خانه » مفاخر و افتخارات ورامین » مفاخر » جانبازان و ایثارگران » روایتی از یک جانباز ۶۵ درصد!

روایتی از یک جانباز ۶۵ درصد!

خاطرات محمد جعفری منش (۳)
وقتی خاطرات آقا محمد را بخوانی و یا او را از نزدیک دیده باشی و بدانی مردی با این همه درد و مشکلات جسمانی ۶۵ درصد(!) جانبازی دارد سریع این سؤال به ذهنمان آمد که چرا درصد این جانبازی اینقدر کم است. به راستی بنیاد جانبازان چه پاسخی می تواند داشته باشد؟ با دوستی مطلع که در این رابطه صحبت کردم می گفت اگر ۷۰ درصد جانبازی به ایشان می دادند بنیاد موظف می شد امکانات جانباز ۷۰ درصد را هم در اختیار ایشان بگذار اما حالا که ۶۵ درصد(!) است دیگر چنین وظیفه ای ندارد. از آنجایی که این جواب به نظرم بسیار بسیار ناجوانمردانه آمد لذا از برادران بنیاد شهید ورامین می خواهیم توضیحی در رابطه به این موضوع بدهند.
mardi

آنچه می خوانید بخشی دیگر از این خاطرات است که محمد جعفری درمنش می گوید:

 

*وقتی خمپاره ۶۰ کنار من اصابت کرد، تمام بدنم پر از ترکش شد. یک ترکش بزرگ به سرم اصابت کرد که از جایش خون، مثل شیر سماور بیرون می‌زد. طوری که هر کس دیده بود، تصور کرده بود، تیر به سرم خورده و وارد جمجمه‌ام شده. فقط سرم نبود، ترکش به دست و پایم هم خورده بود. مچ پا، ساق پای چپ و ساق پای راست هم ترکش خورده بود. بعد از بیهوشی من، نیروهای گردان حرکت کرده بودند و ارتفاع ۱۹۰۴ را فتح کرده بودند.

 

من سی چهل متری قله بودم که افتادم بعد از اینکه بچه‌ها مرا می‌بینند، به حشمت‌الله خانی- دوست ورامینی‌ام که خیلی با هم صمیمی بودیم- می‌گویند: «حشمت‌الله! دوستت جعفری‌منش سی متری پائین قله شهید شده.» او هم می آید بالای سرم و توی صورتم می‌زند و صدایم می‌کند. چند بار که توی صورتم می‌زند و جوابی نمی‌شنود، فکر می‌کند شهید شده‌ام.

 

بعد از فتح ارتفاع، دوباره عراقی‌ها پاتک می‌زنند و نیروهای ما مجبور می‌شوند بروند پایین. مرا هم قاطی مجروحین دیگر سعی می‌کنند که بیاورند پائین. مرا کنار درخت خوابانده بودند که از بالای قلّه نمی‌دانم با چه سلاحی شلیک کردند که ترکش از کف پوتینم عبور کرد و رفت توی پای چپم. ترکش کوچک بود، اما همان جا احساس کردم که انگار برق مرا گرفته است.

 

بچه‌ها به هر طریقی بود، ما را آورده بودند عقب و موضع‌گیری کرده بودند. برای شب دیگر، یک گردان دیگر وارد عمل شده بود. بچه‌ها مجدداً توانسته بودند ارتفاع ۱۹۰۴ را بگیرند. امّا دوباره عراقی‌ها مسلّط شده بودند. یک شب ما می‌گرفتیم، یک شب آنها. اصلاً بده بستان بود به قول خودمانی‌ها. این حالت تا چند شب ادامه داشت. تا اینکه به هر زحمتی ما را منتقل می‌کنند عقب و می‌رسانند به آمبولانس مرا -چون به عنوان شهید تلقی می‌شدم- زیر می‌خوابانند و مجروحین را می‌‌گذارند روی من. بعد می‌آورند ستاد معراج باختران و می‌گذارند توی تابوت قشنگ بسته بندی‌ام می‌کنند و می‌گذارند توی کانتینرهای یخچال دار تا با شصت، هفتاد شهید دیگر، اعزام کنند به ستاد معراج تهران. همان موقع شهید باریکانی- یکی از کسانی که خودم از ورامین به جبهه اعزامش کردم- می‌آید ستاد معراج باختران تا یکی از اقوام شهیدش را ببیند و برای آخرین بار از او خداحافظی کند. به مسئول ستاد معراج شهدا می‌گوید: «آقاجان! من دیگه این شهید رو نمی‌تونم ببینم. لطف کنید این شهید رو بیارید پائین، صورتش رو ببینم. فاتحه بخونم و برگردم بروم خط.»

