روایتی متفاوت از یک مادر شهید
“صغری پایین شهری” مادر شهید “محمد منصوری” هستم و در سال ۱۳۲۲ در شهرستان “ورامین” به دنیا آمدم. پدرم “حیدرعلی” اهل قم و مادرم “مریم خاتون شیرکوند” اصلیتشان خرم آبادی بود. پدرم وقتی نوجوان بود به ورامین مهاجرت میکند و همین جا هم ازدواج می کند. ایشان قهوه خانه داشتند. هنوز هم از قدیمی های ورامین که بپرسید قهوه خانه حیدر علی را به یاد دارند که الان تبدیل شده به یک ساختمان مسکونی. ما هم در بالای همین قهوه خانه زندگی می کردیم. من سه ساله بودم که پدرم را از دست دادم و چیزی در ذهنم نیست اما مادرم خیلی از پدرم تعریف میکرد. میگفت: بسیار مردمدار، اهل معاشرت و باتقوا بود. در ورامین همه او را میشناختند.
مادرم هم زن مومن و زحمتکشی بود. علت آمدن خانواده مادرم به ورامین این بود که در زمان رضا شاه عده ای از مردم لرستان را به شهرهای دیگر تبعید می کنند و پدربزرگ من هم مهاجرت می کند به ورامین و ماندگار می شود. مادرم به ما یاد می داد که در زندگی راستگو باشیم، می گفت: اگر راست بگویید و خدا را در نظر داشته باشید همیشه کمکتان می کند. ایشان بسیار هم انقلابی بود و در همه تظاهرات ها علیه رژیم پهلوی شرکت می کرد.۱۲ سال است که ایشان را هم از دست داده ام.
*ما سه خواهر و برادر بودیم که بعد از فوت پدرم، مادرم ما را به سختی بزرگ کردند. ایشان در سازمان “اصلاح و بذر نهال” کشاورزی میکرد. البته چند قطعه زمین داشتیم که رعیت رویش کار می کرد اما رعیتها فقط آخر سال یک مقدار محصول برایمان می آوردند که کفاف زندگی را نمی داد.
پدر مادرم “حاج خداوردی” در “کاظمآباد ورامین” مردی به نام بود و داریی های فراوانی داشت اما مادرم با همه مالی که پدرش داشت، بدون چشمداشتی میگفت: من خودم باید کار کنم و روزی بچههایم را در بیاورم.
مادرم من و برادرهایم را به مدرسه فرستاد و تا کلاس ششم درس خواندیم. البته من چند سال بعد دیپلم گرفتم و “افسر نگهبان بند نسوان” زندان “خورین” شدم.
* درباره این که چرا نام خانوادگی ما “پایین شهری” است ، من شنیدم قمی ها به بالای شهر می گویند پایین شهر، اجداد من هم بالای شهر قم ساکن بودند و به همین دلیل این فامیلی را انتخاب کردند .
*”حاج خداوردی” آدم مذهبی بود و گله گوسفند داشت.اصلاً به شاه و کارهایش توجهی نمی کرداما مادرم همیشه میگفت: شاه و اطرافیانش به مردم ظلم میکنند.
سال ۴۲ ، وقتی امام خمینی(ره) را تبعید کردند، مردم ورامین کفنپوش تظاهرات کردند به سمت تهران، برادر من هم که ۳ سال از من بزرگتر است در آن تظاهرات شرکت کرده بود. وقتی آشنایانمان او را بین مردم دیدند برش گرداندند. گفته بودند مادرت با هزار سختی صغیرداری میکند حالا میخواهی داغ تو هم بر دلش بنشیند؟ سربازهای شاه رحم و مروت ندارند. میزنند یا تو را می کشند یا گم و گور میشوی. برادرم ۹ ساله بود. او با آن سن کم تحت تأثیر حرفهای مادرم قرار گرفته بود، چون ایشان از ظلمهای شاه برای ما زیاد میگفت. مادرم استادمان بود و ما تمام مشکلاتمان را با ایشان در میان میگذاشتیم.
*مادرم همیشه به من سفارش میکرد حجابت را رعایت کن.ایشان به حجاب خیلی اهمیت می داد، میگفت: چرا زنها باید به مردها دست بدهند؟ این دیگر چه وضعی است؟
یادم می آید من تا کلاس ششم ابتدایی با چادر درس خواندم. در کلاس ما ۱۶ پسر بود و تنها دختر کلاس من بودم. مدرسه مان در نزدیکی ایستگاه راهآهن ورامین بود. اسم معلم کلاس اولم “آقای تمدن” بود که مرد مذهبی و باخدایی از اهالی همدان بود. وقتی به مادرم میگفتم دیگر مدرسه نمیروم ایشان میگفت: باید بروی، آدم بیسواد خوب نیست، من زحمت میکشم تا شما درس بخوانید. تو فقط حجاب داشته باش و حفظ آبرویت برایت در درجه اول باشد.
*بعد از فوت “آیتالله بروجردی” مرجع تقلیدمان شد امام خمینی.قبل از انقلاب کسی حق نداشت رساله امام(ره) را در خانه داشته باشد. “خانم طاهری” برایم رساله امام(ره) را آورد، من هم آن را در پلاستیک گذاشتم و در باغچه پنهان کردم تا کسی نفهمد. حتی شوهرم هم نمیدانست من مقلد چه کسی هستم و رساله دارم، خودش هم زیاد در قید وبند تقلید نبود.
*ما اولین بار نام امام خمینی را همان سال ۴۲ بود که شنیدیم ، یعنی همان وقتی که ایشان تبعید شدند و مردم ورامین قیام کردند. آن زمان میگفتند شاه آقای خمینی را دستگیر کرده و فرستاده نجف که مادرم با سادگی خودش گفت: الهی خدا شاه را ذلیل کند، نمیدانیم از دست او چه کنیم؟ دست از سر آخوندها هم برنمیدارد این ذلیل مرده. مادرم خیلی امام(ره) را دوست داشت هر وقت میشنید ایشان دستوری دادند میگفت: بچهها بلند شوید! باید این کار را انجام دهیم، دستور امام(ره) است.
