خانه » مفاخر و افتخارات ورامین » افتخارات » مصاحبه با آقای علی‌محمد محمدی از شاهدان عینی ۱۵ خرداد ورامین

مصاحبه با آقای علی‌محمد محمدی از شاهدان عینی ۱۵ خرداد ورامین

ـ در خدمت آقای علی‌محمد محمدی هستیم، یکی از افرادی که در حادثه روز ۱۵ خرداد سال ۴۲ ورامین حضور داشتند. آقای محمدی از اینکه وقت خودتان را در اختیار پایگاه اطلاع‌رسانی ۱۵ خرداد قرار دادید سپاسگزاریم. در ابتدا لطف کرده، خودتان را معرفی بفرمائید.

بسم الله الرحمن الرحیم. بنده علی‌محمد محمدی فرزند حبیب هستم.

ـ متولد چه سالی هستید و الان به چه کاری مشغولید؟

۱۳۰۷ش. قبلاً ‌خادم حرم امامزاده جعفر بودم اما الان به علت پادرد بیکارم.۶۰ سال در حرم خدمت کردم.

ـ شما سال ۴۲ چند ساله بودید؟

تقریباً سال ۴۲ بود، الان ۸۷ .ببینید چند سال می‌شود.

ـ حدوداً ۳۴ یا ۳۵ سال داشتید. اون موقع ازدواج کرده بودید؟

بله ازدواج کرده بودم.

ـ  در مورد روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ برای ما صحبت کنید. چی شد که ماجرای ۱۵ خرداد ورامین رخ داد؟

عرض کنم خدمتتان که بنده خادم امامزاده جعفر (ع) بودم. آن روز نوبت کاری من بود و در حرم بودم. ظهر روز بنی‌اسد یعنی روز سوم شهادت امام حسین بود. در اینجا رسم است که مراسم بنی‌اسد را [مثل] عرب‌ها درست می‌کنند. عرب‌ها که می‌آیند جنازه‌ها را جمع می‌کنند. هیات [سینه‌زنی] توی صحن امام‌زاده آمد.

ـ لطف کنید توضیح بدهید که اصلاً مراسم بنی‌اسد به چه معناست و چه‌جور مراسمی است؟

[قوم] بنی‌اسد سه روز بعد از حادثه روز عاشورا به کربلا رفتند. زمانی که زن‌های بنی‌اسد برای انجام کارهای روزانه‌شان نزدیک رود فرات آمدند، دیدند که همه جنازه‌های کاروان امام حسین (ع) روی زمین مانده است. به مردهایشان گفتند که ای بی‌رحم‌ها، بی‌انصاف‌ها، چرا نشستید. این جنازه‌ها هنوز روی زمین مانده است، اگر شما نمی‌روید، ما زن‌ها می‌رویم و آنها را به خاک می‌سپاریم. مردها ناراحت شدند و خلاصه آمدند برای این که جنازه‌ها را دفن بکنند قبر کندند. یکی دو تا قبر از قبل حاضر بود. وقتی آنها قبرها را  کندند و خواستند جنازه‌ها را دفن کنند، نمی‌دانستند که پدر کیست، پسر کیست، برادرزاده و برادر کدام است. چون جنازه‌ها سر نداشتند. سرهای اینها را بریده بودند. در همان موقع دیدند که سواری نقاب به صورت از سمت کوفه به سمت آنها می‌آید. اینها می‌ترسند و خیال می‌کنند که دوباره ارتش شام است که به سمت آنان می‌آید. صدا می‌زند بایستید. می‌ایستند. سوار می‌پرسد که شما دارید چه می‌کنید؟ می‌گویند ما برای دفن جنازه‌ها آمده‌ایم، اما نمی‌دانیم که جنازه‌ها متعلق به چه کسی است. فرمود شما یکی یکی اینها را بیاورید تا من بگویم که هر جنازه متعلق به چه کسی است. در آخر هم معلوم می‌شود که امام سجاد (ع) بودند.