 

مسئول ستاد معراج می‌گوید:« راه نداره» شهید باریکانی جواب می‌دهد:« نمی‌ذارم ماشین بره. این برام از جونم عزیزتر بوده باید بیاری پائین من یک فاتحه بخونم.»

 

خلاصه مسئول ستاد معراج را مجبور می‌کند که تابوت فامیلش را بیاورد پائین. آنها هم تابوت را می‌آورند پائین و فیبر رویش را با چکش بلند می‌کنند و ایشان هم فاتحه‌اش را می‌خواند. پیشانی و محل سجده‌گاه شهید را می‌بوسد و کمک می‌کند که تابوت را بگذارند سر جایش. همینطور که می‌آیند تابوت را بگذارند بالا، چشمش می‌افتد به تابوت من که زیر تابوت شهید بوده.

 

می‌بیند نوشته: «شهید محمد جعفری منش از ورامین» می‌گوید:«اینم که رفیقمه! همسایه تو کوچمونه! اینم بیارید پائین من یه فاتحه بخونم.»

 

می‌گویند: «بابا ما کار داریم! اگه خواسته باشیم اینطور که شما پیش می‌رید کار کنیم، باید هر پنجاه، شصت تا شهید رو بیاریم پائین نه نمیشه!»

 

شهید باریکانی اصرار می‌کند و می‌گوید: «نه! فقط همین یکی رو بیارید پائین. دیگه کاری ندارم.»

 

تابوت من را هم می‌آورند پائین و درش را باز می‌کنند و شهید باریکانی در حال فاتحه خواندن بوده که نمی‌دانم، دم و بازدم دهانم بوده، پلک چشمم بوده یا حرکت دستم یا هر چی که ایشان متوجه می‌شود و سریع یقه مسئول معراج را می‌گیرد و می‌گوید: «بیا اینجا ببینم! کی آدم زنده رو می‌ذاره توی تابوت که تو گذاشتی؟»

 

می‌گوید: «بابا! این شهیده!»

 

می‌گوید نه زنده است و اصرار می‌کند. می‌روند گوشی می‌آورند و می‌گذارند روی قلب من می‌شنوند که خیلی آهسته قلب دارد می‌زند. مرا می‌آورند بیرون و سرم می‌زنند و خون تزریق می‌کنند. بلافاصله مرا انتقال می‌دهند فرودگاه کرمانشاه که آن موقع اسمش فرودگاه باختران بود.

مرا از کرمانشاه انتقال دادند به مشهد مقدس. پزشک من یک پزشک خارجی بود. رزیدنت‌هایش ایرانی بودند. داشتند سرم را با تیغ می‌تراشیدند که عمل جراحی روی سرم انجام بدهند. لباس تنم نبود به جز یک پارچه سفید. شماره پلاکم را روی بدنم نوشته بودند.

 

روی دست چپم شماره پلاک بود از بالا تا پائین. نه آدرسی از من داشتند و نه نشانه‌ای و نه تلفنی. به هوش آمدم و یکی از آنها که بالای سرم بود، گفت: «شماره تلفن آشنا» من هم شماره فامیلمان را در تهران به آنها دادم و گفتم مرا به نام محمد ورامینی می‌شناسند. آنها هم زنگ می‌زنند و می‌گویند یک ترکش کوچک خورده و می‌خواهیم از پدر و مادرش یا آشناهایش اجازه بگیریم برای خارج کردن ترکش. فامیلمان هم می‌گوید: «پدرش محروم شده. مادرش هم ورامینه یک پیرزنه که اگه بهش بگیم ممکنه مشکل قلبی پیدا کنده اگه مشکل خاصی نیست ما اجازه می‌دیم که ترکش رو در بیارید. فردا فامیلمان می‌رود ورامین و اطلاع می‌دهد. مادرم هول می‌کند. تلفن می‌زند قم و فامیلهای قم هم می‌آیند و سوار ماشین می‌شوند و حرکت می‌کنند به طرف مشهد. برادرم علی که بعدها شهید شد، زمانی که متوجه می‌شود، موتورگازی‌اش را چهارهزار تومان می‌فروشد و دوهزار تومانش را می‌دهد بلیط هواپیما، می‌آید مشهد.