*بعد از انقلاب که آقای شریعتمداری مقابل امام ایستاد ، همه رساله او را کنار گذاشتند. در مسجد “مهدیه” ورامین فهمیده بودیم شریعتمداری چه کرده.حتی یادم هست در میدان راه آهن ورامین، ماشین آمد و همه رسالههای شریعتمداری را جمع کرد و برد. من در جلسات مذهبی هم شرکت میکردم اما شوهرم اجازه نمیداد در خانه جلسه بگیرم. از او اجازه گرفته بودم فقط در جلسات بیرون از خانه شرکت کنم. “خانم طاهری” که خانم جلسهای ما بود ماجرای شریعتمداری را برای ما تعریف کرد.
۱۶ ساله بودم که با آقای “…منصوری” از روستای “ایجدانک” ورامین که اصلیتش تبریزی بود ازدواج کردم ، با مهریه ۲۰۰۰ تومان. آقای منصوری آن موقع ۲۹ سالشان بود.ماجرای ازدواجمان هم از این قرار شد که ایشان مرا کنار جوی آب دید. آن زمان همه مردم برای شستن وسایل خود کنار جوی میرفتند، مثل حالا امکانات نبود. من هم چادرم را میبستم گردنم و میرفتم لب جوی ظرف و لباس میشستم. حیدرآقا کارمند “مؤسسه اصلاح و بذر نهال” بود که با دوچرخه هر روز از کنار همان جوی میگذشت. او سرکارگر بود، من را کنار جوی دیده بود و پرسیده بود که این دختره کیه؟ گفته بودند این دختر “خاله مریم” است. آشناها مادرم را “خاله مریم” صدا میزدند.
چون شوهرم سرکارگر مادرم بود او را خوب میشناخت. اولین دفعهای که آمد خواستگاری من کلاس چهارم بودم و مادرم قبول نکرد. میگفت: میخواهم دخترم درس بخواند و معلم شود تا یک لقمه نان بدهد من بخورم. راستش من آخرش هم آن سعادت را پیدا نکردم که این خواسته مادرم را انجام دهم.
بعد از کلاس ششم دوباره آقای منصوری آمد خواستگاری، دو سال منتظر من نشسته بود. بعد از ازدواج بود که فهمیدم ایشان آن کسی که میخواستم نیست. خط و ربطش با من یکی نبود. کاری هم نمیتوانستم بکنم چون قدیمها میگفتند دختر با لباس سفید میرود خانه شوهر و با کفن میآید بیرون.
*آقای منصوری زیاد در نماز و روزه اش جدی نبود، خمس و زکات هم نمی داد و بعضی وقت ها هم دستش را روی من بلند می کرد اما من زباندرازی نمیکردم و او هم دلش نمیآمد خیلی اذیتم کند.هرچی میگفت، کوتاه میآمدم اما اگر کوتاه نمیآمدم خشن می شد.با تمام این ها روی یک چیز خیلی حساس بود؛ حلال و حرام خیلی سرش میشد، مثلاً اگر از وسایل دولتی استفاده میکرد میگفت: باید بروم پولش را حساب کنم. یا چون سرکارگر بود و گاهی کارگرها مثلاً انگوری برایمان میآوردند قبول نمیکرد و میگفت: درست نیست، بگذار ببرد با زن و بچهاش بخورد، او زحمت کشیده که من بخورم؟
یادم می آید وقتی خدا “محمد” پسرم را به ما داد یکی از کارگرهایش برای چشمروشنی خروسش را برایمان هدیه آورد. گفتم این درست نیست او عیال وار است و چند فرزند دارد، در مضیقه است چرا همچین هدیهای آورده؟ آقای منصوری گفت: گوشت این خروس را خورش کن، برنج هم درست کن و در یک سینی بزرگ بریز و برای خود آن ها ببر و بگو برای تشکر آوردم. خانه آنها هم نزدیک بود. ما در خانههای دولتی زندگی میکردیم.
*همسرم امام(ره) را خیلی دوست داشت، اصلاً آن رژیم را دوست نداشت و همیشه از ظلم آنها میگفت. به ما سفارش میکرد حرفی نزنیدها، انگار کنید ساواک پشت در خانه ایستاده. با این حال که با طاغوت مخالف بود اما من اصلاً به او نگفتم رساله امام(ره) را دارم، میترسیدم از دهانش دربرود و کار دستم بدهد.
* اول زندگیمان منزل “مصیب خانی” در روستای “چاله شنی” مستأجر بودیم که خانه اش خیلی بزرگ نبود. کل جهاز من هم یک دست استکان و نعلبکی بود و مادرم مثلاً یک سماور نفتی هم برایم داده بود که آن موقع خیلی با ارزش بود. همه وسایلمان در یک وانت کوچک جا می شد.وضع مالی آقای منصوری بد نبود. حقوق ایشان ماهی ۳۰۰ تومان بود که با اضافه کاری به ۴۰۰ تومان هم می رسید. بعد از چند سال مستأجری رفتیم در خانههای دولتی که از طرف اداره “اصلاح و بذر نهال” داده بودند نشستیم. خانه ها نزدیک میدان “صادق علی” بود، ۱۵-۱۶ سال همانجا زندگی کردیم.
* من ۱۹ ساله بودم که اولین فرزندم به دنیا آمد.خدا ۴ فرزند به ما داد. معصومه، فاطمه، محمد و زینب. بعد از تولد دو دختر، شش سال نذر و نیاز کردیم تا خدا محمد را به ما داد. آقای منصوری خیلی پسر دوست داشت، البته وقتی خدا دو دختر به ما داد گفتیم همین دو تا بس است. آن زمان همه بچه زیاد داشتند اما آقای منصوری روشنفکر بود و میگفت: بچه زیاد را نمیشود درست تربیت کرد. بعد از شش سال خدا محمد را به ما داد.