ـ حالا بفرمایید که این مراسم چگونه انجام می‌شود؟ چه آیینی دارد؟ و مردم داخل حرم چکار می‌کنند؟

اول هیات داخل حرم می‌آید. پشت سر آنها همین قوم بنی‌اسد که عرض کردم به داخل حرم می‌آید. آن وقت مثلاً جنازه‌های شهدا را سمت صحن می‌گذارند و مردم عزاداری می‌کنند. وقتی [مراسم] سینه زنی تمام شد، قوم بنی‌اسد شروع می‌کند به جمع کردن جنازه‌ها.

ـ یعنی تشییع جنازه نمادین می‌کنند.

بله. شخصی هم عمامه سبزی سرش می‌بندد به نام امام سجاد(ع). یعنی او می‌گوید که این جنازه متعلق به چه کسی است. مثلاً این حُرّ ریاحی است. «حر ریاحی از وفا    جانبازی کرده برای شاه شهدا». اینها جنازه‌ها را یکی‌یکی می‌آورند به ایوان صحن تحویل می‌دهند تا به جنازه آخر می‌رسد. می‌گوید که یک جنازه دیگر هم هست، آن را هم بیاورید. می‌روند جنازه امام حسین را هم می‌آورند و او را هم دفن می‌کند. [قوم بنی‌اسد] می‌بینند که آقا توی قبر خیلی معطل شد، و بیرون نیامدند. جلوتر می‌روند و می‌بینند که ایشان لب‌هایش را روی رگ‌های بریده بی‌سر امام حسین (ع) گذاشته و آنها را می‌بوسد. بعد می‌گوید جنازه عمویم عباس (ع) در کنار نهرعلقمه است. وقتی به آنجا می‌رسند می‌بینند که جنازه‌ای آنجاست. آن هم چه جنازه‌ای، تمام بدنش را تکه‌تکه کرده‌اند. ایشان را همان‌جا نزدیک نهر القمه دفن می‌کنند.

ـ بسیار خب، حال بفرمایید شما در آن روز چگونه مطلع شدید که امام خمینی را دستگیر کردند. عکس‌العمل مردم چه بود؟

یکی از دختران خادمان اینجا که در شهرری زندگی می‌کرد و هر سال برای عزاداری از روز عاشورا تا روز بنی‌اسد به اینجا تشریف می‌آورد ـ خانم معینی ـ منزل ما بودند و برایشان غذا تهیه کرده بودیم. پدرش از خادم‌های حضرت عبدالعظیم بود که برای ناهار مهمان ما بودند. به حرم برگشتم که دیدم در صحن صدا بلند شد که یا ایها‌الناس شما که می‌گفتید ما اگر در کربلا بودیم صدای ناصرینصرنی اباعبدالله را می‌شنیدیم به یاریش می‌رفتیم. الان موقعی است که باید به یاری او بروید. یعنی دیشب ساعت ۳۰/۲ بعداز نیمه شب حضرت آیت الله خمینی را دستگیر کردند. به یاری او بلند شوید و ببینیم که می‌خواهند با او چه کنند. آن زمان امام خمینی نمی‌گفتند. حضرت آیت‌الله می‌گفتند. که بعد از آن عزای سینه‌زنی و اینها همه‌چیز به هم خورد و همگی آماده شدند که به سمت تهران حرکت کنند. وقتی که این موضوع را فهمیدم دیگر ناهار نخوردم و همه از داخل بازار به داخل صحن آمدیم. آن زمان که خیابان نبود، بعد به نزدیکی پاسگاه رسیدیم. افراد داخل پاسگاه هم هیچ [عکس‌العملی] از خودشان نشان ندادند.

ـ آیا شما به یاد دارید که چه کسی اعلام کرد که امام را دستگیر کردند؟

یکی از آنها همین محمدتقی علائی بود.

