خاطرات محمد جعفری منش(۲)
محمد جعفری منش جانبازی است که همه اجزای بدنش در جهاد فی سبیل الله خالصانه به میدان آورد و مردانه در کنار دیگر برادرانش جنگید. ایشان را اکنون مردی با کلکسیونی از دردها می شناسند اما روحیه اش به قدری بالا است که حتی بی مهری های بنیاد شهید نیز نتوانسته او را از پای درآورد. آنچه خواهید خواند بخشی دیگر از خاطرات این جانباز است که می نویسد:
*بعد از نماز و صبحانه و کمی استراحت با موتور تریل می رفتم پذیرش لشکر. چشمهایم خواب آلود بود. برادر خامده متوجه شد گفت خواهشی دارم کارهایی که میخواهی انجام بدهی، بنویس بگذار من برایت انجام میدهم. این چادر پشتی خالی است برو تا ظهر استراحت کن. من هم از خدا خواسته رفتم چادر دراز کشیدم. سی ثانیه نشد که خوابم برد بنده خدا رفته بود با موتور و کارهای تحقیقاتی و نوشتنی من را انجام داده بود.
این برادر مسئول پرسنلی لشکر بود شش یا هفت نیروی زبده هم زیردستش بود. دو سه نفر مصاحبهگر و محقق و یکی دو نفر ارزیاب. از این چند نوبت که من رزم شبانه داشتم دو نوبتش را به من گفت برو استراحت کن. با خودم میگفتم خدایا کسی متوجه نشود. خطهامان با هم فرق میکرد. شهید کارور هم این آخری ها متوجه شده بود. گفت شما در گردان آزادید. شما آمادگی جسمانی داری و اقسام آموزشها را دیدهای صد روز هم که در پادگان امام حسین آموزش دیدهای. الان هم دو جا کار میکنی. من میدانم خسته کننده است. اگر بعضی مواقع نتوانستی بیایی استراحت کن. از نظر من مانعی ندارد.
اما نکاتی بود که باید آموزش میدیدم. مثلا میخواستند آموزش آر.پی.جی بدهند یک تانک سوخته میگذاشتند و میگفتند اینطور نشانهگیری کنید و موقع شلیک دهانتان را ببندید تا گوشهایمان کر نشود. یا مثلا ایستاده شلیک نکنید تانک تیرانداز شما را نزند. شهید کارور، آن ده بیست روز آخر را که میخواستیم برویم عملیات زیاد به من سخت نگرفت. یک هفته مانده بود به عملیات که برادر خامده از من پرسید چند پرونده تحویلات هست؟
گفتم چهار یا پنج پرونده.
گفت ظرف یکی دو روز این پروندهها را تمام کن. اگر هم نمی توانی تمام کنی فلانی را بفرستم کمکت کند.
گفتم چطور؟
گفت: هیچی، میخوام بفرستمت گردان، آماده باشی برای عملیات.
گفتم: مگه عملیات در کاره؟
گفت: فعلا هیچی نگو از من هم شنیده بگیر!
پروندهها را ظرف دو روز تمام کردم. بچههای پرسنلی لشکر و بچههای ستاد و بچههای کارگزینی، چادرهایشان کنار هم بود گفتند، بیایید کنار هم یک عکس یادگاری بگیریم. یک عده نشستند کنار هم و یک عده ایستاده و تعدادی هم به زانو شدند. تا آمدم پوتینهایم را دربیاورم شدم آخرین نفر و دوربین را دادند به من گفتند عکس بگیر. من چفیه انداخته بودم و لباسم را مرتب کرده بودم و شده بودم یک رزمنده تمام عیار و دلم میخواست عکس یادگاری بگیرم که اگر شهید شدم این عکس بماند. از بخت ما دوربین را دادند و گفتند اینطور تنظیم میشود و فاصله این طور باشد و گفتم باشد.