شهید محمد منصوری
*من خیلی متوسل میشدم به ائمه. از بچگی اعتقادم به ائمه زیاد بود. یادم هست وقتی ۸ ساله بودم، فقرا در کوچه مصیبت علی اصغر امام حسین(ع) را میخواندند و من در داخل حیاط زار زار گریه میکردم. وقتی روضه شان تمام می شد از نان تافتونی که مادرم پخته بود به فقیر میدادم، مادرم میآمد میگفت: من کار میکنم آنوقت تو همهچیز را بده به گدا. میگفتم خب مصیبت میخواند من هم گریه میکنم و به او نان میدهم.
نذر کرده بودم اگر خدا به من پسر بدهد اسمش را بگذارم “محمد”. در شناسنامه اسمش را فرامرز ثبت کردند اما من سر نذرم ایستادم. تنها پسرم محمد ، شب تولد امام رضا(ع)، نزدیک اذان ظهر به دنیا آمد. من برای زایمان قابله میآوردم خانه، اما سر “محمد” آقای منصوری گفت: این ها از لحاظ پزشکی مطمئن نیستند، باید بروی بیمارستان. مرا برد بیمارستان “فرح” تهران که پسر عمهاش در آنجا کار میکرد.
قبل از من یک خانم زایمان کرد که دکترش مرد بود. با دیدن دکتر مرد به آقای منصوری گفتم من دکتر مرد نمیخواهم، باید من را ببری. اگر بمیرم هم اجازه نمیدهم مردی بیاید بالای سرم تا اینکه به لطف خدا بلندگو اعلام کرد آقای دکتر فلان به اتاق عمل مراجعه کنند، مریض بدحال داریم. وقتی رفت دیدم یک دکتر زن آمد. با خودم گفتم یا ابوالفضل قربانت بروم! کمکم کردی. سال ۱۳۴۸ بود که محمد به دنیا آمد.
من محمد را از حضرت محمد(ص) گرفتم. نماز و روزه من به هیچ وقت قطع نمیشد. وقتی متوجه شدم بچهام پسر است خیلی خوشحال شدم و از خدا تشکر کردم. دیگر هیچ دردی احساس نمیکردم. پدرش هم وقتی پرسیده بود بچه چیست؟ گفته بودند پسر که با تعجب گفته بود پسر؟! خیلی خوشحال بود و من را هم حسابی تحویل گرفت.
*آقای منصوری محمد را بیحد و اندازه دوست داشت.ایشان به هیچ وجه از بوسیدن کسی خوشش نمیآمد اما فقط محمد را میبوسید. البته جلوی دخترها بیشتر مراعات میکرد تا حسادت نکنند.
* محمد قبل از به سن تکلیف رسیدن نماز میخواند و امام عصر(عج) را بسیار دوست داشت.یادم هست محمد ۴ ساله بود که آمد پیش من و با همان زبان بچه گی درباره آقایی با کلاه سبز و عبای قهوهای حرف زد که در خانه دیده که به او لبخند میزده. دو سه مرتبه این جریان را تکرار کرد. به او گفتم مامام جان! این بار که آقا را دیدی من را صدا کن. یک روز دوید و آمد، گفت: مامان بدو آمد. رفتیم در حیاط اما کسی را ندیدم. گفت: مامان ندیدیش؟ گفتم نه. از آن موقع به بعد دیگر حرفش را هم نزد.من هم اصلا پیگیرش نشدم.
یک دفعه دیگر که ۱۱ ساله بود دیدم از جایش بلند شد و ایستاد. گفتم محمد چه شد؟ گفت: مامان صلوات بفرست. بعد هم یک جمله ای درباره حضور امام زمان(عج) گفت. تعجب می کردم اما پا پی اش نمی شدم.
*ما برخلاف خیلی ها ، آن سال ها در خانه رادیو و تلویزیون داشتیم و خبرهای جسته و گریخته از امام(ره) پخش میشد. چند روز قبل از آمدن امام(ره) شیرینی نذر کرده بودم که ایشان به سلامتی بیایند. میخواستیم برای استقبال برویم که حیدرآقا نگذاشت، میگفت: خیلی شلوغ است ، نمیتوانید بروید، از همین تلویزیون ببینید. وقتی دیدم ایشان از پلههای هواپیما پایین میآید خیلی خوشحال شدم. به روح همان محمد عزیزم قسم ، همانجا گفتم آقاجان! من چیزی ندارم که قابل قربانی کردن باشد فقط یک پسر دارم که ای کاش میتوانستم تقدیمت کنم. در راهپیماییهای سال ۵۷ هم به اتفاق آقای منصوری و محمد که ۹ ساله بود شرکت میکردیم. حتی یادم هست یک هفته در تهران منزل برادرم ماندیم تا در تظاهرات شرکت کنیم. یادم می آید اولین شعار مبارزاتی که از زبان محمد شنیدم “مرگ بر حزب توده” بود. من هیچ وقت نفهمیدم این عقیده از کجا آمد. شاید علتش خودم بودم. من هم همان نصیحتهای مادرم را درباره دین و مذهب به بچههایم تکرار میکردم. میگفتم کمونیزم می گوید خدا نیست و همین در ذهن محمد مانده بود. به هیچ کس اعتماد نمیکرد. داخل انباری خودش رنگ آماده میکرد، شب بچهها را سازماندهی میکرد و میرفتند. میگفت: بر علیه حزب توده بنویسید. من فقط از کارهایش با خبر بودم و پدرش اصلاً خبر نداشت.
* محمد با سن کمی که داشت بچههای بزرگتر از خودش را جمع میکرد و شعارنویسی میکردند.یک شب ساواک دنبالش میکند اما او فرار کرده بود. محمد گفت: ارواح باباش! فکر کرده میتونه منو بگیره؟! میگفت: مامان لای درختهای کاج قایم شدم .خیلی بچه زرنگی بود. همیشه هم روی در اداره مخابرات شعار مینوشت تا همه ببینند.