 

اولین کسی که آمد بالای سرم برادر شهیدم علی بود. خودش را رساند بالای سرم و گفت: «هرکاری داری بگو، من مخصوصاً با هواپیما اومدم که به دادت برسم.» درست نمی‌توانستم صحبت کنم. غذا را از طریق بینی می‌دادند و دست و پایم به زور حرکت می‌کرد. از بینی شیلنگ گذاشته بودند برود توی معده‌ام و سوپ می‌ریختند توی شیلنگ و تلمبه می‌زدند. وقتی می‌رفت توی معده‌ام متوجه می‌شدم. سه روز در این حالت بودم و علی بالای سرم بود. به علی گفتم:« کف پای چپم تیغ رفته. این تیغ رو با دست در بیار.»

 

نگاه کرد کف پای چپ من و گفت: «محمد! این تیغ نیست. این ترکشه!» گفتم:‌«خیلی درد داره. برو بخش پرستاری بگو بیان با پنسی، یا انبردستی، چیزی این ترکشو

درآرن. مسئول بخش گفته بود که اگر دکتر اجازه بدهد ما دور و اطرافش را جراحی می‌کنیم و این ترکش را از پایش درمی‌آوریم. دکترها گفتند اگر دربیاوریم مویرگ عصبی پایش قطع می‌شود. این ماند و یواش یواش رفت توی پایم و پوست پایم رویش را گرفت و رفت داخل. الان وقتی راه می‌روم سوزش دارد و اگر چیزی زیر پایم برود تا مغز سرم تیر می‌کشد.

 

حدود چهارده، پانزده روز بیمارستان امدادی مشهد بودم. یواش یواش جان گرفتم و مرا انتقال دادند ورامین. قبل از عملیات و مجروح شدنم برای مادرم نامه می‌نوشتم. جوری هم می‌نوشتم که برایش قوت قلبی باشد که زیاد نگران نباشد.

 

البته دروغ هم می‌نوشتم. در یک نامه نوشتم «من صد کیلومتر پشت جبهه هستم و در آشپزخانه کار می‌کنم. الان کار دیگری ندارم. خط مقدم هم نرفته‌ام. نمی‌خواهد نگران باشید» از این کلک‌هایی که سایر بچه‌ها هم می‌زدند. بعد که با آن وضعیت برگشتم خانه مادرم گفت آهان پس اینکه پشت خط بودی این بود؟ اینکه تو سرت خورده ترکش آشپزخانه بوده ترکش خط مقدم نبوده. خانواده، خوشحال شدند به خصوص علی خیلی خوشحال بود. قبل از آن به دوستانم گفته بود خدا کنه محمد شهید نشه چون اگه محمد شهید بشه،‌ من دیگه نمی‌تونم برم جبهه. راست می‌گفت چون اگر شهید می‌شدم باید می‌ماند سرپرستی خانواده را بر عهده می‌گرفت.

 

بعد از این جریان علی رفت جبهه عضو لشکر ۱۰ سید الشهدا بود. رفت و در عملیات خیبر هم به شهادت رسید. وقتی مرا انتقال دادند ورامین، هر کس مرا می‌دید باتعجب نگاه می‌کرد. بعضی‌ها هم مرا می‌دیدند و خوشحال می‌شدند. تا یک هفته نمی‌توانستم راه بروم. هم به خاطر ترکش کف پایم و هم به خاطر بدنم. حتی کتفم. بازوهایم و بغل گوشم هم ترکش خورده بود. خمپاره‌ی ۶۰ جای سالم برای من نگذاشته بود.

 

خانه قدیمی ما سه تا اتاق داشت. پر می‌شد و خالی می‌شد و دوستانم که شنیده بودند مجروح شده‌ام می‌آمدند بعد از یک هفته یواش یواش دستم را گرفتند و بلند شدم. مادر و داداش و پسر عمه‌ام نذر کرده بودند و به محض ورودم برایم گوسفند کشتند. یک مقدار از گوشت و جگر و کله پاچه‌اش را برایم گذاشتند. مادرم روزی دو نوبت برایم کباب درست می‌کرد تا جان گرفتم. آنقدر خون از من رفته بود که عضلاتم مشخص نبود و پوست پایم چسبیده بود به استخوان ابتدا دست به دیوار می‌گرفتم یا می‌گذاشتم روی شانه کسی و راه می‌رفتم. ظرف یک هفته آنقدر قدرت گرفتم که خودم راه می‌رفتم. اولین بار که پایم را گذاشتم بیرون خانه رفتم و دوستانم را دیدم. حالم بد شد. پنج دقیقه‌ای بیهوش بودم. بچه‌ها آب زدند به صورتم و مرا به هوش آوردند و رساندند خانه.