آمدم عکس بگیرم که یک دفعه انبار منفجر شد. من با انبار حدود صدمتر فاصله داشتم. در جا زانوهایم زمین خورد. انگار کسی من را هول داده باشد. انگار کوه منفجر شده بود. انبار مهمات زیرکوه بود. یک ماشین ایفا آمده بود مهمات خالی کند برای عملیات. یکی از بچهها میآید نارنجک خالی کند حلقه نارنجک به جعبهگیر میکند و ضربه میزند به چاشنیاش و بعد میافتد زمین. این بخت برگشته هم هول میشود. جعبه را می اندازد و فرار میکند. فاصلهای که توانسته بود فرار کند چهار، پنج متر بیشتر نمیشد.
بقیه نارنجکها هم با آن نارنجک منفجر میشوند. ماشین ایفا هم منفجر میشود. انواع و اقسام مهمات، کاتیوشا، مینی کاتیوشا، توپ ۱۳۰ و ۲۷ و ۵۷، همه یک جا منفجر میشود. انفجار سرایت میکند و مهمات داخل کوه هم منفجر میشود. افرادی که نزدیک ماشین بودند، همه شهید شدند. کسانی هم که فاصله بیشتری داشتند زخمی شدند. من هم دوربین را انداختم و بچهها برانکارد برداشتند که بروند کمک. ولی جرأت نمیکردند لحظه به لحظه انفجار رخ میداد.
خلاصه از اطراف هم آمدند و چهارده، پانزده تا مجروح بود که به هر طریقی، آنها را آوردند عقب. مجروحها را خواباندند جلوی گردان. اورژانس لشکر آمد و آنجا شد بهداری. بقیه صف کشیدند برای خون دادن. هر کس هم حالش وخیم بود سریع آمبولانسها، اعزام میکردند برای بیمارستان نزدیکترین بیمارستان هم که اسلام آباد غرب بود، حدود نیم ساعت فاصله داشت. حدودا تا سه ساعت انفجار ادامه داشت و این انفجار قبل از عملیات باعث شد عملیات یک هفته عقب بیفتد. یک مقدار روحیه بچهها خراب شد. خصوصا آنهایی که نزدیک انبار مهمات بودند. بعد هم ما را از آنجا انتقال دادند به مریوان و ما در منطقه پشت مناطق عملیاتی والفجر ۴ در کوههای مریوان، مستقر شدیم.
در کوههای مریوان که مستقر شدیم، گردان ما یک جایی بود زیر دل کوه و آنجا سه تا گردان مستقر بود. برای بمباران میآمدند ولی نمی توانستند کاری بکنند. می رفتند و جای دیگر را میزدند. بمب خوشهای میریختند که وقتی میآید هزار تکه دارد پخش میشود، همه را میگیرد. فرمانده لشکر یک تدبیری اندیشیده بود و ما را زیر دل کوه مستقر کرده بود. کنارش هم چشمه بود. چون زمستان هم بود آنجا زیر کوه گرمتر از جاهای دیگر بود. شب که میشد، بچهها با خدا راز و نیاز میکردند برنامه دعای کمیل و توسل و… هم بود تا یازده یا دوازده شب که میخوابیدند و دوباره ساعت سه و نیم یا چهار قبل از اذان از خواب بیدار میشدند.
بعضیها نماز شب میخواندند. بعضیها هم گوشه و کنار قبر کنده بودند و در قبر میخوابیدند و راز و نیاز میکردند. برای دعا و راز و نیاز همه آزاد بودند ولی اگر کاری غیر از این امور بود، جلویش را میگرفتند. در طول روز هم به ما آموزشهای لازم را در مورد موقعیت جغرافیایی و وضعیت دشمن و راههایی که باید میرفتیم، میدادند. کم کم به زمان عملیات نزدیک شدیم. در منطقه کوههای پنجوین، دشت وسیعی بود که قبلا لشکرهایی مثل لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب، لشکر خراسان و لشکر قزوین، جاهایی از منطقه را گرفته بودند. عراقیها عقبنشینی کرده بودند و رفته بودند روی ارتفاعات. حتی کشتههای عراقیها آنجا مانده بود و بوی گند گرفته بود.
عراق هم گرای آن منطقه را داشت. روز موعود وقتی ناهار خوردیم، بچهها حاضر شدند. به ما گفتند، فانوسقههایتان را محکم ببندید.