*محمد در مدرسه “ولیعصر” که آن موقع اسمش “رضا پهلوی” بود درس می خواند. شیطونی هم داشت. چون فعالیت میکرد به درسش زیاد نمیرسید. یک روز آمد، گفتم محمدجان من این همه با تو املاء تمرین کردم بگو ببینم چند شدی؟ (کلاس اول بود) گفت: مامان آقا معلم میخواست به من بیست بدهد اما گفتم دوست ندارم به من صفر بده. حالا نگو همان صفر شده بود برای اینکه دعوایش نکنم اینطوری میگفت.
* چون او یکدانه بود خیلی مراقبش بودیم.وقتی میدیدم پسرهای بزرگ تر از خودش میآیند در خانه و سراغ محمد را میگیرند، میگفتم محمد اینها کی هستند؟ میگفت: مامان اینا “نوچههای” من هستند. میگفتم تو خودت چی هستی که اینا نوچههای تو هستند؟!(با خنده)
* نماز به او واجب نبود اما خودش پیش قدم شده بود. اغلب با فامیل جوش میخورد اما ملاکش برای شناخت آدم ها ، نماز بود. هرکسی را میدید نماز میخواند میگفت: مامان فلانی عجب آدم خوبی است، نمازخوان و با ایمان است.
* جنگ که شروع شد من گریه میکردم و میگفتم بچههای مردم همه دارند مثل گل پرپر میشوند. میگفت: مامان ناراحت نشو! یک روز هم من عمودی میروم و افقی برمیگردم.
* محمد ۱۱ ساله بود که رفت میدان تیر و تیراندازی یاد گرفت. پدرش هم میدانست اما مخالفتی نمیکرد. در “مسجد سجاد” عهدهدار کتابخانه هم بود. گشت هم میداد. ۱۲ سالش بود که یک مرتبه رفت “پادگان امام حسین(ع)” تهران، به همراه بسیج که او را برگرداندند چون سنش کم بود. به محمد میگفتند کبوتر مسجد، چون دائم در مسجد بود. یک روز حاج آقای محمودی، امام جمعه ورامین او را دیده بود که تفنگش از خودش بلندتر است و راه که میرود تفنگ روی زمین کشیده میشود. پرسیده بود این بچه کیه؟
قبل از آن که برای جنگ برود با خانواده شهدا رفته بود برای دیدن مناطق جنگی، وقتی آمد کلی از فضای آنجا تعریف میکرد.
یک مرتبه دیگر رفت “پادگان توحید” که ۲ ماه آنجا بود. به خاطر سنش ، هیچ کجا قبول نمیکردند او را ببرند به همین خاطر شناسنامه اش را دستکاری کرد و سال تولدش که ۴۸ بود، کرد ۴۵ و رفت جبهه. رضایت نامهاش را هم من امضا کردم. شاید بپرسید چطور راضی شدید یکدانه پسرتان را به جبهه بفرستید؟ دین برایم از او عزیزتر بود. خدا دوستم داشت که یک روز محمد را به من داد، بعدهم خواست و او را گرفت.
*محمد را اول برای تدارکات بردند. آب و شربت به رزمنده ها می داد. حدود ۲ ماه هم در دوکوهه آنها را نگهش داشتند که بالاخرهاعتراض میکند و میگوید: ما برای خوردن و خوابیدن نیامدیم ما را ببرید جلو هرکاری باشد انجام میدهیم.
*آخرین بار ۲ ماه جبهه بود که به شهادت رسید. نزدیک عید بودکه زنگ زد گفتم مادر بیا میخواهیم برویم مشهد .گفت: ما تا راه کربلا را باز نکنیم برنمیگردیم، الان داریم قرعهکشی میکنیم که چه کسی داوطلب شود برای رفتن روی مین.
*خانواده ” قبادی” در ورامین ۳ فرزندشان به شهادت رسیده است. محمد با بهروز و محمد قبادی رفیق بود. بعد از شهادت بهروز با حسرت میگفت: بهروز قبادی هم شهید شد پس کی نوبت من میشود؟
*آخرین باری که داشت می رفت جبهه، موقع خداحافظی گفت: مامان کاری نداری؟ گفتم نه. گفت مامان برایم دعا کن، من هم گفتم مواظب خودت باش. ساکش را برایش جمع کردم و مقداری میوه در خانه داشتیم که برایش گذاشتم. خیلی نورانی شده بود، گفتم محمد حمام بودی؟ دستش خیلی میدرخشید. همیشه اسم دوستان شهیدش مثل “مصطفی رحیمی” را میآورد و میگفت: مامان من هنوز سعادت پیدا نکردم. وقتی از زیر قرآن ردش می کردم ، موقع بوسیدنش لبم ناخودآگاه رفت به سمت گردن بچهام و گریه کردم. همان روز به دخترم گفتم محمد شهید شود سر ندارد. دخترم گفت: این چه حرفیه میزنی؟ بعد از آن دیگر خودم را نباختم. شب قبل از رفتن با پدرش خداحافظی کرد. به پدرش میگفت: باید برای خاطر مملکت بروی جنگ، اگر کشورت را نمیخواهی ، برای دینت باید بروی، دین را هم نمیخواهی ، ناموست در خطر است، باید به خاطر ناموست بروی. من خودم نوکری مادر و خواهرانم را می کنم، شما برو. اما پدرش نرفت و محمد به جای او رفت جبهه.
قبل از شهادت محمد خواب دیدم یکی از بچههایم تصادف کرده و یک گونی پر از دست و پا برایم آوردند. پرسیدم چرا این را برای من آوردید؟ گفتند باید به شما بدهیم. بعد از دیدن این خواب گفتم خدا به خیر کند. وقتی هم محمد را آوردند بدنش سر و دست نداشت و تکهتکه بود.
