خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا (برگ 48)

خاطرات شهدا

خاطرات شهید جلال ابوئی مهریزی/ نوری در آسمان

خاطرات شهدا شهید جلال ابویی مهریزی راوی: مادر شهید برایم تعریف کرده بود: «یه شب کمین داشتیم. هفت نفر بودیم. آنقدر هوا تاریک بود که دستم را در یک وجبی خودم نمی دیدم. امکان شناسایی نبود. با خودم گفتم: «خدایا کمکم کن.» جدّ شما را صدا زدم و گفتم: «یا حسین بن علی (ع) خودت این را رو روشن کن.» ... ادامه مطلب »

خاطرات شهید جلال ابوئی مهریزی/ سنگر

خاطرات شهدا شهید جلال ابویی مهریزی راوی: بی بی سادات میرطالبی پور (مادر شهید) هجده سال بیشتر نداشت که دایی و پسرخاله اش شهید شدند. وقتی قصد جبهه کرد، به او گفتم: «پسرم! ما حالا تازه عزادار هستیم. یه چند وقتی پیش ما باش، بعداً برو.» گفت: «نه مادر! من باید برم سنگر دایی و پسرخاله رو نگه دارم.» پدرش ... ادامه مطلب »

برنمی‌گردم

خاطرات شهدا شهید علیرضا یحیی ورامینی راوی: خواهر شهید به مادرم گفت: « من دیگه تحمّل ندارم. نمی‌تونم بمونم.» مادربا دلخوری گفت: «تو چند بار رفتی و برگشتی. حالا دیگه فقط باید کشاورزی کنی و خرج خونواده رو تأمین کنی. همه امید ما به توئه.» او جواب داد: «امید رهبرمون هم به ما جوان‌هاست. به نظر شما کدوم مهم‌تره؟ مادرجون! ... ادامه مطلب »

دستمال سفید

خاطرات شهدا شهید مصطفی کاشانی راوی: اشرف کاشانی (خواهر شهید) یک بار که به مرخّصی آمده بود، از من خواست یک دستمال سفید چهارگوش کوچک را بردارم و روی آن گلدوزی کنم:    «یا امام حسین (ع) ما داریم می‌آییم کربلا»                                 «لبیک یا خمینی» من سعی کردم خوب و تمیز این کار را انجام دهم. دستمال را برایش آماده کردم. ... ادامه مطلب »

برای خدا

خاطرات شهدا سردار شهید محمّدرضا کارور راوی: زهرا کارور (خواهر شهید) هر وقت می‌خواستیم در خانواده، عکس دسته جمعی بگیریم، او با ما همراه نمی‌شد. گاهی اوقات با اصرار و قسم و آیه، مجبورش می‌کردیم و می‌آمد و توی جمع می‌ایستاد. امّا به محض آنکه می‌خواستند عکس بیندازند، او کنار می‌رفت. مادرم می‌گفت: «محمّدرضا چرا وقتی دارن از عملیات‌ها فیلم ... ادامه مطلب »

به خاطر چشم‌های منتظر

خاطرات شهدا سردار شهید محمّدرضا کارور راوی: زهرا کارور (خواهر شهید) یکی از دوستان همرزمش برای ما تعریف کرد: «بعد از عملیات فتح «خرّمشهر» اکثر بچّه‌ها مرخّصی گرفتند و رفتند. جنازه‌ی شهدا، زیاد بود و جمع‌آوری کردن و به عقب برگرداندن آن‌ها مشکل بود. «کارور»، چهل روز تمام، توی منطقه ماند و همراه دیگر همرزمانش، جناز‌ه‌ی شهدا را به دوش ... ادامه مطلب »

بازی دراز

خاطرات شهدا سردار شهید محمّدرضا کارور راوی: زهرا کارور (خواهر شهید) یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد؛ «بچّه‌ها محاصره شده بودند و راه به جایی نداشتند. ارتباط هم قطع شده بود. نیروهای پشتیبانی، نمی‌توانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع ... ادامه مطلب »

چرا برنگشتی؟

خاطرات شهدا شهید محمّد اسماعیل سیل‌سپور راوی: ابراهیم شیرکوند (مسئول دسته‌ی نیروهای عملیاتی) یک تیربار روبروی بچّه‌ها قرار داشت که امان همه را بریده بود. از طرف فرماندهی دستور آمد تیر بار را خفه کنید و نگذارید بچّه‌ها را قتل عام کند. ما هم دو تا «آر.پی.جی» زن داشتیم. «ضیاء» و کمک او «محمّد اسماعیل». آنها رفتند و تیربار را ... ادامه مطلب »

خاطره/ وصیّت شهید حسین آقایی

خاطرات شهدا شهید حسین آقایی راوی: فاطمه حیدری (مادر شهید) هر وقت صحبت شهادت می‌شد، من غمگین و ناراحت می‌شدم. می‌دانست بعد از شهادتش بی‌تابی خواهم کرد، برای همین توی وصیّت نامه‌اش نوشته بود: «مادر جان! اگر خواستی گریه کنی، برای «علی اکبر امام حسین(ع)» گریه کن.» ادامه مطلب »

تا آخرین نفس

خاطرات شهدا شهید حسن نیاکان راوی: علی نیاکان (از اقوام شهید) به ما مأموریت داده شده بود، قلّه‌ی «شیخ محمّد» را که در منطقه‌ی‌ عملیاتی «مائوت» قرار داشت، از چنگ عراقی‌ها بیرون بیاوریم. آزادسازی این منطقه به عهده‌ی گردان ما بود. ما باید از صخره‌های خیلی تیز و خطرناک عبور می‌کردیم. شب عملیات، تمام بچّه‌ها را به ارتفاع رساندیم و ... ادامه مطلب »