قمقمه، خشاب، سلاح و جیره جنگی داشتیم. کولهپشتی ما، حدود بیست کیلو بود. هرکس یک خشاب، توی سلاحش داشت و چهار پنج تا خشاب هم توی کولهاش که اگر لازم شد، استفاده کند. بعضیها هم نارنجک میبستند به کمر. نارنجک هم سنگین بود؛ نزدیک به نیم کیلو. من غیر از تجهیزاتی که میبردم، دو تا موشک آر. پی. جی هم با خرجش برداشتم. دیگر کولهام جا نداشت. نارنجکها را به فانوسقهام بستم. خیلی سنگین شده بود. وقتی میخواستم سوار کمپرسی شوم، بچهها دستم را گرفتند و کمک کردند تا بالا بروم.
لطف خدا بود که نارنج گیر نکرد. پائیز بود و شبها زود شروع میشد و وقتی ما حرکت کردیم حدود پنج، شش ساعت توی تاریکی مطلق بودیم. حتی نورماه هم نبود. کسانی که از قبل، مسیر را شناسایی کرده بودند، ما را هدایت میکردند، بعضی وقتها چراغ قوه کوچکی را روشن میکردند و علامت میدادند تا بچهها پرت و پلا نشوند. بالاخره رسیدیم به جاهایی که باید مستقر میشدیم. از آنجا باید عملیات والفجر ۴ را آغاز میکردیم. اول ارتفاعات ۱۸۰۰ قرار داشت بعد ۱۸۶۴ بود. ما باید ۱۹۰۴ مستقر میشدیم. بلندترین ارتفاعات که دست ما بود، ۱۸۰۰ بود که نیروها مستقر شدند. بعد در ۱۸۶۴ هم مستقر شدند. بعد از طی این ارتفاعات، همین طور که مسیر را طی می کردیم، اولین درگیری با عراقیها شروع شد. میخواستیم ارتفاعات را برویم بالا که عراقی ها متوجه شدند، درگیر شدیم و آنها فهمیدند که عملیات است. ۱۸۰۰ و ۱۸۶۴ درگیر شدند.
ما هم چند تا سنگر را رد کردیم و خواستیم برویم بالا که متوجه شدیم با آر. پی. جی میزنند. آر. پی. جی به یکی از بسیجیها خورد که تکه تکه شد و بلافاصله هم سنگر خاموش شد. حرکت کردیم رفتیم، دوباره سنگر بعدی درگیر شدیم. نفراتی که توی سنگر بودند، عقبنشینی میکردند و میرفتند پشت تیربارهایشان و شروع میکردند به شلیک کردن. ما از پایین میرفتیم بالا و آنها از بالا شلیک میکردند. یعنی کاملا بر ما مسلط بودند. ارتفاعات هم طوری بود که باید از لای درزها و شیارها میرفتیم بالا. اگر ما را میدیدند، میزدند. خمپاره و منور هم دائما بالای سرمان روشن بود.
نمیشد بالا رفت. یعنی هر کس میخواست بلند شود و حرکت کند، قشنگ مشخص بود که تک تیرانداز می زدش. فرمانده گروهان آمد و گفت: «بچهها! کار یک مقدار خراب شده، ما میخواستیم سنگرهای کمین را رد کنیم بلکه مستقیم با عراقیها درگیر نشویم ولی الان وضعیت تغییر کرده، اونها هشیار شدند حالا دشمن می خواد شما رو بزنه. توی مخفیگاهها و از پشت سنگها میزنند.» من و شهید غیبی، همراه هم بالا میرفتیم. شهید غیبی هیکلش درشت بود، قوی هم بود. ما جزو نفرات اول بودیم. البته نفراتی در موازات ما هم بودند.