*محمد در عملیات والفجر ۴ شهید شد.برایم تعریف کردند وقتی سنگر درست میکردند یک توپ به آن جا اصابت میکند و شهید می شود. یادم هست در نامهاش مینوشت به همراه بچهها برای شناسایی میرود چون جثه کوچکی داشت و زرنگ بود.
*روز ۲۳ فروردین ، من داشتم ظرف میشستم. ساعت ۱۰ صبح بود که یکهو حال بدی بهم دست داد و توی دلم خالی شد. ظرفها را گذاشتم زمین و ناخودآگاه رفتم سر آلبوم عکس محمد و گریه کردم. خوب یادم هست که گفتم یا امام رضا(ع)! تو را به جواد عزیزت قسم میدهم اگر محمد من شهید شد جنازهاش مشخص باشد و گمنام نشود، من طاقت سرگردانی ندارم. من را چشمانتظار نگذار. بعدا “عیسی شیرکوند” یکی از دوستانش که موقع شهادت محمد آن جا بوده تعریف کرد اگر محمد شب به شهادت می رسید گمنام میشد چون با اصابت توپ ، پلاکش به همراه سرش پریده بود.
*۲۵ فروردین محمد را آوردند ورامین، که هنوز هم به ما خبر نداده بودند. دختر بزرگم خواب دیده بود داریم میرویم “امامزاده سید فتحالله” و آن جا میگویند: شما جزء خانواده شهدا هستید، بفرمایید. وقتی خوابش را برایم تعریف کرد ، فهمیدم محمد شهید شده.
همان روز دوستانش چند دفعه با بهانه های میآمدند جلوی خانه ما تا من تعارف کنم و بیایند داخل و سر حرف یک جوری باز شود اما نمیشد. دوست خانوادگیمان آفای احمدی ، هر کاری می کرد نمی توانست به ما چیزی بگوید تا اینکه از فرط فشار عصبی حالش به هم خورد. من رفته بودم مجلس ختم، وقتی برگشتم دیدم آقای منصوری سماور را زده بود به برق و استکان آماده کرده. گفتم چه خبر است؟ گفت: چند نفر آمدند با شما کار داشتند، الان هم میآیند خانه. بالاخره بعد از ظهر آمدند. “شهید محمد قبادی” (روحش شاد) به همراه عدهای دیگر بودند. همین که در خانه را باز کردم و دیدمشان ، گفتم آمدید بگویید محمد شهید شده؟ شهادت دوستتان را به شما تبریک میگویم. محمد راهی را رفت که خودش انتخاب کرده بود.
*محمدم را در قبرستان “حسین رضا” ورامین دفن کردند. من قبل از خبردار شدن ، دلم به شدت برای محمد تنگ شده بود. دو ماه ار رفتنش می کذشت. حتی چادرم را گذاشته بودم در حیاط تا اگر یک وقت او بدون خبر آمد ، دم دستم باشد و زود برای استقبالش بروم و ببوسمش. بعد خودم را دلداری دادم که اینقدر دلخوش نباش، تو خودت می گفتی چیزی را که در راه خدا میدهم پس نمیگیرم. خودم به خودم تلقین می کردم که توقعت را کم کن و این طوری کمی دل بریدم.
* وقتی خبر شهادت محمدم را گرفتیم، رفتیم جایی که جنازهها آنجا بود. هشت جنازه بود ند که موقع تشییع ، آن ها را به خانوادههایشان نشان دادند. من با اصرار به یکی از بچه های تعاون گفتم برادر! میخواهم پسرم را ببینم. ننهجان! میخواهم من هم محمدم را ببینم. گفتند نمیشود. بعد از کلی التماس کردن من گفتند برای چی میخواهی او را ببینی؟ گفتم میخواهم صورتش را ببوسم، گفتند نمیشود، محمد سر ندارد. گفتم سرش را داد برای امام حسین(ع)،روی جنازه را باز کنید، میخواهم دستش را ببوسم . گفتند این هم نمیشود، دستش قطع شده. گفتم این را هم داد برای ابوالفضل ، پس باز کنید لااقل سینه محمدم را ببوسم. گفتند این هم امکان ندارد، بدنش لهیده و تکهتکه است. دیگر اصرار نکردم و افتادم به سجده که خدا را شکر کنم. آن ها فکر کردند من حالم به هم خورده. چند تا از کارکنان سپاه هم حالشان بد شده بود. خم شدند من را بلند کنند که گفتم من حالم خوب است ، خواستم خدا را شکر کنم. محمدم را هدیه دادم.
* عشق به خدا برایم بالاتر از عشق به محمد بود. آن وقت هایی هم که سینه ام تنگ می شود و در دلم زمزمه ای میکنم ، بعدش فوری میگویم خدایا! قربانت بروم! من تو را بیشتر دوست دارم اما خب! این هم محبت مادری است، چیزی که خودت در ما قرار دادی.گاهی یادش که می افتم با خودم میگویم محمدم! ای کاش بودی و دامادت میکردم.
*یک بار محمد آمد به خوابم و به من گفت: مادر! تو هیچ وقت تنها نیستی. من همیشه کنارت هستم. یک بار هم خواب دیدم که به من گفتند خانم برو در آن خانه بنشین. بعد عروس خانمی که خیلی زیبا بود با چادر سفید آمد. به در و پنجره ها ، پردههای آبی و صورتی هم زده بودند. عروس جلوی من راه میرفت و من به پشتی تکیه داده بودم. وقتی بلند شدم بروم، محمد به من شیرینی تعارف کرد و من یکی برداشتم.
