خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا » خاطرات سید رضا احمدی از دفاع مقدس

خاطرات سید رضا احمدی از دفاع مقدس

بعداز صبحانه حرکت می کردیم و پس از حدود دو کیلومتر پیاده روی به جاده آسفالت می رسیدیم و از اونجا بوسیله ماشینهای عبوری که اکثرا تویوتا بود پشت اون سوار می شدیم برای استحمام و خرید مایحتاج به شهر اندیمشک یا دزفول می رفتیم . اگر روزجمعه بود ، می رفتیم نماز جمعه درفول و به امامت آیت اله جم نماز باشکوه جمعه رو اقامه می کردیم و بعد هم دسته جمع به یک رستوران می رفتیم برای سرو نهار ، گاهی هم کنار رودخانه دزفول میرفتیم و یکی دوساعت داخل رود خانه که آب زلالی هم داشت آبتنی می کردبم . ما که دل وجرات نداشتیم جایی که عمیق وجریان آب زیاد بود بریم و شنا کنیم اما بعضی از بچه های دزفول که سن و سال زیادی هم نداشتند، از بالای پل دزفول  داخل رودخانه جایی که عمق و جریان زیادی داشت . بعد از آبتنی به اتفاق می رفتیم یک آب هویج بستنی خنک می خوردیم وبه سمت چنانه حرکت می کردیم.

این بار وقتی از ماشین پیاده شدیم به فرمانده گروهان برخورد کردیم که اون هم از شهر اومده بود . از جاده آسفالت با هم براه افتادیم تا به مقر گردان و محل استقرار گروهان بیایم . محمد هادی فرجی مقداری تخمه آفتابگردان خریده بود و تو مسیر می خوردیم .کمی که راه اومدیم دست کرد داخل جیبش یک مشت بیرن آورد و به فرمانده گروهان داد . چند قدم که رفتیم ، گفت رضا می دونی چی شد ، گفتم نه مگه چی شده . گفت یک مقدار پوست تخمه داخل جیبم بوده اشتباهی دادم به نوری(فرمانده گروهان)به اون گفتم عیبی نداره اشتباه شده دیگه ، بهش بگو و معذرت خواهی کن . باکمی خجالت جریان رو به نوری گفت ومعذرت خواهی کرد . اونهم بدون اینکه ابراز ناراحتی بکنه با یک لبخندی که نشون بده ناراحت نشده وچیز مهمی نیست ،در جواب گفت :

هرچه از دوست رسد نیکو است .  

بهرام نوری از نیروهای کادر سپاه و در گردان حضرت قاسم از لشگر ۱۰سید الشهدا(ع)فرمانده گروهان هجرت بود . جوانی با قامت نسبتا بلند و فرماندهی با صفا و مقرراتی بود به قول جبهه ای ها بچه مخلص بود چهره نورانی داشت و هروقت از دست کسی ناراحت می شد ، می رفت گوشه ای خلوت می کرد و قرآن کوچکی که همیشه همراه داشت از جیب پیراهنش بیرون می آورد و آیاتی از اونو تلاوت می کرد تا آرامش پیدا بکنه . اما با بی نظمی هم مخالف بود . یک روز بعد از مراسم صبحگاه و نرمش که که به یک ستون به سمت گروهان می رفتیم از ابتدای ستون یک رمز ارسال شد و به ترتیب تا آخر ستون یک به یک انتقال داده شد . برای مرحله دوم یک رمز دیگه اومد و من هم به نفر بعدی و همینطور تا آخر انتقال داده شد ، چند دقیقه بعد فرمانده گروهان از پشت سر اومد و سوال می کرد رمز ارسالی چی بوده و از چه کسی انتقال داده شده ، افراد داخل ستون هم می گفتند از نفر جلویی رسیده  ، منهم که اکبر معاف نفر جلو من بود ،گفتم ایشون داده اما وقتی از اون سوال کرد گفت من خبر ندارم فرمانده گروهان نفرات جلو ما رو فرستاد به سمت چادر ها ، به ما هم گفت پوتین ها رو بیرون بیارید و پای برهنه بشید . بعد ستون رو برگردوند به سمت تپه ماهورها ، کمی  روی سنگها پای برهنه راه رفتیم ، از اینکه این اتفاق برای من و بقیه افتاده بود خیلی ناراحت بودم چون ما مقصر نبودیم نفر جلو رمز رو ارسال کرده بود ، به پایین تپه که رسیدیم و کمی از بقیه نیروه فاصله گرفتیم ، نوری گفت همین جا بنشینید  بعد شروع  به صحبت کرد . گفت فکر نکنید دارین تنبیه می شین می خوایم کمی با هم پیاده روی کنیم ، پوتین ها رو پاتون کنید ، هرکس هم میخواد می تونه برگرده مانعی نیست ، طوری برا بچه ها صحبت کرد که همه اشک می ریختند ، یک حال وهوای جالبی بین بچه ها بوجود اومده بود دیگه همه می گفتن اگه می شه پا برهنه بریم اما فرمانده راضی به این کار نشد پوتین ها رو پا کردیم و براه افتادیم دیگه کسی احساس تنبیه نمی کرد ، راهپیمایی تبدیل به یک تفریح شده بود  اما همراه با توصیه های اخلاقی  ، بعد از مقداری پیاده روی به سمت چادرها  برگشتیم . بچه های چادر صبحانه هم خورده بودند ، اکبر معاف هم از گلی که کاشته بود و باعث این کار بود جلو چادر ایستاده بود و به ما می خندید

