خانه » به قلم همشهریان » شعر / خاتون ، قیاس به نفس ، بهانه

شعر / خاتون ، قیاس به نفس ، بهانه

خاتون

حسن فرازمند

خاتون!

بانوی روزهای دل انگیز آفتاب

معنای سادگی

اندوه در نگاهت

فواره می زند

غم را

اینگونه دردناک و غم انگیز

پنهان مکن

من دیده ام

در گوشه گاه روسری ات

جاپای اشک را

*

خاتون! بانوی ماهتابی گریه

بانوی سبز عاطفه

گندم به خاک شد

آنگاه

تا بی نهایت این شوره زار

روئید گندم یکدست

*

خاتون! آیا

نیلوفران آبی عشق

از شاخه های رشد

بالا نمی روند؟

دیگر خیانت است

چون آب های راکد و بیمار

در گودهای خسته ی ناباوری

*

پوتین من کجاست؟

بهار ۶۵

———————————–

قیاس به نفس

حسن فرازمند

پسردایی ام “حاجی عمران” و ” سومار ” را

مثل آیینه و آب

و مثل الفبا

و مثل خطوط کف دست خود می شناسد

و یک بار هم فال خود را گرفته

پسردایی ام انس دارد به خمپاره هایی که بر سقف احساس او ریخته

پسردایی ام خانه ی کوچکی دارد آن سوی آرامش من

و من در اتاقم به این صندلی تکیه داده

و در فکر اینم مبادا گران تر شود نان!

کجا می توان یافت یک جنس ارزان؟!

*

پسر عمه ام یک بسیجی ست

و در فکرهای لطیفش

کسی توی راه است

که می آید از سرزمین اقاقی

کسی که دلش نیست جای شقاوت

کسی که دلش یک شکوفه ست

*

پسر خواهرم یک سپاهی ست

و احساس او روی تبناکی خاک جبهه قدم می زند

و چشمان او در کیوسک مجله فروشی

پی تیترهای درشت است

پی تیترهایی که اعزام او را مشخص کند

و یک روز می گفت: “دایی حسن!

علف های هرز دلم را وجین کرده این جنگ”

و من بره های دلم را چراندم

کنار علفزارهایی که او گفت

*

برای من از شرق “هورالهویزه”

پسرخاله ام نامه ای داد یک روز

و در نامه اش یاد کرد از کتاب ریاضی، ریاضت

و آن آسمان های محدود در زنگ تفریح

و آن سرسره ها و آن آدمک های برفی

و آجیل های شب چله

و از شیطنت های بی وقفه ای که

به یک جیغ “بی بی” و سنجاق او راه می برد

پسرخاله ام روزهای دبستانی اش را

سپرده به این کوچه و رفته “هورالهویزه”

*

بهار گذشته

پسر عمه ی همسرم را توی خیابان بی انتها

میان هیاهوی باران و گریه

روی هودج آرزوهاش بردند

گلابی ز تکبیر بر پیکرش ریختند و به خاکش سپردند

پسرعمه ی همسرم توی فکه

به خود گفت: بدرود

پسرعمه ی همسرم مثل بسیاری از عاشقان بود

شب هفت او مسجد اندازه ی شهر پر بود

و یک عده از مردم شهر در کوچه های حوالی مسجد نشستند

من اما در آن ازدحام و هیاهو

صدای شکستن شنیدم

فقط خیره ماندم

فقط ذکر خواندم

*

همین چند روز جلوتر

برادر زنم نامه ای داد از خاک دشمن

و در نامه اش گفت: “من زنده ام

مبادا که دلتنگی همسرم روی سطح صبوری بغلتد

مبادا دل مادر از پله ی غربت من بیفتد

مبادا که آیینه اشک پدر را ببیند

مبادا کسی زنبقی را بچیند”

*

عمویم پسرهای خود را

به اندازه ی آسمان دوست دارد

ولی آسمان پیش او کوچک است

و یک روز می گفت: “این شوق دیدار مولایم از

آسمان هم فرا رفته تا کهکشان

تا خدا، تا ستاره”

و آن روز که با پسرهای خود داشت می رفت، دیدم

زمستان موهای او را چه برفی گرفته!

عمویم کمی کنجکاو است

و می خواهد این را بداند

چرا “لاله” مثل شهید است

چرا یاس رنگش سپید است

و من بی خیالم

نمی فهمم این واژه ها چیست؟

و هرگز نفهمیدم این مرد سی ساله که رخنه کرده درون تنم کیست؟

آذر ۶۵ – ورامین

———————————–

بهانه

حسن فرازمند

رفت

قرآن به روی سرش، سایه گشود

و کاسه ی آب، بدرقه اش کرد

و کوچه برایش گریست

*

رفت

پوتین هیچ کس

در پشت هیچ دری جای نمانده است

در

در چارچوب انتظار خودش

تا یک همیشه ی جاری

برای آمدنش، باز خواهد ماند

*

رفت

مادر تمامی اخبار جبهه را

همچون عبوز نفس های خویش

تعقیب می کند

خواهر مجله را

با چشم های کوچک و غمناک خود:

– “مادر نگاه کن!

اینجا برادر من مثل دسته ی گل

در پشت تانک نشسته

مادر نگاه کن!

اینجا برادر من مثل سرو

پوتین خود را درآورده است

ایستاده غرق حضور قنوت

مادر نگاه کن!

اینجا برادر من

در یک اتاقک کوچک

با دوستان بزرگ

چای می خورد

مادر نگاه کن، اینجا برادر من تیر خورده

اما چرا هنوز

ایستاده است؟

مادر نگاه کن!

….

….

*

رفت

در گوشه ی حیاط

فرمان یک دوچرخه ی تنها

همچون نگاه پدر

در انتظار، به دیوار تکیه کرده است

جز پستچی،

در خاطر پدر

هرگز صدای کسی زنگ نمی زند

هرگز پدر هیچ مطلبی را

جز نامه های او نخوانده است

*

رفت

در ازدحام مبهم درس و کتاب

یک نیمکت

خالی نشسته است

دانش، کلاس را

دلتنگ، ساکت، صبور

دربرگرفته است

*

رزمنده رفت

دل

آغاز کرده بهانه گرفتن خود را:

….

….

بهار ۶۵- ورامین

———————

منبع : کتاب پوتین من کجاست

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.