خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات شهید سیدحسن احمدی / قمقمه ی آب خنک …

خاطرات شهید سیدحسن احمدی / قمقمه ی آب خنک …

قمقمه ی آب خنک

شهید سیدحسن احمدی

سیدحسن نیز مثل خیلی از جوانان رزمنده ی دیگر نوجوانی خود را در مبارزه با ر‍ژیم طاغوت سپری کرد. یک بار مأموران ساواک سیدحسن سیزده ساله را دستگیر کرده و او را حسابی کتک زده بودند.

همین نشان می داد جوانان و نوجوانانی مثل سیدحسن در آن ها ایجاد خشم و عقده فراوان کرده اند. آن ها بعد از هیجده روز شکنجه و بازداشت، او را آزاد کردند. وقتی از او علت رفتن به تظاهرات را پرسیده بودند، گفته بود: «برای رضای خدا می روم».

بعد از پیروزی انقلاب، او (در پانزده سالگی) به عضویت سپاه پاسداران درآمد و افتخار این را پیدا کرد که به مدت سه ماه پاسدار امام خمینی(ره) باشد.

مادر می گوید: «یک شیشه آب از آنجا آورده بود. هر وقت کسی مریض می شد کمی از آن را به او می داد و به لطف خدا و دعای امام، مریضی بهبودی می یافت.»

سیدحسن در طول این مدت که نزد امام بود، از رفتار، نماز، دعا و  عبادت او بسیار تعریف می کرد و سخت تحت تاثیر روح بلندش قرار گرفته بود. مادر می گوید: «وقتی عازم جبهه می شد، گفت؛ اگر شهید شدم برایم گریه نکنید، حجله نگذارید و لامپ و ریسه نکشید.»

یک بار برای پدر تعریف می کرد: «به اتفاق دو همرزم دیگرم در منطقه برای رسیدن به مقصدی پیاده روی می کردیم. راه طولانی، گرمای زیاد و خستگی باعث تشنگی شدید ما شده بود. یکی از آن دو نفر از خدا خواست که به گونه ای عطش ما را برطرف کند. چیزی نگذشت که در راه قمقمه ای را مشاهده کردیم. وقتی قمقمه را برداشتیم متوجه شدیم که پر از آب خنک است. هر سه از آن نوشیدیم و سیراب شدیم. باز مقداری راه رفتیم و باهم صحبت می کردیم که؛ چه می شد اگر در بین راه به یک درخت میوه ای می رسیدیم و کمی از آن می خوردیم. لحظاتی از این گفتگو نگذشته بود که یک درخت گوجه سبز در کنار راه دیدیم و یک شکم سیر از آن خوردیم و مقداری هم توی جیب هایمان ریختیم. هنوز لحظاتی زیادی از آن موضوع نگذشته بود که یکی از همرزمان به شوخی گفت: «خدایا شکرت، آب و گوجه سبز را رساندی، چه می شد یک ماشین هم می رساندی که ما را به جایی برساند و از این خستگی و پادرد خلاصمان کند؟

چند لحظه بعد یک ماشین رسید و ما سوار آن شدیم و تا نزدیک مقصد با آن رفتیم»

شهید سیدحسن احمدی در عملیات رمضان به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد و پانزده سال مفقودالاثر بود.

مادر می گوید: «من می دانستم که سیدحسن شهید شده است. چون خواب دیده بودم. هروقت به من می گفتند که سیدحسن اسیر است، می گفتم نه. او اسیر نیست بلکه شهید شده است.»

—————————-

منبع : کتاب “قرار پرواز” نوشته ی رضا عبداللهی صابر

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.