——————————–

عملیات سیدالشهدا منطقه فکه

چون عراق تازه عملیات انجام داده وهیچ سنگرو جانپناهی نداره خیلی راحت میتونیم اونها رو به عقب برونیم حتی با یک چوب دستی . این جملات برای من تعجب برانگیز بود . به دوستان که کنارم نشسته بودند گفتم ، شنیدیم که بزرگان دین گفته اند برای اینکه رعب و وحشت به دل دشمنان بیاندازیم باید ضمن تقویت معنویت خود برق شمشیرها رو هم به رخ اونها بکشیم ……….احتمالا اطلاعات خوبی از منطقه فکه وعملیاتهای والفجر مقدماتی و یک  ،همینطورسختی عملیات در منطقه فکه را نداشت که اینقدر ساده گرفته بود . توصیه میکرد که اگر کسی مجروح شد نکنه چند نفر خودشونو معطل یک مجروح بکنند. بعد از توصیه های فرمانده گروهان رفتیم داخل چادرها تا برای حرکت آماده بشیم .شور واشتیاق زیادی بین بچه ها وجود داشت همه خوشحال از اینکه دراین عملیات شرکت می کنند. عکاس تیپ هم آمده بود واز نیروهای گردان قبل از حرکت بصورت تکی یا جمعی عکس یادگاری میگرفت .بعداز ظهر بود که کم کم سر وکله ماشینها ی انتقال نیرو پیدا شد نیروها را برای سوار شدن به ماشین ها به خط کردند و با گذشتن از زیر قرآن سوار ماشین ها شدیم ودر یک ستون به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم .

وداع

  نزدیک غروب آفتاب ، به خط پدافندی ارتش رسیدیم . سمت چپ جاده ، پشت خاکریز پیاده شدیم .هوا به اصطلاح گرگ  و میش بود که غذا رو بین  بچه ها توزیع کردند . تعدادی از بچه ها هنوزغذا نخورده  بودند که دستوردادند آماده حرکت باشید . لحظه  وداع  بچه ها باهم ، لحظه  خوبی بود . ، بعد از اینکه مدتها در کنارهم دریک چادر، یا سنگر  با هم انس گرفته بودیم ، جدا شدن از هم دیگر سخت بود . همه با یک حال معنوی  فوق العاده  زیبا ، در حالیکه اشک شوق بر چشمانمون جاری بود،همدیگر رو درآغوش می گرفتیم و با یک  رو بوسی ازهم جدا می شدیم . بعضی ها هم در این لحظه حلالیت می طلبیدند و از همرزم شون درصورت شهادت ، شفاعت از خودشونودر اون دنیا طلب می کردند . یا می گفتند اگه ما شهید شدیم زیارت کربلا رفتید ما رو فراموش نکنید .چون معلوم نبود کدامیک از بچه هابرمی گردند . با این حال ، شادی وصف نشدنی بین بچه ها به چشم می خورد. اونایی که دوربین داشتن عکس یادگاری می گرفتند . منهم که دوربین عکاسی همراه برده بودم ، چند تا  عکس با دوستان گرفتم.

