها بقیه راه را باید پیاده بریم !
در خودرو را باز کرده و یکییکی پیاده میشدیم که یک دفعه خودمان را روی دوش مردم انقلابی حس کردیم . گویی سوار بر موج شده باشیم ، بیاختیار به سمت جایگاه که حجت الاسلام واعظ طبسی مشغول سخنرانی بود ، روی دست مردم در حرکت بودیم .
ما هرچه گفتیم :
خواهش میکنیم این کار را نکنید !
ولی احساسات مردم برخواهش ما غلبه کرد، و مردم همچنان با هیجان و شور ما را بر روی دستهایشان به طرف محل سخنرانی حرکت میدادند .
عدهای دست به پوتینهای ما میکشیدند و عدهای دیگر سعی میکردند صورتمان را ببوسند . در مقابل این همه احساس نتوانستیم جلو خودمان را بگیریم و اشک از چشمانمان جاری شده بود . به هر حال نزدیک محل سخنرانی رسیدیم و از پلهها بالارفتیم ، حاج آقا واعظ طبسی روی ما را بوسیدند و فرمودند :
بفرمایید روی صندلی بنشینید !
چند دقیقهای نشسته بودیم که جناب عرفانی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
حاجآقا ما مأموریت حفاظت از مرزهای کشور رابه عهده داریم اگر اجازه بفرمایید مرخص شویم !
از پلهها پایین آمدیم دوباره مردم به طرفمان هجوم آوردند که از طریق بلندگو اعلام شد :
از شما مردم غیور خواهش میکنیم ، راه باز کنید تا برادران نیروی هوایی که برای انجام مأموریت میروند ، بتوانند سریع خودشان را به پایگاه برسانند ! ولی بازمردم ما را روی دست بلند کرده و تا پای اتومبیل همانطور دست به دست آورند .
سوار خودرو شدیم ، اما به علت ازدحام بیش از حد جمعیت ، خودرو نتوانست حرکت کند . که یک عده از جوانان انقلابی دستشان را زنجیر کرده و مردم را کنار زدند تا راهی باز شد و ما توانستیم از میان جمعیت خارج شده به پایگاه برگردیم .
شهید اردستانی در بین راه میگفت :
– من تصمیم گرفته بودم اگر نیرویی بخواهد جلو این ملت بایستد ، با هواپیما بلند شوم و محل تجمع آنها را شخم بزنم . که به خواست خدا چنین نشد !
منبع: کتاب اعجوبه قرن