ـ شما خودتان آنجا حضور داشتید؟

بله! یکی محمدتقی علائی بود. یکی هم حاج حسن مقدس بود که خدا رحمتش کند. آنها در همان صحن امام‌زاده بالای چهارپایه رفتند و [خبر دستگیری امام را اعلام] کردند که بعدش سینه‌زنی به هم خورد. بعد از آن تصمیم گرفتند که به سمت تهران حرکت بکنند. بنده هم از همان افرادی بودم که به سمت تهران حرکت کردم. حرکت کردیم و آمدیم داخل بازار. افراد داخل پاسگاه هم هیچ کس عکس‌العملی از خود نشان نداد. ما به پل حاجی که الان هم به آن پل می‌گویند، رسیدیم. یعنی ابتدای پیشوا. یک پل بلندی بود، آمدیم آنجا. دو طرفش هم برای عوارضی شهرداری ساختمان ساخته بودند. به آنجا که رسیدیم حاج شیخ فتح‌الله صانعی که خدا رحمتش کند با حاج ابوالقاسم که او هم معمم بود گفتند: «آقایان بنشینید می‌خواهم برای شما صحبت کنم». همه نشستیم. گفت: «آقا جان! در این راه ممکن است کتک داشته باشد، کشته شدن داشته باشد، صدمه‌های دیگر نیز برای شما داشته باشد. شما را به خدا اگر می‌خواهید فرار کنید و برگردید، همین حالا بگویید که نرویم.» همه گفتند: «الله اکبر»ـ یعنی می‌آییم ـ  ایشان جلو بودند، ما هم پشت سر آنها تا به قلعه سین رسیدیم. در جاده قلعه‌سین سیدرضوی که معمم بود، ایشان و یک عده دیگر هم به ما پیوستند.

ـ یعنی تعدادی هم از قلعه سین به شما پیوستند؟

بله آنها آمدند و ما هم آرام آرام آمدیم تا اون چوب‌بری که می‌گویند ورامین. در آن زمان خانه‌ای، چیزی نبود. فقط پلی بود که خاکی بود. در آنجا چند نفری هم که از ورامین حرکت کرده بودند آمدند و با ما همراه شدند تا به ورامین رسیدیم.

ـ آیا به خاطر دارید که چند نفر بودید؟

از اینجا [پیشوا] تقریباً ۱۰۰ [نفر] شاید بیشتر بودیم. به آنجا [نزدیکی ورامین] که رسیدیم تعدادمان زیاد شد. یعنی بر تعداد جمعیت افزوده می‌شد. حتی از محمدآبادِ عرب‌ها هم آمده بودند. سیدمرتضی طباطبایی هم که شهید شد، او هم از محمدآباد بود. مردم ورامین در حیاط خانه‌ها تشت‌های بزرگ آب یخ و این چیزها گذاشته بودند که مردمی که به سمت تهران حرکت می‌کنند و تشنه هستند، بتوانند آب بخورند. بعد از آن حرکت کردیم تا رسیدیم به پل کارخانه. این پلی که الان هست قبلاً‌ نبود. یک پل دیگری بود که پیچ داشت.

ـ آقای محمدی طبق صحبت‌های دیگر شاهدان آن روز، مثل اینکه از قبل هیچ آمادگی برای حرکت به سوی تهران وجود نداشت، آیا پذیرایی مردم ورامین به خاطر روز بنی‌اسد بود؟

مثل اینکه ورامینی‌ها فهمیده بودند که یک عده‌ای از امامزاده جعفر به آنجا می‌آیند، به آنها خبر داده شده بود که از امامزاده جعفر عده‌ای دارند می‌آیند. آب و غذا تهیه کرده بودند که کسانی که احیاناً‌ مثل بنده ناهار نخورده بودند، در آنجا بتوانند رفع گرسنگی کنند که خود بنده با کسانی که ناهار نخورده بودند در آنجا ناهار خوردیم.