دستورحرکت

هنوز اذان مغرب رو نگفته بودند که دستور حرکت دادند . مثل اینکه فرصت رو نباید از دست میدادیم ،  سریع آماده شدیم  و در یک ستون از سمت چپ جاده براه افتادیم واز خط پدافندی ارتش عبور کردیم . من بیسیم چی گروهان اول بودم به همراه فرمانده گروهان و یکی از معاونین گردان که ما رو همراهی میکرد ،جلو ستون ، حرکت میکردیم . برگه رمز رو موقع حرکت در مقر گردان کنار رودخانه دزبه ما داده بودند،به همین خاطر اونو حفظ نکرده بودیم. برای خوندن رمز از یک چراغ قوه کوچک قلمی که جلوی لامپ اونو با کاغذ پوشانده بودیم و فقط یک روزنه ی کوچک  داشت،برای خوندن رمز استفاده می کردیم .هنوز از خاکریز فاصله چندانی نگرفته بودیم که اعلام کردند وقت نماز مغرب شده. درحال حرکت به سمت دشمن نماز مغرب وعشاء رو خوندیم . کم کم تاریکی شب به روشنایی روزغلبه میکرد . گاهی روشن شدن منورهای دشمن در ارتفاع مانع از حرکت ما به سمت دشمن میشد . مجبور بودیم ،بلا فاصله روی زمین بنشینیم یا دراز بکشیم .این زمان مناسبی بود برای اینکه  با توجه به موقعیت محل ، مرور کوتاهی به برگه رمز داشته باشم . اون شب آتش کمی ردوبدل میشد. حدود یک ساعت ونیم راه رفتیم . در مسیر به محلی شبیه  آبراه فصلی خشک رسیدیم . موضوع رو از طریق بی سیم با فرمانده گردان  درمیان گذاشتم . حاج حسین گفت از جاده فاصله بگیرید وبراه خودتون ادامه بدید . بعد از گذشتن آبراه  درادامه مسیر مجددا به نزدیک جاده برگشتیم وبه مسیر ادامه دادیم .                                                                                     

 سیم خاردار ومین منور

حدود نیم ساعت ادامه مسیر دادیم تا اینکه به یک ردیف سیم خاردار حلقوی رسیدیم .طبق توجیحی که درجمع نیروها در حسینیه گردان ازوضعیت منطقه برای نیروها داشتند و با توجه به اینکه دوشب قبل ، عراق عملیات انجام داده بود ومنطقه رو تصرف کرده بود ، همچنین گزارش نیروهای شناسایی که اعلام کرده بودند هیچگونه موانعی  سرراه نیست، برخورد با سیم خاردار غیر منتظره بود. فرمانده گروهان دستور داد نفرات اول ازنزدیک جاده فاصله بگیرند و پشت سیم خاردار آرام بنشینند. بقیه نیروها ی گروهان وگروهان های بعدی هم کنار جاده دریک ستون پشت سر هم نشستند ، تا اینکه  موضوع رو از طریق بی سیم پیگیری کنیم احتمال میدادیم که مسیر رو اشتباه آمده باشیم . نیروی اطلاعات وعملیات که همراه ما بود ، از مسیر مطمئن بود .با فرمانده گردان تماس گرفتم برای کسب تکلیف ،  باشلیک یک منور از طرف فرمانده گردان وبلا فاصله شلیک یک منور هم از طرف عراقیها وکمی صحبت  فرمانده گروهان  با فر مانده گردان مشخص شد مسیر مشکلی نداره و سیم خاردار را هم بعداز تاریکی همان شب به عنوان ایجاد مانع سر راه پهن کرده بودند . درنهایت سکوت و آرامش ، فرمانده گروهان ومعاون گردان و نیروی اطلاعات عملیات و تخریب چی  یک بررسی کوتاهی برای عبور از مانع داشتند. واینکه دراین زمان کوتاه آیا اقدام به مین گذاری هم کرده اند یا نه . قرار شد ، تخریب چی بررسی کنه که اگر مین گزاری شده ، سریعا خنثی کنه تا به محض اعلان برای برای شروع عملیات از معبر عبور کنیم .حدودا ۲۰ متر از جاده فاصله داشتیم  یک لحظه کنار جاده وابتدای سیم خاردار پای یکی از نیروها به تنها مین منور کارگذاشته شده برخورد کرد ، که با روشن شدن اون منطقه وسیعی روشن شد. نیروهای عراقی متوجه حضور ما درپشت سیم خاردار شدند.