* خیلی غیرتمند بود. همیشه میگفت: من دو تا خواهر بزرگ در خانه دارم ، مبادا پرده جلوی در کنار برود. در خانه اخلاق خیلی خوبی داشت. خیلی صبور و افتاده حال بود. مثلاً اگر غذایی داشتیم که باب میلش نبود خودش را با نان سیر میکرد اما جمله «دوست ندارم» را به زبان نمی آورد. از مسخره کردن و فحش دادن خیلی بدش میآمد و میگفت: نباید به ناموس کسی فحش داد، شخصیت آدم پایین میآید. به لباس نو اهمیت نمیداد اما تمیزی لباس برایش خیلی اهمیت داشت و میگفت: لباس اگر چهل تیکه هم بود اشکالی ندارد ولی باید تمیز باشد.
*محمد اغلب نمازهایش را در مسجد میخواند. حتی برای نماز صبح هم به مسجد می رفت. گاهی که در خانه نماز میخواند من بعد از او میرفتم نماز بخوانم که میدیدم مهر خیس است. به او میگفتم مادر جان! گناهش را من میکنم، گریه اش را تو میکنی؟ برای من هم دعا کن (همیشه به من میگفت مامان خانم). گفت: مامان خانم! من از شما التماس دعا دارم.
وقتی از مسجد میآمد به او میگفتم استاد من! سرباز آقا امام زمان(عج)! میگفت: مامان خانم! شما استاد من هستی.
*آقای منصوری من را به خاطر شهادت محمد مقصر می دانست.تا چهلم محمد من اصلاً جرأت نمیکردم در خانه گریه کنم. ایشان که ول کرد و رفت خانه خواهرش و در مراسمهای محمد هم شرکت نکرد. وقتی مردم سراغ پدر شهید را میگرفتند میگفتم مریض است.خودم یواشکی گریه میکردم و در دل با آقا امیرالمومنین (ع) میگفتم آقاجان! حالا میفهمم چرا سرت را داخل چاه می کردی و اشک می ریختی، حق داشتی، من هم تحمل میکنم. من و پدر محمد قبل از شهادت پسرم هم با هم اختلاف های اعتقادی داشتیم. حتی من با خودم قرار گذاشته بودم که وقتی محمد ۱۵- ۱۶ ساله شد ، یک فکری اساسی برای زندگی مان بکنم که محمد هم در ۱۳ سالگی به شهادت رسید.
* اربعین محمد که تمام کذشت، آقای منصوری به من گفت: صغری خانم! تو باعث شدی بچه من برود، حالا خودت هم از این خانه برو. آقای منصوری اوایل جنگ به خود محمد هم گفته بود اگر بروی و کومله و دمکرات بلایی سرت بیاورند و چشمت را در بیاورند، زخمی شوی، تکهتکه شوی، من دیگر تو را در این خانه قبول نمیکنم. محمد هم جواب داد: من راضی هستم به رضای خدا. خوب میدانم در چه راهی قدم گذاشته ام . من باید بروم. پسرکم در مقابل عتاب های پدرش همیشه میگفت: چشم باباجان! سرش را میانداخت پایین و دیگر حرفی نمیزد.من هیچ وقت به همسرم بیاحترامی نکردم و خدایی دوستش هم داشتم چون پدر بچههایم بود. هیچ وقت جلوی بچهها دعوا نمیکردیم چون آنها از ما الگو برداری میکردند.
*بعد از شهادت محمد آماده این برخورد آقای منصوری بودم و میدانستم مصیبتهای من تازه شروع خواهد شد. به این ترتیب من را از خانه بیرون کرد. همه دخترهایم را خودم دست تنها شوهر دادم و برایشان جهیزیه و سیسمونی فراهم کردم.آقای منصوری اصلا برای طلاق هم نیامد. ۵ سال غیبش زد و من بالاخره به کمک چندین نفر از همشهریان موفق شدم طلاق غیابی بگیرم. ایشان خودش به من گفت: من یک میلیون خرج کردم تا شما را بدون حق و حقوق طلاق بدهم. گفتم من راضی هستم به رضای خدا. اما این را هم به ایشان گفتم که آقا! با خدا باش پادشاهی کن، بیخدا باش هرچه خواهی کن. هرکاری میخواهید بکنید، فعلا دور دور شماست. همه گله هایم را هم با احترام به او میگفتم و او شیفته همین اخلاق من بود. بعضی ها پا پیش گذاشتند که آشتی مان بدهند اما دیگر این اواخر ایشان با همه چیز ساز مخالف می زد. نسبت به نظام و انقلاب بد موضع گیری می کرد.
*بعد از این که آقای منصوری من را از خانه بیرون کرد ، با ارث پدری و پولی که بنیاد شهید به من داد در “چوب بری” ورامین یک خانه ساختم و ۱۵ سال آنجا زندگی کردم. البته بعد ها آقای منصوری تقاضای برگشت هم داد اما من قبول نکردم. گفتم آن موقعی که من به شما احتیاج داشتم پشتم را خالی کردی ، الان دیگر دیر است. البته هیچ وقت هم به هم بیاحترامی نکردیم. کاملاً آرام از هم جدا شدیم . حتی همسایههای من ، چند روز بعد از رفتنم متوجه نبود من شده و گفته بودند خانم منصوری کجاست؟
*آقای منصوری من را دوست داشت، من هم دوستش داشتم اما شهادت محمد بدجوری ایشان را به هم زد. وقتی احضاریه رسید دستم، شب بود. همان موقع آماده شدم که بروم. گفت نرو، امشب را بمان. جایی نداری که بروی. گفتم این خانه دیگر برای من غصبی است و نماز ندارد. شما اگر من را میخواستی ، احضاریه طلاق نمیدادی و رفتم.