ـ توی راه چه شعارهائی می‌دادید ؟

«خمینی خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو»

ـ آیا سلاحی به همراه داشتید؟

بعضی‌ها قمه داشتند، بعضی‌ها چوب‌دستی داشتند. بعضی‌ها هم مثل دِروگرها که برای چیدن محصول آمده بودند، آنها هم با وسیله‌هایشان همراه ما آمدند. وقتی به پل کارخانه رسیدیم، من به اطراف نگاه کردم. دیگر نمی‌توانستیم انتهای جمعیت را ببینم. حالا فکر کنید چقدر جمعیت زیاد شده بود. عده‌ای هم در نزدیکی کارخانه به ما ملحق شدند. تعدادی هم در خیرباآمدیم خیرآباد به ما پیوستند. در پوینک چند نفری مرا می‌شناختند اما من الان حضور ذهن ندارم که نامشان را بگویم، آنها ایستاده بودند.

ـ یعنی اسمشان را به خاطر ندارید؟

نه، الان حضور ذهن ندارم. به آنها گفتم که مگر شما تشریف نمی‌آورید؟ گفتند ما منتظریم که دوستانمان بیایند شما بروید. حالا اینها [شاه‌دوست] بودند و اصلاً نمی‌خواستند همراه ما بیایند.

ـ منظور شما این است که آنها به اجبار همراه جمعیت شدند؟

خیر. آنها سر خیابان خودشان ایستاده بودند. سر جاده پوینک.

ـ آیا پوینک بین ورامین و باقرآباد است؟

خیرآباد و باقرآباد. عرض شود همین‌طور که می‌رفتیم افرادی که با ماشین و وسایل دیگر به ما می‌رسیدند، می‌گفتند که برگردید. سربازها جلوتر یعنی در باقرآباد سنگربندی کرده‌اند. ممکن است همه شمارا از بین ببرند، بکشند. به آنها دستور شلیک داده بودند و اگر هم می‌خواهید بروید از بیراهه بروید، از خیابان نروید. وقتی به موسی‌آباد رسیدیم، در آنجا حسین آقای ناصری بود که مرحوم شد با محمد جندقی که الان زنده است. اینها گفتند که پول جمع کنیم و از گل‌تپه برای همه نان و پنیری تهیه کرده که اگر به تهران رفتیم و نان گیرمان نیامد، جمعیت گرسنه نمانند. چون عده‌ای هم ناهار نخورده بودند و گرسنه بودند.

ـ گل‌تپه در کجا قرار دارد، نزدیک همین موسی‌آباد است؟

گل‌تپه بین موسی‌آباد و خیرآباد است که الان اسمش را شهرک مدرس گذاشته‌اند. همان‌جا پول دادیم و نماز هم خواندیم. آنجا آب خیلی تمیزی داشت. بعد از آنجا به سمت موسی‌آباد و پوینک راه افتادیم. که باز کسانی را دیدیم که به ما گفتند که آقایان الان که دارید می‌روید، جانتان در خطر است. آنها شما را از بین می‌بردند که ما هم در پاسخشان گفتیم که ما داریم می‌رویم، یا آقا [آیت‌الله خمینی] را نجات دهیم یا ما جانمان را هم فدا می‌کنیم.

ـ آقای محمدی مقصد حرکتتان مشخص بود، کجا می‌خواستید بروید؟

ما می‌خواستیم به تهران برویم.

ـ با دست خالی و بدون سلاح کجای تهران می‌خواستید بروید؟

تهران می‌خواستیم برویم، می‌خواستیم مرکز برویم. ببینیم که علت چیست، چرا امام را دستگیر کرده‌اند؟

ـ آقای اردستانی گفتند که مردم حرکت کرده بودند که به سمت ساختمان رادیو و تلویزیون بروند و مقصد اصلی‌شان آنجا بود.