اولین از جان گذشتگی

گوشت  و پوست و استخوان با حرارت آتشی که آهن را ذوب میکنه هیچ سنخیتی  ندارند. اما دراین لحظه کسیکه قراره جلو نور منورو بگیره کلاه آهنی خودش رو روی  منور می اندازه  بعد خودش هم می خوابه  روی کلاه . اینجا کسی که با مین منور برخورد کرده  بود و باعث روشن شدن اون شده بود ، بلا فاصله بدون اینکه فرصت رو از دست بده ، خودش رو انداخت روی شعله  منور انداخت . بدن اون روی زبانه های آتش منور می سوخت و بدون اینکه فریادی بزنه کاری کرد که از نور اون کم کنه تا دید دشمن روی  نیروها کم بشه. و با نثار جان خودش مانع ازشهادت تعداد زیادی از نیروها بشه . بوی باروت ودود وگوشت سوخته شده در محوطه پیچیده بود.

آتش دشمن

  لحظه ای طول نکشید که تیراندازی دشمن شروع  شد. رگبار گلوله با تیرهای رسام تیربار که با غرش وحشتناکش از ارتفاع حدودا ۲۰ ، ۳۰ سانتی سطح زمین ، ازروی سر نیروها رد میشد ، همینطور اثابت گلوله خمپاره های  ۶۰ و ۸۰ میلی متری به اطراف نیروهای مستقر در پشت سیم خاردار و کنار جاده همه ما رو زمین گیر کرده بود . از هر چیزی به عنوان جان پناه استفاده میکردیم ، حتی یک کلوخ کوچک را جان پناه خود قرار میدادیم. هرلحظه براثر اثابت گلوله یا ترکش خمپاره افراد مجروح یا شهید می شدند . لحظه سختی بود.همون ابتدای کار پشت سیم خاردار تعدادی مجروح و شهید شدند .  موندن نیروها پشت سیم خردار باعث می شد تلفات نیرو زیاد بشه . فرمانده گروهان ، معاون گردان ونیروی اطلاعات و تخریبچی ، سریع با هم  مشورت کردند ، قرار بر این شد ، یکنفر روی سیم خاردار دراز بکشه و نیروها سریع ازروی اون عبورکنند .

دومین از جان گذشتگی

یک رزمنده وقتی اززیر سیم خاردار سینه خیز میره یا حتی اگر کسی از کنار اون عبور میکنه خیلی مواظبه که خارهای سیم خاردار کمترین آسیبی به اون نرسونه . اما دراین لحظه پر خطر بلا فاصله تخریب چی یا نیروی اطلاعات بود که پرید روی سیم خاردار و روی اون دراز کشید تا نیروها بتونند سریع از سیم خاردارعبور کنند. به نیروها اعلام شد ، سریع از روی اون عبور کنید . اول کسی به خودش اجازه نمیداد که این کارو انجام بده ، همه می فهمیدند که سیم خاردار به سینه و شکم فرد با کوبیدن پوتین درحال دو به کمر اون چه صدمه ای وارد میکنه ، ولی با تاکید مجدد فرمانده گروهان ، بچه ها حرکت خودشون رو شروع  کردند. با همون حالت دویدن وقتی به سیم خاردار میرسیدند ، محکم  پاشون رو میگذاشتند روی کمرش و از اون عبور میکردند . تقریبا یک گروهان به اینصورت از بین آتش شدید دشمن از روی سیم خاردار گذشتند . من به اتفاق دوتا نیروی کمک بیسیم چی ویکی از معاونین گروهان باتعداد زیادی از نیروها که مجروح وشهید شده بودند ، همانجا موندیم .نوع درگیری و پیام هایی که از طریق بیسیم ها ردو بدل میشد ، نشون میداد که پیشروی در کار نیست . کالیبری که از همون اول شلیک می کرد هنوز خاموش نشده بود وروی سر ما آتش میریخت.سروصدای بچه ها حاکی از این بود که بیشتر از ۲۰۰یا۳۰۰متر ازما فاصله نگرفتند . از طریق بیسیم مجروح شدن خودم رو به شبکه اعلام کردم.