شیارهای مختلفی وجود داشت که از آنها جلو میرفتیم. تصور من این بود که حالت خطشکن را پیدا کردهایم. وقتی پشت سرم را نگاه میکردم، میدیدم که بقیه پشت سر ما هستند. بچههای ما هم خمپاره منور میزدند و او را نشانه میرفتند. نفری که پشت تیربار بود، از سینه به بالا، زیر نور خمپاره منور مشخص میشد و بچههای ما، بیست نفری شروع میکردند به تیراندازی که عراقیها را بزنند. تک تیراندازهای دو طرف، پشت سنگها کمین گرفته بودند. آنها تک تیراندازهای ما را میزدند و تک تیراندازهای ما، آنها را. در همین اوضاع، من و شهید غیبی از بالای درزها و بین شیارها میرفتیم بالا، تا رسیدیم پشت میدان مین. سی متری نوک قله بودیم که من دیدم دیگر جای رفتن نیست. اگر میرفتیم، روی مین تکه پاره میشدیم. من پشت میدان مین همانجا نشستم. شهید غیبی هم نشست.
چند نفر دیگر هم پشت سر من بودند. گفتند، چرا بالا نمیروی؟ گفتم، میدان مین است. بگذارید شیار را پیدا کنم، از شیار برویم بالا.
میدانستم جاهایی که سنگ است نمیتوانند مین کار بگذارند ولی جاهایی که خاک بود، مین را میتوانند مخفی کنند. به محض اینکه پا میرفت روی مین، قطع میشد. یا اگر مین ضد تانک بود، اگر صد کیلو بار رویش میرفت، منفجر میشد. اگر مین ضد تانک منفجر میشد، وسعتی به اندازه صد متر از هر طرف متلاشی میشد. مین ضد نفر هم بود که مثلا پانصد تا ترکش داشت. مینی هم بود که میگفتند، والمری و شاخکهایش قشنگ معلوم بود. عراقیها برای اینکه نیروهای ایرانی را متوقف کنند، از پشت قله ۱۹۰۴ با خمپاره میزدند. خمپاره ۱۲۰، خمپاره ۸۰، خمپاره ۶۰، خمپاره ۶۰ هم اصلا صدا ندارد. من گشتم و یک شیار باریک پیدا کردم که آب کمی به اندازه یک شیر آب تویش جاری بود. فاصلهاش هم با جایی که ما بودیم، پانزده متر بود. به ما نزدیک بود اما خیلی باریک بود. احتمال اینکه عراقیها ما را بزنند، زیاد بود. به شهید غیبی گفتم، این شیار را پیدا کردهام. گفتم، توی این شیار آب است و سنگی هم هست، پس مین تویش نیست. اگر موافقی از توی این شیار برویم بالا.
گفت: «باشه.» من دستم را گذاشتم روی زمین که از جایم بلند شوم. هنوز نیم خیز بودم و زانوی راستم روی زمین بود که ترکش خورد توی جمجمهام. البته سرم را با چفیه بسته بودم و کلاه کاموایی داشتم. اما ترکش کلاه و چفیه را سوراخ کرد و وارد جمجمهام شد و جمجمهام را هم سوراخ کرد. خمپاره ۶۰ خورده بود کنارمان و من فقط زمانی که در حال بلند شدن بودم این را فهمیدم و فقط توانستم بگویم، سرم. اگر خمپاره ۱۲۰ بود، یک جوری متوجه میشدم اما خمپاره ۶۰ بود و من متوجه نشدم. شهید غیبی که کنار من بود، ترکش کوچکی خورده بود توی باسنش ولی زیاد مشکل نداشت. شهید غیبی گفت: «چی شده؟» گفتم: «سرم» بلافاصله، چفیه و کلاه من را برداشت و چفیه خودش را بست.
وقتی میبست کمی هوشم سر جایش بود. کمی متوجه میشدم. ولی وقتی بستنش تمام شد، من دیگر بیهوش شده بودم. گمانم ساعت یک نصف شب بود. غیر از جمجمهام مچ پایم و ساق پای چپ و راستم هم ترکش خورد. مثل شیر سماور از سر من خون میرفت. ترکشی که به سرم خورده بود، خیلی بزرگ بود. بعد فهمیدم که آقای آجرلو و چند نفر دیگر، بعد از چهار شب و سه روز، من و پانزده مجروح دیگر را توانستهاند از ارتفاعات پائین ببرند و با آمبولانس بفرستند عقب.
فارس