رادیو تلویزیون نبود. فقط می‌خواستیم برویم جایی که به اصطلاح افراد اصلی که سبب دستگیری امام خمینی شده بودند را ببینیم. دوباره دیدیم که ماشینی به سمت ما می‌آید. فردی که در قسمت عقب آن ماشین سواری بود گفت: «کجا دارید می‌روید. خودتان را به کشتن می‌دهید، برگردید بروید دنبال کارتان.» که بعد متوجه شدیم آن فرد سرهنگ بهزادی است. وقتی به نزدیکی باقرآباد رسیدیم یک باغی بود متعلق به آقای حسین نوپرور. که در کنار خیابان درخت بود و یک چاهی آنجا کنده بودند که در آن خاک زیادی ریخته بودند. یک وقت دیدیم که یک اتوبوس آمد و نگه داشت و عده‌ای سرباز یا ژاندارم از آن پیاده شدند. فرمانده‌شان [سرهنگ بهزادی] دستور داد که به صورت کمان در خیابان بنشینند. و آنها خبایان را بستند و شروع به تیراندازی کردند.

ـ یعنی تا ایست دادند بلافاصله شروع به تیراندازی کردند؟

وقتی به آنجا رسیدیم و آنها متوجه شدند که ما قصد برگشت نداریم به سمت ما شروع کردند به تیراندازی. عده‌ای که عقب‌تر بودند فرار کردند و ما هم که کفن پوشیده بودیم و برای کشته شدن آماده هنوز ایستاده بودیم. فردی بود به نام علی‌اکبر قلعه‌خواجه‌ای که الان بیمار است. علی‌اکبر اردستانی متولد قلعه‌خواجه‌ که در پیشوا زندگی می‌کنند. حاجی جنیدی بالای خاک آن چاه رفتند و فریاد زدند «مردم نترسید. این گلوله‌ها هوایی است. چرا فرار می‌کنید؟» ما ماندیم ولی عده‌ای فرار کردند. آنها شروع کردند به تیراندازی که البته از کمر به پائین را می‌زدند. پای مردم را هدف قرار می‌دادند .ما که دیدیم آنها واقعاً‌ به سمت ما شلیک می‌کنند و عده‌ای هم به زمین می‌افتادند. یک دوستی همراهم بود. که دیدیم زمین افتاد، اما در آن شلوغی نمی‌توانستی تشخصیص بدهی که چه کسی تیر خورده است. دیدم که او افتاد. کس دیگری که با ما بود پرسید که او زمین خورد که گفتم نه تیر خورد. گندم‌زاری بالای خط پوینک بود. آن موقع هم فصل درو کردن گندم‌ها بود که ما به سمت آنجا فرار کردیم و نشستیم. وقتی تیراندازیشان تمام شد، شعاری دادند و برگشتند.

ـ چه اتفاقی برای آقای رجبی و آقای طباطبایی افتاد؟

آنها در همان لحظه اول تیر خوردند. ما هم در گندم‌زار پنهان شدیم. بعد از اینکه آنها رفتند، یک زمین برای کشت هندوانه بغل مدرسه پوینک هست. از گندم‌زار بیرون آمدم و رفتم پیش محمدتقی علایی و عده‌ دیگری که آنجا بودند. ایشان پسرعموی من است. یکی از آنها گفت که عزتتان کشته شد. عزت‌الله رجبیخواهرزاده بنده است. من به آنها گفتم که پس من برنمی‌گردم و آنها نیز رفتند.

ـ پس شما از نزدیک شاهد نحوه کشته شدن ایشان نبودیدو فقط خبر شهادت ایشان را شنیدید؟

من گفتم که پسر عمو جان من می‌روم ببینم که چه اتفاقی برای آنها افتاده است. محمدتقی علائی گفت من هم می‌آیم که  اسدالله تکیه هم که الان در کرج ساکن است با ما آمد.