درخواست حاج حسین برای رسوندن بی سیم به جلو

 هنوز چیزی نگذشته بود که حاج حسین از طریق بیسیم تماس گرفت . گفت هرطور میتونی خودت رو به فرمانده گروهان برسون ، اگرهم نمیتونی ، بیسیم رو بده یک نفر که سریع به اون برسونه . کسی  نزدیک من سالم نبود ، باید خودم میرفتم . با هرسختی که بود به محضی که رگبارگلوله کالیبر یا تیرباردشمن ازروی سرم رد میشد ، به صورت سینه خیز یا نشسته حرکت میکردم ، کنار سیم خاردار بودم که شلیک کالیبر برای لحظه ای قطع شد ، از روی سیم خارداربا سختی عبور کردم . بلا فاصله شروع کرد به شلیک ، امان نمیداد . سرم  رو نمیتونستم بلند کنم . سینه خیز خودم رو کشوندم کنار یک تپه خاکی که حدود ۲۰ متر با سیم خاردار فاصله داشت و ارتفاع اون حدودا یک متر بود. چند نفر دیگه هم اونجا پشت تپه خاکی پناه گرفته بودند ، موضوع رو با اونها در میان گذاشتم تا اگر کسی میتونه کمک کنه بریم جلو . همینکه شدت آتش از روی ما کم شد ، به اتفاق یکی از اونها که سن کمی داشت ، به صورت سینه خیز به ست جلو حرکت کردیم . حدود۳۰ ،۴۰ متری که زیر رگبار، سینه خیز رفتیم ، فرمانده  گروهان که دستش مجروح شده  بود ، به همراه  پیکش به صورت نیم خیز وسینه خیز به سمت عقب می آمد. به اون گفتم حاج حسین گفته بیسیم رو به شما برسونم ، کارمهم داره ، ولی اون از گرفتن بی سیم امتناع کرد و گفت ما باید بریم عقب . گفتم  بیسیم رو بده به پیکت ببره جلو تا حداقل یک ارتباطی بین بچه ها با حاج حسین باشه . چون حاج حسین گفته اگه فرمانده گروهان رو هم پیدا نکردی بی سیم رو هرطور شده برسون جلو . گفت : پیک باید همراه من بیاد. پیکش گفت حد اقل دستشو ببندم ، با یک سر بند محل جراحت دست من رو بست .و با هم به عقب رفتن.اون جوانی که همراه من اومده بود ، گفت بده من می برم جلو . پرسیدم می تونی با بیسیم صحبت کنی  گفت نه ، ولی می تونم ببرم جلو. برگه رمز که آلوده به خون شده بود، به همراه بیسیم دادم به اون . گفتم : رفتی جلو، یکی از بچه های بیسیم چی اسمش حسن بوربوره . اگر اونو دیدی جریان رو به اون بگو تا با حاج حسین تماس بگیره . هر چند سنش از من کمتر بود، اما شجاعتش بیشتراز من وبعضی های دیگه بود . بیسیم رو انداخت روی دوشش و سینه خیز به سمت جلو حرکت کرد که خودش رو برسونه جلو، تا شاید بتونه پیام فرمانده گردان رو به بچه ها یی که درچند صد متری مابه نوعی غافلگیر شده بودند وزیرآتش عراقیها تنها صروصدا شون به ما میرسید، برسونه .پشت بیسیم من یک عکس امام بود که اگر هرکدام از بچه های مخابرات گردان اونو میدیدن میشناختند. با رفتن اون به سمت جلو منهم سینه خیز برگشتم کنار همون تپه خاک ، پهلوی همون چند نفرمجروح وسالمی که اونجا بودند . فکرکنم به دلیل اینکه بچه های ما در این معرکه با عراقی ها قاطی شده بودند ،ادوات ما هم نمی تونست روی دشمن آتش بریزه .اما شلیک تیر بار که ازهمون ابتدا روی سرمون آتش میریخت خاموش شده بود . چند ساعتی به همین صورت گذشت .تقریبا آسمان از سمت مشرق درحال روش شدن بود. دیگه کاملا معلوم بود که بچه ها موفق نشدن و احتمالا دستورعقب نشینی داده میشه. سروکله بعضی از بچه ها پیدا شد .  نزدیک که شدند اونها روشناختم یکی از اونها مجتبی بختیاری یکی دیگه هم رضا علیان نژاد بود . از مجتبی وضعیت جلو را سوال کردم گفت باید برگردیم عقب . نماز صبح رو همانجا به صورت نشسته خوندیم .چند نفر دیگر هم به ما اضافه شدند. بعضی مجروح بودند ، بعضی هم سالم . تصمیم گرفتیم باهم برگردیم عقب . قرار شد اونهایی که سالمند کمک کنند تا مجروح ها رو همراهمون به عقب بیارن . کنار سیم خاردارنیمه پلاک اونهایی که شهید شده بودند رو جدا کردیم تا به تعاون گردان بدیم . بچه های سالم هم کمک کردند تا مجروح ها رو همراهمون به عقب بیارن .یکی از مجروح ها از ناحیه دو دست و دوپا مجروح شده بود که اصلا نمی تونست حرکت بکنه. چهارنفری دست و پای اون رو گرفتند تا اونو همراه ما به عقب بیارن. پشت سرمون که عراقیها بودند ، سمت جاده هم به شدت زیر آتش خمپاره بود. برای اینکه از تیررس دشمن فاصله بگیریم به سمت راست و به صورت اوریب به عقب برگشتیم تا به خاک ریزی که در فاصله چند صد متری پایین جاده بود ، برسیم و از کنار اون راحت تر به عقب برگردیم(البته بعدامتوجه شدم که این خاکریز ادامه همان خاکریزی بوده که شب گذشته نیروها به پشت اون رسیده بودند وتانکها رو از نزدیک دیده بودند .بارسیدن به کنارخاکریز تقریبا از تیررس دشمن دور شده بودیم . با توجه به اینکه مجروح ها رو نمیشد از روی خاکریز به اونطرف برد ، کنارخاکریز به مسیر ادامه دادیم تا از شکاف خاکریز که کمی جلوتر بود ، به اونطرف بریم .

