خانه » شهدای ورامین » شهدای ورامین (برگ 70)

شهدای ورامین

رضایت مادر

خاطرات شهدا شهید عبّاس دولّو راوی: خواهر شهید عبّاس سنّش کم بود. پدرم مخالفتی نداشت، امّا مادرم راضی نبود که او برود جبهه. می‌گفت: «تو کوچیکی. باید توی خونه باشی پیش من. عبّاس نذر کرد و سه روز روزه گرفت. تا مادرم رضایت داد. ادامه مطلب »

با صدای بلند

خاطرات شهدا شهید مسعود جعفری راوی: امیر عرب (همرزم شهید) هر وقت توی سنگر دور هم جمع می شدیم و دعا می خواندیم، با صدای بلند، چنان ناله می کرد و اشک می ریخت که همه ی ما تحت تأثیر قرار می داد. من بی مهابا اشک ریختن را از او یاد گرفتم. ادامه مطلب »

به خاطر خدا

خاطرات شهدا شهید عبّاس تاجیک راوی: سیّد رسول موسوی من مسئول توزیع کالا بودم. یکی از روزهای ماه مبارک رمضان بود و من مشغول خواندن نماز بودم. بدون اطّلاع من، اعلام کردند: «از امروز، مردم جهت دریافت کالا، به برادر میرزایی مراجعه کنند.» من خیلی ناراحت شدم و به سراغ عبّاس رفتم و علّت را از او پرسیدم. عبّاس نگاهی ... ادامه مطلب »

وقتی جنگ تمام شود

  خاطرات شهدا شهید حسین تاج کلاهی راوی: مادر شهید همیشه به من می گفت: «ننه! بذارجنگ تموم بشه، بعدش همه با هم می ریم فلسطینمی ریم مسلمونا رو نجات می دیم. کمک می کنیم اونجا رو می سازیم.» شب شهادتش خواب دیدم توی ایستگاه ایستاده. گفتم: «چی شده مجید جان؟» گفت: «ننه! یادته گفتم شناسنامه ام رو نگه دار ... ادامه مطلب »

چگونه بمیرم؟

خاطرات شهدا شهید حسین (مجید) تاج کلاهی راوی: مادر شهید دفعه ی سوّم که می خواست برود، اصرار کردم نرود و گفتم: «تو چند تا خواهر داری، ما کسی رو جز تو نداریم. بمون، نرو.» گفت: «خدا که هست، برای چی می گی ما غریبیم؟» پسر همسایه مان را مثال زد و گفت: «فلانی بچّه اش می خواست بره جبهه، ... ادامه مطلب »

وقتی می رفت

خاطرات شهدا شهید حسین (مجید) تاج کلاهی راوی: مادر شهید وقتی می رفت، گفت: «ننه! دنبال من نیا. خودم می رم.» پایش را که از در خانه بیرون گذاشت، دنبالش رفتم سپاه. یک گوشه ایستادم و پنهانی او را نگاه کردم. می خواست سوار اتوبوس شود که من را دید. به طرفم آمد و گفت: «چرا اومدی؟» وقتی دید بی ... ادامه مطلب »

وابسته

خاطرات شهدا شهید حسین (مجید) تاج کلاهی راوی: مادر شهید از جبهه که برمی گشت، می رفت مسجد. گاهی اوقات شب ها هم آنجا می ماند و در مسجد می خوابید. می گفتم: «ننه جان! مگه تو از ما بدت می یاد که می ری توی مسجد می خوابی؟» جواب می داد: «نه به خدا! من بیشتر اونجا می مونم ... ادامه مطلب »

گروهان شهادت

خاطرات شهدا شهید حسین (مجید) تاج کلاهی راوی: امیر عرب (همرزم و شوهر خواهر شهید) فرمانده – پدر باریکانی- گفت: «چون امام فرمودند که جزیره هر طور هست، باید حفظ بشه، تعدادی داوطلب می خوایم.» حسین یکی از کسانی بود که داوطلب شد. شروع کرد به گریه کردن و اصرار کرد که برود. شاید اگر گریه ی حسین نبود، ما ... ادامه مطلب »

اگر شهید بشوم…

خاطرات شهدا شهید حسین (مجید) تاج کلاهی راوی: امیر عرب (همرزم و شوهر خواهر شهید) توی سنگر نشسته بودیم، من و محمّد طاهری (جانباز) و حسین و کاظم عرب سلمانی (شهید). من خیلی خودخواهانه گفتم: «من که اگه شهید یا اسیر بشم، خیالی نیست. چون پدر و مادرم شش تا پسر دیگه دارند.» کاظم گفت: «منم پنج تا برادر دارم.» ... ادامه مطلب »

شهید حسن خانی

به سال ۱۳۱۸ در روستای جعفرآباد اخوان از توابع شهر ورامین در خانواده‌ای مذهبی و متدیّن و سخت‌کوش دیده به جهان گشود. فرزند بزرگوار مشهدی شمس‌علی خانی، در کنار پدر در امرار و معاش منزل حضوری مؤثّر داشته و در کنار آن در امور دینی و فرهنگی با اخلاص و فداکاری تأثیر به‌سزایی بین اطرافیان داشتند. ایشان در سنین جوانی ... ادامه مطلب »