ـ آیا آقای اسدالله تکیه در قید حیات‌اند؟

بله. الان ساکن کرج است. به آنجا که رسیدیم. وقتی برای یافتن آقای رجبی به آنجا رفتیم، دیدیم که یکی هم نزدیک افتاده است. لباس مشکی تنش بود. عرق‌گیرش را بالا زدم دیدم که گلوله سینه‌اش را شکافته است. سینه پدر آقای حسن خمسه که بستی‌فروشی دارد. او هم پر از خون بود و مرده بود. کسی را دیدم که بالای سر جنازه‌ای نشسته است. پرسیدم چه شده است؟ گفت من از تهران می‌آمدم که دیدم اینجا شلوغ شده است. برادرم را دیدم تیر خورده است. همین جا نشستم و شروع کردم به گریه کردن که ژاندارم‌ها با سرنیزه به پای من زدند. آنها فکر کردند که من جزو تظاهرکنندگان هستم. او را بر کول اسدالله گذاشتیم و گفتیم که او را تا سر خیابان برساند که حداقل کسانی که نمرده‌اند و زخمی هستند مسلمانی پیدا شود و آنها را به بیمارستان برساند. از آنجا رد شدیم و جلوتر که آمدیم دیدیم که حاج عباس که الان فوت کرده است ـ پسرش الان اول بازار ساعت‌سازی دارد ـ  او را دیدیم که نشسته دارد گریه می‌کند. یک عبا هم تنش بود. از همان عبا بلندها که قدیمی‌ها داشتند. پرسیدم چه شده است؟ گفت که پایم تیر خورده است. پرسیدم دستمال داری؟ گفت آره. دستمالش را گرفتم و محکم پای او را بستم و او را هم گذاشتیم بر کولِ‌ اسدالله تکیه. چون او از همه ما جوانتر بود. جلوتر که آمدیم دیدیم یکی هم روی زمین افتاده و ناله می‌کند. دیدم سید حسن است. گفتم آقا چه بلایی سرت آمده است؟ گفت که پایم تیر خورده. گفتم دستمال داری؟ گفت بله. دیدم دو تا جوان آمدند که به آنها گفتم او را بلند کنید و تا جایی برسانید که دوباره ژاندارم‌ها آمدند و شروع به تیراندازی کردند. حالا دیگر نزدیک غروب بود وقتی تیر به سمت خاک‌ها می‌انداختند. گرد و غبار بلند می‌شد. دوباره برگشتم دنبال عزت پسر خواهرم که نتوانستم پیدایش کنم. بعضی‌ها گفتند نزدیک قهوه‌خانه تیر خورد، بعضی‌ها می‌گفتند که نمی‌دانیم کجا تیر خورد. تیرهایی که آنها می‌زدند مثل برق برنو ـ تفنگ‌های قدیمی ـ بود. اما من تو گندم‌زار نشسته بودم. یک وقت دیدم که ماشین آوردند و نورافکن انداختند و همه مردمی را که آنجا بودند جمع کرده و داخل کامیون‌ها ریختند. وقتی که آنها رفتند هوا تاریک شده بود و کاری نمی‌توانستم انجام دهم.

ـ یعنی همه نظامی‌ها رفتند؟

نظامی‌ها بودند. جمعیتی که با ما بود، فرار کردند. آنهایی که با ما آمده بودند.

ـ نه شما گفتید که جنازه‌ها و زخمی‌ها را سوار کامیون کردند؟

بله آنها دیگر رفتند. دیدم من اگر بروم چیزی نیست. همه را هم از آنجا برده بودند. از آنجا آمدم لب خط که نزدیک‌تر بود. به سمت خیرآباد راه افتادم که شنیدم چند نفر با هم صحبت می‌کنند. جلوتر رفتم که حاج حسن سفری که معروف به حسن سنقر بود را همراه چند نفر دیگر دیدم. گفتم دیدی که چطور شد. عده‌ای که فرار کردند و رفتند و تعدادی از آنها راه را پس از ۴ الی ۵ فرسخی که رفته بودند، گم کرده بودند که ناگهان صدای نزدیک شدن ماشینی را شنیدیم. که کسی فریاد می‌زد بچه‌ها بیایید سوار شوید. آن یک ماشین باری بود.

ـ آقای محمدی با چه کسانی بودید؟

با همان حسن سنقر که عرض کردم.