آرایش تانک های عراقی

با رسیدن به شکاف خاکریز متوجه شدیم اونطرف خاکریز با فاصله نه چندان دوری تعداد زیادی تانک و نفر بر به همراه نیروی پیاده مستقر هستند . برای چند لحظه همانجا متوقف شدیم، تا باهم مشورت کنیم که برای ادامه مسیر از کدام سمت بریم . حالامشخصه که پشت سر و سمت راست ما عراقیها هستند. یا باید ادامه خاکریز رو میرفتیم که معلوم نبود ادامه اون به کجا میرسه یا اینکه به سمت چپ بریم که احتمالا به جاده میرسیدیم . دونفرازبچه ها گفتند باید ادامه خاکریز رو بریم .به اونا گفتیم شاید اشتباه باشه بیایید باهم به سمت چپ بریم .اونها قبول نکردند ، از ما جدا شدند مسیر موردنظر خودشونو رفتند . مسیری که ما انتخاب کرده بودیم کمی شیب داشت به سمت بالا وهرچه از خاکریز فاصله میگرفتیم دید عراقی ها روی ما بیشتر میشد .نمیدونستیم که عراقیها متوجه ما شده اند یا نه ،اما میدانستیم که این مسیر به عقبه نیروهای خودی  میرسه.چند متر جلو تر یک چاله تانک بود وهمینطور با فاصله حدود۵۰ متری هم تا بالا ترین نقطه مسیر انتخابی چند تا چاله تانک قدیمی بود . تصمیم براین شد با استفاده از  این چاله ها از خاکریز فاصله بگیریم . به اولین چاله که رسیدیم  دیدیم همان فرمانده گروهان که شب به عقب آمده بود،درحالیکه آماده پرتاب کردن نارنجکه با پیکش داخل چاله تانک مخفی شدند . گفتم اینجا چکار میکنید پس چرا عقب نرفتید . گفت راه رو گم کردیم . بعد از اینکه چند کلامی بین ما ردو بدل شد، گفتم: مسیر اینطرفه اگر میخوای همراه ما بیا .چاله اول تو دید عراقیها نبود. قرار بر این شد حد فاصل بین چاله های تانک رو همزمان با هم بدویم. نبود برانکارد حمل مجروح ،کار انتقال مجروحین همراه رو سخت کرده بود، اما بچه هاسختی رو تحمل کردند تا مجروحین روهمراه ببرند.یکی دوتا از چاله ها رو که رفتیم عراقیها کاری نداشتند. نمیدونستیم چرا ، چون هم فاصله زیاد نبود هم اینکه تو دید و تیررس کامل اونها بودیم . از چاله های بعدی شروع کردند به شلیک گلوله تانک به سمت ما ، اما با اینکه راحت میتونستند محل حرکت ما رو هدف بگیرند ولی نزدیک هر چاله که می شدیم اطراف ما یک گلوله تانک اثابت میکرد. مثل اینکه فقط میخوا ستند با ما بازی کنند. تا اینکه به نزدیکی چاله تانک دربالا ترین نقطه رسیدیم ، اینبار گلوله تانک نزدیکمون به زمین اثابت کرد که مجددا تعدادی از بچه ها مِنجُمله خود من از ناحیه پای راست مجروح شدم .به هر حال خودمون رو کشوندیم روی زمین و به داخل چاله رفتیم . بچه ها زخم های همدیگر رو بستند . بلند شدم اطراف رو نگاه کردم تا برای ادامه مسیر تصمیم بگیریم. متوجه یک جیپ شدم که از سمت چپ به سمت ما میاد.به بچه ها گفتم گمان کنم اینکه زیاد ما رو با گلوله تانک هدف نمی گرفتند به خاطر این بوده که ما رو اسیر کنند.چون ازسمت چپ داره یک جیپ عراقی به سرعت به سمت ما میاد. اما اینجا بالاترین نقطه وآخرین چاله تانکه احتمالا اینباراز چاله بیرون بریم بلا فاصله به سمت ما شلیک میکنه. بایدخیلی سریع وهمزمان باهم  بیرون بپریم  واز چاله فاصله بگیریم . اگر کسی با تاخیربیرون بیاد احتمال داره مورد اثابت قرار بگیره. اگرهم زیاد معطل کنیم بارسیدن جیپ به ما همه اسیر میشیم . اونیکه که دست وپاهاش مجروح شده بود وچهار نفری به عقب می آوردندش وقتی این وضعیت رو دید گفت دیگه منو با خودتون نبرید.