غنیمت

«یک تکّه آستین، پوکّه، کلوخ …»

وجب به وجب کف گودال را دست می کشیم. سینه خیز جلو می رویم. هرچیزی را که جلویمان باشد،برمی داریم و لمس می کنیم. نور منوّرهای گاه گاه، توی تاریکی، ضعیف تر از آنست که کف گودال را روشن کند. هرچه مردمک چشم هایمان را گشاد می کنیم، سیاهی بیشتر می شود. گاهی دورها را هم نگاه می کنیم. او هم همیشه به دورها نگاه می کرد. نزدیک تو هم که بود و دقیقش که می شدی، باز هم می دیدی که دارد دورها را نگاه می کند. نه اینکه چیزی آن دورها باشد که متوجّهش شده باشد یا نه اینکه تو را نبیند و به حساب نیاورد، تو را هم که می دید، دورها را می دید. گفتنش سخت است. امّا می شود یکجوری گفتش. باید بشود. مثلاً می شود گفت؛ دورهای هرچیزی را می دید. وقتی که تو را می دید و به تو نگاه می کرد، نه اینکه تو را نبیند، نه! تو را می دید، امّا دورهای تو را می دید. اصلاً چرا مثل حجّت نگویم که: «یه عمقی دِرِه نگاش که مِرِه، مِرِه تا تَهِ تَهِ دِلُم.»

حجّت بهتر می گفت از من که؛ نگاهش عمق دارد. راست می گفت حجّت. نگاهش عمق داشت و در هر چیزی نفوذ می کرد. از هر چیزی رد می شد. نه اینکه فکر کنی از تو رد شده و فراموشت کرده. نه! یعنی اینکه از پوست و گوشت و قفسه ی سینه ات نفوذ می کرد توی قلبت. از هر چیزی رد می شد و می رسید به اصل آن چیز.

خودش بروز نمی داد. ولی هر کسی که آن نگاه را می دید، می فهمید که یک چیزی آن نگاه دارد که      نگاه های دیگر ندارند. شاید حالت چشم هایش اینطور بود. چشم هایش که حرف نداشت. سیر نمی شدی از نگاه کردنش. هر کسی می رسید، دلش می خواست عکسش را داشته باشد. اگر بار اوّل هم که می دیدیش، این جرأت را می کردی که دست بیندازی روی شانه اش. اصلاً چرا می گویم جرأت. چرا مثل حجّت نگویم که: «عشق مُکُنُم دست بندازُم رو شونش.»

حجّت خالص و مخلص می گفت. بهتر می گفت از من که عشق می کند، دست بیندازد روی شانه اش. اصلاً یک دوربین خریده بود به نیّت اینکه فقط با او عکس بیندازد.

دارم از حجّت فاصله می گیرم. حجّت هنوز وجب به وجب، کف گودال را دست می کشد. بگذار هرچه دارند بریزند روی سرمان. من و حجّت که باکمان نیست. مثل او که باکی نداشت. هر بار که می چسبیدیم به زمین، می دانستیم او ایستاده. دود و غبار که رد می شد، همانطور چسبیده به زمین، سربرمی گرداندیم و می دیدیم مثل قلّه ای که از پس ابرها حجمش را کم کم ببینی، صورتش از سفیدی دود و غبار خاک، بیرون می آید. هرچه می گفتیم: «بابا تو هم بخواب»، فقط لبخند می زد. جلزّ و ولزّ گوشت اطراف بعضی ترکش ها، درجا بلند می شد. یک آن دود از گوشت سوخته برمی خاست و بعد زیر خون گرم، خاموش و خفه می شد. از نوک انگشت تا چانه، ناز ترکش ها را خریده بود. تنها جای سالمش، صورتش بود که انگار هیچ ترکشی دلش    نمی آمد ترکیبِ به قول حجّت «دلبرش» را به هم بریزد.هرچه می خورد باز هم از رو نمی رفت. عهد کرده بود بایستد و حتّی سرش را پائین نیندازد. اگر کلاه آهنی سرش نمی گذاشت، همه می گفتند فکر خودکشی دارد. امّا چیز دیگری توی سرش بود. یقین کرده بود، جور دیگری می میرد. وگرنه هیچ بنی بشری، دلش را نداشت که با اینهمه صفیر گلوله و شکاف بی رحم فولادهای سرگردان، همانطور محکم سرجایش بایستد. دود و خاک، ته حلقمان را پر می کرد و گوشمان به گزگز می افتاد. بلا که رفع می شد، عادت کرده بودیم ازش بشنویم: «بیاین بالا.» از جایمان بلند می شدیم. هیچ کس خاک از لباس نمی تکاند. فقط اگر مجالی پیدا می شد، ناباور و مبهوت به چشم هایش خیره می شدیم. راستش بعضی از ما، حسودیمان می شد. همیشه بالا بود. وقتی که می گفت:«بیاین بالا.» تَهِ دلمان می خواست مثل او می بودیم. مثل او می توانستیم، همیشه بالا باشیم. یکبار حجّت خالص و مخلص گفت: «خیلی دلبری یَرِه، دوسِت دِرُم به علی (ع) دست مُویَم بگیر!»