ـ یعنی دو، سه نفر بودید؟

نه خیلی بودیم. الان بقیه را به یاد ندارم. اما حاج حسن را شناختم. وقتی داخل ماشین نشستیم گفتم نکند که اینها ما را به گروگان ببرند. گفتم حالا هر چه شده، شده است دیگر. بشینید اگر به سمت گروهان پیچید، معلوم می‌شود که دیگر گیر افتاده‌ایم و اگر از سمت پل برود یعنی داریم به سمت ورامین می‌رویم.

ـ آیا ژاندارم‌ها بعد از حادثه موقع برگشت جلوی ماشین را نگرفتنند؟

هیچ کس جلوی ماشین را نگرفت. یعنی خبری از کسی نبود. وقتی به ورامین رسیدیم ورامینی ها پیاده شدند. ما را به همین میدانی که الان هست، قبلاً به این صورت نبود یک گاراژی بود و دیوار خرابه‌ای که اول پیشوا بود، ما را آنجا پیاده کردند. کوچه‌ای بود که به آن کوچه حمام می‌گفتند من از آنجا راه افتادم که به طرف خانه بروم. خواهرزاده‌ام آنجا نشسته بود، مرا که دید گفت دائی کجا بودی؟ چی شد؟ گفتم هیچی، فقط یک عده‌ای از مردم را از بین بردند. عزت هم کشته شد و من نتوانستم او را پیدا کنم که توی همان خیابان دیگر از حال رفتم. مرا داخل خانه برده بودند و شربتی به من دادند که تا حدودی حالم بهتر شد. می‌خواستم به خانه بروم که نگذاشتند. گفتم من مهمان دارم و اهل خانه نمی‌دانند که چه بلایی سرم آمده است، باید بروم که یکی دو نفر از آنها همراه من آمدند تا به خانه رسیدیم. وقتی به خانه رسیدیم، حکومت نظامی در پیشوا اعلام شد.

ـ حکومت نظامی چه‌طور اعلام می‌شد؟

مردم سر و صدا می‌کردند که دارند هر کسی را که می‌بینند می‌گیرند. ما به این‌ صورت متوجه شدیم. آنها حتی باغبانانی که نوبت آب باغشان یا زمین‌شان بود را گرفته بودند. که آنها گفته بودند ما نوبت آبمان بوده و به باغ رفته بودیم تا نوبت آب بگیریم.

ـ آیا برای دستگیری شما آمدند؟

من فردای آن روز به قائمشهر رفتم. می‌دانستم که برای شناسایی می‌آیند.

ـ اصلاً متوجه نشدید که چه کسانی را دستگیر کردند؟

عرض کنم که آقای تقی علائی را البته همان شب حسن جعفری را گرفته بودند. حسن جعفری هم در آن روز کفن پوشیده بود. آنها را دستگیر کردند. اما من با قطار به قائمشهر رفتم و دو ماه در قائمشهر بودم. آنجا رفیقی داشتم و بعد از اینکه سر و صداها خوابید به پیشوا برگشتم.

ـ وقتی که به پیشوا برگشتید، از طرف ژاندارمری کسی سر وقت شما نیامد. یعنی بعد از دو ماه پیشوا آرام شده بود و در اینجا خبری نبود.

نه دیگر دنبال کسی نمی‌گشتند.

ـ آقای محمدی می‌خواهم بپرسم شما و بقیه مردم که نزدیک ۵۰۰ ، ۶۰۰ نفر شدید که به باقرآباد رسیدید شاید هم کمتر یا بیشتر و همه هم جزء طبقه پایین جامعه و بدون سلاح و دست خالی، به کجا می‌خواستید بروید؟

عرض کردم که می‌خواستیم به تهران برویم و بپرسیم جاهایی که مخصوص خود درباری‌ها که این کار را کرده بودند [دستگیری حضرت امام خمینی] اینها کجا هستند. بالاخره آدم باسواد هم بین ما بود که خدمت کرده بودند. آنجا برویم  تحصن کنیم ببینیم که می‌خواهند چه کار بکنند، می خواهند امام را به کجا ببرند، چرا ایشان را گرفته‌اند؟