اول بچه ها قبول نکردند ولی با اصرار اون ،قرارشد اون همانجا داخل چاله بمونه وماکه تقریبا همه مجروح بودیم ولی میتونستیم راه بریم با بیرون پریدن از چاله به مسیر ادامه بدیم . کاملا مشخص بود مسیری که اومدیم درسته و مقابلمون باید نیروهای خودی باشند . رضا علیان نژاد گفت: حالا که راه رو پیدا کردیم،من برمی گردم شاید رفیقم روپیدا کنم بیارم . به اون گفتیم اینکار رو نکن خطر داره ممکنه خودت هم گیر بیفتی قبول نکرد وهمونجا موند .ما هم دریک لحظه هماهنگ با هم از چاله بیرون پریدیم وبلا فاصله ازچاله فاصله گرفتیم . بین راه متوجه شدم دوربین عکاسی که به فانسخه بسته بودم ازکمرم هنگام بیرون پریدن از چاله تانک افتاده ، حالم گرفته شد چون هم لحظه وداع بچه هاوهم، وقتی هوا کمی روشن شده بود از جنازه چند شهید پشت سیم خاردار عکس گرفته بودم . حدود دویست متر که آمدیم تردد خودروها روی جاده مشخص شد. همانجا چند لحظه استراحت کردیم ودوباره به راه خودمان ادامه دادیم تعدادی مجروح در مسیرافتاده بودند ودرخواست کمک داشتند . به اونها گفتیم نگران نباشید الان خبر میدیم بیان کمک کنند.یک موتور سوار که ازنزدیک ما عبور میکرد صدا کردیم ،آمد ،یکی از مجروح ها روسوارکرد . باخودش به سمت جاده برد تا سوار آمبولانس بشه هم اینکه نیروی کمکی خبر کنه برای انتقال مجروحینی که در مسیر بودند همینطور مجروحی که داخل چاله تانک جا مونده بود. حدودا دویست متری پشت خاکریز دفاعی ارتش که غروب روز گذشته مستقر بودیم سر در آوردیم . یک تویوتا وانت تدارکات پشت خاکریز ایستاده بود و درحال توزیع چیزی بود بین نیروهایی که دور اون ایستاده بودند.هنوز به جاده نرسیده بودیم که ناگهان تویوتا مورد اثابت یک گلوله تانک یا توپ مستقیم قرار گرفت ونیروهای اطراف اون به زمین ریختند و مجروح یا شهید شدند. آمبولانسها دائم درحال تردد وانتقال مجروحین وشهدا بودند . به جاده که رسیدیم سواریک آمبولانس که راننده اون یکی از بچه های ورامین بود(حسینی) ، شدیم وما رو منتقل کرد به اورژانس صحرایی . قبل از ورود به اورژانس عکاس لشگر که اونجا ایستاده بود ، از مجروحینی که می آوردند عکس میگرفت. بعد از ورود به اورژانس محل زخمهای ترکش روشستشو دادند و پانسمان کردند واز اونجا به نقاهتگاه منتقل کردند. بعد از یکی دو روز قرارشد بوسیله قطار حامل مجروحین مارو به تهران منتقل کنند .تقریبا نصف روز رو داخل قطار درایستگاه اندیمشک بودیم بعضی از فرماندهان وحاج علی فضلی فرمانده لشگر هم  دراین مدت که درایستگاه  بودیم ، به عیادت مجروحین آمدند. بعضی رزمنده هاهم که متوجه شده بودند مجروحین عملیات ، درایستگاه هستند، درمحل حضور پیدا کرده بودند ودنبال دوستان همرزمشان میگشتند. خبری میدادند و خبری میگرفتند. پشت شیشه از داخل کوپه بیرون رو نگاه میکردم نگاهم به حسن بوربور افتاد که به قطار نگاه می کرد تاشاید از بچه ها کسی رو ببینه . از پشت شیشه ، دستی براش تکان دادم وازبالای شیشه که نیمه باز بود ، صداش زدم . متوجه من شد ، جلو آمد . اما فقط نگاه می کرد وحرفی نمیزد .مثل اینکه از دیدن من شوکه شده بود. از اون خواستم از درب واگن بیاد داخل تا از نزدیک باهم صحبتی داشته باشیم .بعداز اینکه اومد داخل قطارگفتم چرا ازدیدن من شوکه شده بودی ؟ گفت : وقتی بیسیم تورو دست  یک رزمنده دیدم از اون پرسیدم ،بیسیم دست تو چکار میکنه . گفت بیسیم چی شهید شده بود منهم بیسیم وبرگه رمز اون رو برداشتم ، آورد م جلو . منهم بلا فاصله پشت بیسیم خبر شهادت تو رو به بقیه اعلام کردم.الان هم تلفنی خبر شهادت تورو به ورامین دادم. برگه رمز من که دستش بود به من داد و ازمن خداحافظی کرد تا مجددا تماس بگیره و خبر سلامتی من رو به خانواده ودوستان بده . آنروز انتقال با قطار منتفی شد وبوسیله هواپیما از فرودگاه دزفول به تهران منتقل شدیم .  والسلام