*همیشه دورادور هوای آقای منصوری را داشتم.وقتی بچهها میرفتند منزل پدرشان ، از غذایی که درست کرده بودم میدادم برایش ببرند. حتی یادم می آید شب عید میگفت: به مادرتان بگویید از سبزی پلوهایی که درست میکند برای من بفرستد. برای روز پدر ، زینب را میبردم به دیدنش و از دور مراقبش بودم. وقتی هم سکته کرد، زنگ زدند زندان و به من خبر دادند. گفتم برسانیدش بیمارستان ؛ من هم آمدم. وقتی رسیدم فوت کرده بود. ۱۲ سال از فوتش می گذرد. بلافاصله با دخترهایم آمدیم به همین خانه که الان زندگی میکنم که آن وقت ایشان زندگی میکرد. خانه بسیار کثیف شده و ۱۵ سال کسی دست به آن نزده بود. فرشها از کثیفی چسبیده بود به زمین. بنده خدا حتی اجازه نمیداد کسی خانه را تمیز کند. وسایل خانه هم از بین رفته بودند. زمانی که فوت کرد ، شبانه آمدیم و اینجا را تمیز و مرتب کردیم . مراسم او هم بر عهده خودم بود. موقع دفنش میخواستم در قطعه مخصوص خانواده شهدا دفن شود اما خواهرش گفت: به من وصیت کرده که من خودم را از خانواده شهدا نمیدانم و نمیخواهم بین آنها هم دفن شوم.
*چند بار دیدن امام رفتیم. بار اول که رفتم فاطمه دخترم هم همراهم بود. همین که چشممان به آقا افتاد مثل برق گرفته ها شدیم و یکدفعه زدیم زیر گریه. حدود یک سال در زندان مشغول شده بودم که خبر فوت امام را دادند. خواستم بروم تشییع اما اجازه ندادند. گفتم مگر می شود؟ من فردا میروم ، و رفتم. از بیابانها، پای پیاده از شاهعبدالعظیم تا حرم به همراه دوستانم رفتم. آن موقع ما آمادهباش هم بودیم و خیلی نمیتوانستیم در مراسم های ایشان شرکت کنیم.
امام همه چیز ما بود. من برای داغ محمد مریض نشدم اما برای فوت امام(ره) در یک روز از ناراحتی شدید سه بار رفتم زیر سرم.
* کار در زندان خوردین را از سال ۶۵ شروع کردم. از زندان به بنیاد شهید درخواست داده بودند که یک نیرو میخواهند برای بند نسوان . یک روز رفتم بنیاد شهید، نمیدانم چکار داشتم. مسئول آنجا “خانم ایرانی” به من گفت: کارت دارم. خانم منصوری! شما گفته بودی میخواهم خدمت کنم. یک کار پیدا شده ، میروی؟ گفتم کجا هست؟ دستش را زد به شانههای من و گفت زندان است. گفتم چی؟! زندان؟! من اصلاً تا آن موقع نمیدانستم زن هم در زندان ها هست. شروع کردم به لرزیدن. خلاصه رفتم پیش رئیس زندان و کار شروع شد.
*در زندان، من افسر نگهبان بند نسوان بودم. یادم هست قبل از اینکه پیشنهاد کار مطرح شود خواب دیدم که محمد یک ساک بزرگ گذاشته روی چرخک و فرستاده در خانه و به اسکندر آقا دوستش گفته اینها را بده به مامانم. همراه وسایل پوتیناش هم بود. با خودم گفتم ای وای! پوتینمحمد به چه درد من میخورد؟ اما چون برای بچهام است نگه میدارم. که بعد از آن تصمیم گرفتم در زندان پوتین به پا کنم و کردم.
*ما در زندان ۲ خانم بهایی داشتیم. ۴ سال بود که در زندان مشغول بودم. آنها حکمشان اعدام بود و به جرم اغفال جوانان پرونده های سنگینی داشتند. برادرانشان هم دو نفر بودند در بند آقایان. یکی از دخترها فوقدیپلم و دیگری لیسانس بود. پدرشان وهابی بود و مادرشان شیعه مسلمان. یک روز دیدم جوانان را جمع کردند و قرآن را اشتباهی تفسیر میکنند. به یکی از آنها گفتم مهین! با خواهرت بیایید دفتر من. ساعت ۲ بود و شیفت من تمام شده بود اما به رئیس زندان گفتم من کار دارم و دیرتر میروم.
از ساعت ۲ تا ۵ بعد از ظهر با آنها حرف زدم. مهین گفت: من بچه که بودم مادرم به من قول داد برایم عروسک بخرد اما نخرید. مسلمان که بدقولی نمیکند، به همین دلیل من از آنها بدم آمد. به او گفتم عزیزم یک وقت ممکن است آدم پول نداشته باشد یا مشکلی پیش بیاید. مسلمان دوست ندارد بدقولی کند اما گاهی نمیشود. مدتی روی آنها کار کردم و بعد از ۴ – ۵ ماه مسلمان شدند. من خانواده را در این مدت رها کردم و کلی روی آن ها وقت گذاشتم و قران را درست معنی میکردم. یک شب که شیفت من بود مهین بعد از ظهر به من گفت: خانم منصوری ! گفتم جانم. گفت: ما امشب میخواهیم غسل شهادتین کنیم. گفتم آفرین! آن موقع انگار یک حالی شدم. همان شب اشهد را خواندند، از آن زمان به بعد نمازشان ترک نشد. اسپند دود کردیم، تخممرغ شکستیم. بچهها جشن گرفتند و شیرینی میدادند. زندانیها باید ساعت ۱۰ شب خاموشی داشتند. اما آن شب تا ساعت ۲ بیدار بودند. مسئولم گفت: مواظب باش و حواست را جمع کن چون ممکن است این جور مواقع شلوغ کنند. اما گفتم حواسم هست. خدایی زندانی ها من را دوست داشتند و اذیتم نمیکردند. روز بعد برایشان جانماز و چادر تهیه کردم. خسته بودم اما این کار برایم لذتبخش بود. مهین می گفت:من مسلمانی را در زندان آموختم و فهمیدم مسلمانی یعنی چه. روز بعد که خواستند آنها را برای اجرای یکی از حکم های تعزیری ببرند، گفتم نه. گفتند چطور؟ گفتم آنها مسلمان شدند.گفتند حالا بیاوریدشان. وقتی آنها را بردیم داخل اتاق با احترام به آنها گفتند بفرمایید بنشینید. مهین گفت: این دفعه با احترام برخورد میکنند. مأمور گفت: خانم منصوری گفته شما مسلمان شدید، شهادتین را میگویید؟ گفتند بله و خواندند که مأمور گفت: من از شما التماس دعا دارم. برادرهایشان را نتوانسته بودند متقاعد کنند که روحانی از قم آمد و آنها هم بعد از ۶ ماه مسلمان شدند. حدود یک سال بعد هم آزاد شدند.