 

دوباره ده پانزده روز دیگر در خانه ماندم. به اندازه یک نعلبکی غذا می‌خوردم. اما چیزهای مقوی به من می‌دادند. بعد دوباره زدم بیرون. بلند شدم رفتم سپاه ورامین تا به بچه‌ها سری بزنم. از در دژبانی که رفتم داخل یکی از بچه‌ها من را دید و گفت: آقای جعفری منش زنده شد، زنده شد. یکی از بچه‌ها که خیلی خوشحال شد مرحوم حاج الیاس فلاح بود. هی می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت: جعفری منش من که باور نمی‌کنم تو زنده‌ای.

 

چهل، چهل و پنج روز از مجروحیتم که گذشت رفتم سپاه و مشغول کار شدم. گفتند اگر می‌توانی پرونده بنویس و اگر می‌توانم فقط بشین مراجعات را جواب بده. گفتم الان نمی‌توانم بنویسم چون دید چشمم خوب نشده تا سه چهار روز به مراجعات جواب می‌دادم و بعد شروع کردم به پرونده نوشتن و کم کم زدم بیرون تا کارهای بیرون را انجام بدهم. سه چهار ماه بعد رفتم بیمارستان شماره ۲ کرج (شهید فیاض بخش) آن قسمت از سرم که ترکش خورده بود، هنوز پوست بود و استخوان جمجمه نداشت. تهران یک دکتر به نام دکتر جدی را دیدم که مثل اسمش واقعا جدی بود. سر من را عمل کرد و یک ماده خمیری گذاشت به نام «سمنتوم». این ماده خمیری سفت شد مثل استخوان. بعد از چهار پنج روز هم مرخصم کردند و گفتد چهارده روز بعد بیا و بخیه‌هایش را کشیدم. بعد موی سرم آمد و رویش را گرفت. کسی متوجه نمی‌شد. قسمت راست یک ماه عفونت کرد. چشم راستم سیاه و کبود شد. گوشم باد کرد. عفونت زد به گوشم.

 

فامیل‌ها و پسر عمه‌ام ماشین گرفتند و من را دوباره بردند بیمارستان. بهمن ماه بود و یک کلاه کاموایی گذاشته بودم سرم که یخ نکنم. زیر بغلم را گرفته بودند و از پله‌ها بالا می‌رفتم. دکتر از اتاق عمل آمد بیرون گفت: چی شدی؟ کلاه سرم را برداشت و گفت: آخ آخ آخ برو اتاق عمل. گفتم با همین لباس؟ گفت: آره برو این باید در بیاد اگر در نیاد عفونت میره تو مغزت میکشت. تراشیدنش. بزرگتر از قبل شد. دیگر امنیت هم نداشت فقط پوست بود. با انگشت می‌زدم آرام روی این پوست. انگار طبل توی جمجمه من بود. دکتر گفت: باید دو، سه ماه توی این وضعیت باشی بعد اگه دوست داشتی بیا عملت کنم. برگشتیم و با دوستان مشورت کردیم. گفتند یک دکتر خوب به نام پروفسور اخیاری هست که شش ماه ایران است و شش ماه آمریکا گفتند اگر می‌خواهی سرت قشنگ آب بندی بشود برو پیش دکتر اخیاری. گفتم دکتر مغز و اعصاب دیگری نیست؟ گفتند چرا دکتر معینی‌پور هست.

 

رفتم خدمت دکتر معینی‌پور. گفت چون بدنت پر از ترکش است دیگر کشش ندارد. اگر کاری از من بربیاد انجام می‌دهم. اگر نه باید صبر کنی تا دکتر اخیاری بیاید. عملم کرد. بعد از عمل توی یکی دو روز اول چند بار بیهوش شدم. روز سوم، چهارم معاینه‌ام کرد و دست گذاشت روی سرم و گفت: جعفری خان داره خودشو می‌گیره داره سفت می‌شه. اگه غذاهای تقویتی برات بیارن من قول می‌دهم خوب بشی. بعد از چهارده روز بخیه سرم را کشیدم. دیدم سرم سفت شده و بعد هم مرخصم کردند و با آمبولانس تا در خانه مرا آوردند.

 

fars

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.