——————————–

دائم الوضوء

کنارتانکر اب درحال وضو گرفتن بودم ,اومدکنارم گفت: مگه نماز نخوندی ! گفتم :خوبه ادم دائم الوضوء باشه که اگه سرمونو زمین گذاشتیم وبلند نشدیم باوضو باشیم اونم کنارم نشست وضو گرفت. اینقدر تداوم داشت دروضو گرفتن تا بالاخره شهادت نصیبش شد. شادی روح شهید حسن بوربور صلوات.

——————————–

شهید محمد رجبی

محل خدمتش نیروی هوایی بود باهم که صحبتی میشدیم میگفت دلم میخواد بابسیج برم جبهه ……..شنیدیم بچه ها اماده شدن برا عملیات . ازورامین حرکت کردیم به سمت منطقه ,غروب گذشته بود, رسیدیم به کیلومتر۱۸جاده خرمشهر . نیروهای گردان زیر پلهای هفت وهشتی مستقرشده بودند.همون شب درگروهان جامون مشخص شد ……..صبح بعدازنماز دیدم زیارت عاشورا میخونه ماهم باهم صحبت میکردیم.برگشت عقب رونگاه کردوخطاب به من گفت میای شماهم بخونی .گفتم همین کارارو میکنین که توعملیات زود می پرین دیگه.بایک لبخندی اروم رو شو برگردوند وزیارت عاشورا رو ادامه داد…….روزبعدرفتیم برای عملیات ,پشت خاکریزداخل سنگر های انفرادی منتظر دستور حرکت نشسته بودیم. رفتم سنگر ایشون تابرنامه عملیات روبراش بگم .داشت دعای توسل می خوند .گفتم هنوز هم دست بر نمیداری . دوبار یک نگاه پر معنایی همراه بایک تبسم کرد ودعاروادامه داد ……….درحال دویدن به سمت دشمن بودیم که باانفجار یک گلوله تانک درنزدیک مون ترکش به اون اثابت کرد وبه خیل شهدا پیوست.شادی روح شهید محمد رجبی صلوات.

منبع

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.