*من با زندانیها خیلی صمیمی بودم برایشان سفره حضرت ابوالفضل میانداختم. دعا میگرفتیم و به من میگفتند مادر. من در شب چله و جشنها برایشان شیرینی میگرفتم و کاری میکردم به آنها خوش بگذرد. آنها هم اگر مشکل خانوادگی داشتند برایم تعریف میکردند و من تا میتوانستم حل میکردم.زندانیها خیلی با من خوب بودند. مثلاً برایم کاری پیش میآمد یکی از آنها را که به او اعتماد داشتم میگفتم فلانی من رفتم این جا را برگشتم خوب تحویلم بده. به بعضی از آنها واقعاً اعتماد داشتم.
* اگر بیرون از زندان ، جایی زندانی را ببینم به روی خودم نمیآورم. نکند خجالت بکشد اما گاهی خود آن ها میآیند و من را بغل میکنند و خودشان را معرفی میکنند. حتی پیش آمده گاهی در تاکسی ، یک نفر کرایهام را حساب میکنند. میپرسم شما؟ میگویند ما فلان زندانی شما بودیم.
*یک خاطره تلخ دارم که برمی گردد به یک دختر ۱۳ ساله که فرزند شهید بود و پدرش خادم امام رضا(ع) بود. به او گفته بودند این ساک را هم با خودت ببر تهران که در ساک مواد مخدر بود و آن دختر دستگیر شد. ۱۳ سالش بود که با ۱۲ کیلوگرم تریاک گیر افتاده بود. من حواسم به خانواده شهدا خیلی بود که بیخود در زندان نباشند. اگر موردی پیش میآمد مثل این دختر ، سلول شان را روی به روی دفتر خود میآوردم تا جلوی چشم باشند و در فضای زندان اغفال نشوند. زنانی در زندان بودند که هر کاری ازشان برمی آمد.
* یک مرتبه دیدم یکی از زندانیها ۴ روز است دائم گریه میکند. اما نمیگفت چرا؟ تا اینکه بالاخره از زبانش کشیدم. گفت: دلم برای بچههایم تنگ شده. گفتم غصه نخور! هر طور شده آنها را میآورم ببینی. رفتم بچههایش را از یکی از روستاهای دور آوردم. بردمشان حمام ، لباسشان را عوض کردم و بردم ملاقات مادرشان.
*یک بار خانمی میانه سالی را با لباس نامناسب و سر و روی آرایش کرده آوردند و گفتند خانم منصوری ایشان با همین سر و وضع سرش را انداخته پایین و رفته داخل یک پادگان. وقتی او را آوردم داخل ، وضع ظاهرش خراب بود. سه روز بعد دیدم یک گل هم زده بود وسط سرش و زده زیر آواز، به او گفتم این جا زندان است نه کاباره. میفهمی زندان یعنی چی یا حالیت کنم؟ گفت: میفهمم.
به او گفتم بچههایت زنگ زدند و میخواهند شما را ببینند .من باید الان شما را ببرم مخابرات، شماره بچهها را داری؟ گفت: آره. وقتی به او چادر دادم ، دیدم به خوبی رویش را گرفت. وقتی با بچههایش حرف زد خیلی خوشحال شد. وقتی برگشتیم به من گفت: خانم منصوری شما نمیدانید من را کجا دیدید؟ گفتم نه، من با زنی مثل تو چه سرکاری دارم؟
وقتی رفت داخل بند گفت: اجازه میدهید چند دقیقه بیایم داخل دفترتان؟ گفتم بفرمایید! ظاهرش بهتر شده بود. دیدم زد زیر گریه و گفت: من مادر شهید فلانی هستم و در مراسم های پسرتان شرکت می کردم و در خانه تان قرآن هم خواندم.
از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. گفتم خدا را شکر من در این چند روز جسارتی بهش نکردم، چون در این مدت خیلی تحملش کرده بودم. همه میگفتند خانم منصوری این با ما چه فرقی دارد؟ میگفتم صبر کنید. او هم درست میشود، با اینها باید ساخت. برایم تعریف کرد بعد از شهادت پسرش دچار اختلال حواس شده و شوهرش او را طلاق میدهد. کارش به امینآباد هم کشیده بود. همین الان هم خیلی هوش و حواس سالمی ندارد. به او گفتم مادرجان این تقدیر آدمهاست. با هم زده بودیم زیر گریه و بوسیدمش و دیگر از آن به بعد خوب شد ولی دوباره گاهی حالش بد میشود.
*یک وقت هایی دلم تنگ محمد می شود. این جور مواقع ، عکس او را میبوسم و میگویم خدایا راضی هستم به رضای تو.
*خسته ام. از خدا میخواهم فرج آقا امام زمان(عج) را نزدیک کند و خستگی ما را در بیاورد. رهبرمان که عشقمان هم هست را نگهداری کند. خدا میداند ایشان را مثل بچههای خودم دوست دارم.
*همیشه افسوس میخورم ای کاش ده پسر داشتم آنها را در راه خدا فدا میکردم.
روحمان با یادش شاد
—————————-
گفتگو از : زهرا بختیاری
مشرق
من پسر حسین کاشانی و برادر زاده شهید منوچهر (احمد)کاشانی هستم.پس از خوندن وصیت نامه این شهید به پدر عزیز و عموی شهیدم خیلی بالیدم .امیدوارم در پرتو امام زمان عج و رهنمود های پدرم راهی راه این شهدای عزیز باشم.یا علی