پیش تر من هم مثل حجّت بعد از یک سوت خمپاره، با زمین یکی شده بودم. حجّت با اشک و خنده این را گفته بود که دوستش دارد. او هم حجّت را بالا کشیده بود و دست در دست حجّت، با لبخند دلربایش گفته بود: «بالا زیاد دور نیست. فقط پا بذار رو همونجایی که هستی و بلند شو. آنِ آن! دیدی! حالا تو هم بالایی!» حجّت همیشه می گفت، حرف هایش اینجایی نیست. حتم داشت حرف هایش خالص و بی گوشه و کنایه است. حتّی جمله هایش را انگار از غیب دَر دهانش می گذارند.

می گفت: «معرفت اَز او صادر مِرِه.»

راست می گفت حجّت. مثل نور که از «خرج» صادر می شود و دست تو و حتّی خود «خرج» هم نیست. چه بخواهی و چه نخواهی تا تمام بشود، نور می دهد. تا زنده است به تو نور می رساند. ذاتش نور است و به خیال و خواست تو هم کاری ندارد.

فکر حجّت بود. از پشت خاکریزِ خودمان، زمین را کندیم تا رسیدیم به اینجا. حجّت اسم اینجا را گذاشته «گودال قتلگاه». توی این منطقه ی وسیع و بی مانع، اینجا تقریباً جای کوری است. کار خدا بود که درست دهنه ی تونل را از همین جا باز کردیم. یازده روزی همین جا افتاده بود. تا اینکه زمین زیر نعشش دهن       وا کرد و من و حجّت کشیدیمش توی تونل. تا الان حتماً دفنش کرده اند.

شب هایی که ماه خیلی لاغر می شود با حجّت خودمان را از زیر زمین می رسانیم اینجا و کورمال کورمال به کف زمین دست می کشیم. دست می کشیم و گودال را می گردیم.

یکبار بعد از اینکه دود انفجار رد شده بود همه که بلند شدیم، طبق معمول او ایستاده بود، حجّت رفت جلو و خالص و مخلص بهش گفت: «مُخوام دست بکشم به صورتت.»

حجّت چند بار پیش از این به همه گفته بود: «آخه ای همه ترکشِ بی پدر به همه جاش بشینه الا صورت ماهش؟ باور نِداری؟»

«کلوخه! لنگه ی پوتینه، مین گوجه ای، خشاب، پوکّه، چتر منوّر، کلوخه باز، آهن پاره، مین گوجه ای، کلوخه، پاچه ی شِلواره. کوله ی پاره، کلوخه…»

اینها را حجّت آرام برای خودش می گوید و ته گودال را دست می کشد و می رود جلو.

از آن طرف خاکریز که آوردیمش بیرون، سپیده زده بود و آسمان را کمی روشن کرده بود. تا آن روز حجّت را ندیده بودم که زار بزند. نگاه کردم. نمی توانستم چیزی را که حجّت دیده بود، تاب بیاورم. همه ی بچّه های آنطرف خاکریز هم به هق هق افتادند. آن چشمهای نافذ، آن پیشانی بلند، آن نگاه نفوذ کننده. آن صورت به قول حجّت «دلبر» سر جایش نبود. آتش خمپاره، قاب صورت را از جا کنده بود. سست و بی حال کنار حجّت، روی خاک ها دراز کشیدم. هم حجّت و هم من حتم داشتیم که آن صورت، سالمِ سالم است. آن صورت سوختنی نبود. باید پیدایش می کردیم. کورمال کورمال، وجب به وجب خاک گودال را دست می کشیم: «چتر منوّر، پوکّه، لنگه ی پوتین، فلزّ سرد، فانوسقه، یک تکّه آستین، کلوخ… … .»

صدای حجّت قطع می شود. انگار دارد حالا با خودش حرف می زند: «ای صورتِ یا عِراقی مِبَره به غنیمت یا مِرِه آسمونِ خدا.»

از هم فاصله می گیریم و دوباره کف دستمان را روی زمین می کشیم. «یک تکّه آستین، پوکّه،کلوخ … .»

———————–

محمّدرضا شرفی خبوشان

منبع : ساجد

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.