ـ شما خودتون گفتید که هر ماشینی که از سمت تهران به سمت ورامین می‌آمد، همه می‌گفتند که آقا نروید، شما که می‌دانستید که جاده را بستند برای چه رفتید، شما که می‌دانستید اوضاع به چه صورت است؟

فکر کردیم آنها حریف ما نمی‌شوند. ما می‌رویم یا اینکه کاری به ما ندارند یا ممکن است یکی دو نفر را کتک بزنند و به بقیه که دارند می‌روند، کاری نداشته باشند. اما دیدیم نه خیر، اصلاً همه را می‌خواهند بکشند. حتی یکی دو نفر از بچه‌هامان که یکی‌اش آقای ابوالقاسم اردستانی اهل پهنک بود. این بنده خدا توی چاه افتاده بود، نه که چاه عمیقی باشد. چاهی کنده بودند. حسن روح‌پرور برای اینکه آب از زیر پل رد بشود. یعنی از زیر خیابان به آن‌طرف جریان داشته باشد آن را کنده بود که یکی توی آن افتاده بود و فوت کرده بود. دیگری مشهدی جعفر ساکن محمدآباد بود. دیگری عزت ما بود که همان‌جا شهید شد و همین‌طور آقاسیدمرتضی طباطبایی که همان‌جا کشته شد. چند نفری هم مثل آقای محمدجعفر اسدی به پایشان تیر خورده بود که تا همین اواخر هم می‌لنگید. چند نفری هم ساکن محمدآباد بودند مثل آقا کوچیک که تیر به پاهایشان خورده بود و گوشت زیر پایشان از بین رفته بود.

ـ آیا جنازه آقای رجبی را به خانواده‌اش تحویل دادند؟

خیر. ما خیلی دنبال آن رفتیم و دردسر دادند. یکی گفت که در زندان قلعه است که حتی به آنجا هم رفتیم. دیگری گفت که در زندان قزل حصار است. هر کسی می‌آمد و چیزی می‌گفت. عده‌ای هم برای اینکه چیزی بگیرند می‌آمدند و می‌گفتند که که ما او را دیده‌ایم و می‌دانیم که الان کجاست. اگر شما اینقدر پول بدهید، شما را به آنجا می‌بریم و نشانتان می‌دهیم. که در آخر معلوم می‌شد خبری نیست. حتی گفتند که مدتی در جایی که آیت‌الله طالقانی حبس بودند با او بوده است. وقتی آقا هم  آزاد شدند، رفتیم از ایشان پرسیدیم که گفتند نه همچین کسی نبوده است.

ـ یعنی شما باز هم باورتان نمی‌شد که ایشان کشته شدند؟

تا نزدیکی انقلاب باورمان نمی‌شد. وقتی که انقلاب پیروز شد، باز هم می‌گفتیم هنوز عزت هست. می‌گفتند زندانی مخفی وجود دارد که شاید داخل آن زندان باشد.

ـ در آخر از کجا مطمئن شدید که ایشان شهید شدند؟

دیگر معلوم شد. وقتی که همه زندانی‌ها آزاد شدند و دیدیم که خبری از او نیست.

ـ چه کسی خبر کشته شدن آقای رجبی را به خانواده‌اش داد، و عکس‌العملشان چه بود؟

من خودم آمدم گفتم. چون او با ما بود. خودم به اینجا آمدم و گفتم که عزت شهید شده است ولی من نتوانستم او را پیدا کنم.

ـ پس شما همان شب ۱۶ خرداد به سمت قائمشهر فرار کردید و دو ماه هم آنجا بودید.

بله قائمشهر بودم.

ـ آقای محمدی متشکریم که وقتتان را به ما دادید.

منبع : سایت ۱۵ خرداد

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.