خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید عباس احمدی / قرار پرواز …

خاطرات شهید عباس احمدی / قرار پرواز …

قرار پرواز

شهید عباس احمدی

اغلب کمتر از دیگران غذا می خورد، اما از وقتی که در بیت امام پاسداری می کرد قضیه فرق کرده بود. یک شب خانواده غذای ساده ی عدس پلو راآماده کردند تا عباس بیاید و در کنار هم چند لقمه ای بخورند. وقتی عباس به منزل رسید، پس از سلام و احوالپرسی، کمی پنیر برداشت، کنار سفره نشست و آرام شروع به خوردن کرد. خانواده می دانستند که او غذای ساده را دوست دارد اما سابقه نداشت که غذای معمولی و ساده ی عدس پلو را – که تجملی در آن دیده نمی شد- نخورد و نان و پنیر را ترجیح دهد. برادرش علت را جویا شد و پرسید: «باز چی شده عباس؟ چرا غذا نمی خوری؟»

عباس که به همان چند لقمه نان و پنیر خورده شده اکتفا کرده و دست از غذا کشیده بود با خوشرویی جواب داد: «شماها که نمی دانید امام چی می خورد و کی دست از غذا می کشد»

مادر در جواب گفت: «این درست اما تو که امام نیستی.»

عباس لحظه ای سکوت کرد و بعد به آرامی آهی کشید و گفت: «درست است. ما کجا و امام کجا!»

مسلماً رفتار اما تاثیر عمیقی بر شخصیت شهید احمدی گذاشت چرا که او پس از آن، مشکلات را بسیار راحت هضم می کرد. دوستان به شوخی و جدی به مادر عباس می گفتند: «عباس نشان شده و قرار است پروار کند. یکی دو بار هم دورخیز کرده است. پس بهتر است برایش عروسی راه بیاندازید تا مدتی ماندگار شود.»

مادر هر چه اصرار می کرد عباس رضایت به خواستگاری نمی داد تا این که یک روز که دوستان و خانواده با هم از عباس می خواهند که تکلیفش را مشخص کند، عباس می گوید: «حرفی ندارم اگر اصرار دارید من هم قبول می کنم.»

همه از جواب عباس یکه خورده و می پرسند: «واقعاً راست می گویی؟» و عباس جواب می دهد «بله مگر شما نمی خواهید کسی را عروس کنید که با من زندگی کند؟ خوب من هم قبول می کنم. اما یک شرط دارد آن هم این است که بتواند با من به جبهه بیاید. یعنی هر جا که من رفتم، آن هم بیاید. زیرا زندگی من در جبهه است و کسی که می خواهد با من زندگی کند دور از جبهه نمی شود. حالا اگر خواستید بروید و عروس را پیدا کنید».

و بعد شروع به خندیدن کرد.

هوش و درایت او در جبهه قابل ستایش بود. یک بار همراه تعدادی از همرزمان خود در تپه ای مستقر شده بود که دشمن از سه طرف به آن احاطه داشت. آن ها مجبور بودند شب را تا صبح از آن جا محافظت کنند تا نیروهای خودی برسند. دشمن نیز سعی کرد تپه را از آنها بگیرد. نیروهای دشمن و تعدد جهت های نفوذ آن ها عباس و دوستانش را به چاره اندیشی وا می داشت. تعداد زیادی قوطی خالی کنسرو و کمپوت در اطراف ریخته شده بود. عباس با چاره اندیشی به جا، در تاریکی شب جان خود و دوستانش را نجات داد. به این ترتیب که داخل قوطی های خالی کمی سنگ ریخت و آنها را با پارچه، نخ، بند پوتین و خلاصه هر وسیله ی دیگر به هم طول کرد و دور تا دور تپه را پوشش داد. تا صبح آنها کشیک دادند و هر گاه از طرفی صدای بهم خوردن قوطی خالی می آمد، همگی به آن طرف شلیک کردند، بدین ترتیب تعداد قابل توجهی از دشمنان به هلاکت رسیدند و مهمتر این که مأموریت آن ها به نحو احسن انجام پذیرفت.

آن شب که پدرش دار فانی را وداع گفت، عباس بالای سر او نشست و با متانت و آرامی قرآن خواند. اعضای خانواده بسیار منقلب بودند اما بلافاصله با دیدن صلابت و حالت معنوی عباس آرام گرفتند، عباس شروع به خواندن نماز کرد و چه نماز پرشوری!

آن وقت که شیمیایی شده بود و او را به بیمارستان منتقل کرده بودند، برادرش به جستجو پرداخت. به هر کدام از دوستان مجروحش کم می رسید، سرشان را به زیر می انداختند و با زبان بی زبانی از حال بد عباس خبر می دادند. بالاخره برادرش او را در بیمارستانی پیدا کرد و با دیدن وضع وخیم او پاهایش سست شد و به گریه افتاد. چهره ی عباس کاملاً سیاه و لاغر و ضعیف شده بود و چشمانش به زور باز می شد. اما با چند کلام به برادر آرامش داد. او گفت: «آرام باش، من که هنوز نفس می کشم، این سیاهی و ناخوشی که می بینی گوشه ای گناهانم است که خدا خواسته در این دنیا تقاص آن را پس بدهم…» همسر برادرش می گوید: «یک شب در عالم خواب او با لباسی تمیز و مرتب و کت و شلواری سورمه ای به خوابم آمد و گفت: «ببینید که من به شما سر می زنم!».

—————————-

منبع : کتاب “قرار پرواز” نوشته ی رضا عبداللهی صابر

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.