خانه » شهدای ورامین » خاطرات شهدا (برگ 47)

خاطرات شهدا

اهل تبسّم

خاطرات شهدا شهید حسین (مجید) تاج کلاهی راوی: امیر عرب (همرزم و شوهر خواهر شهید) حسین در مصیبت ها و سختی ها، به شدّت اهل صبر و تحمّل و تبسّم بود. خمپاره کنار ما می خورد به زمین. من و چند نفری که آن دور و بر بودیم، اعصابمان به هم می ریخت و او آرام می خندید. ادامه مطلب »

فرار

خاطرات شهدا شهید حسین (مجید) تاج کلاهی راوی: امیر عرب (همرزم و شوهر خواهر شهید) در شهری که ما درس می خواندیم، هنوز گروهک ها حضور داشتند. مدیر هنرستان ما هم توده ای بود. با رفتن ما به جبهه مخالف بود و می گفت: «اگه برید، اخراجتون می کنم.» یک شب تحمّلمان تمام شد و با توجّه به اینکه راه ... ادامه مطلب »

سیم خاردار

خاطرات شهدا شهید حسین (مجید) تاج کلاهی راوی: امیر عرب (هم رزم و شوهر خواهر شهید) ما حدود ده، یازده نفر بودیم. با هم رفتیم به یکی از شهرهای شمالی کشور و در یک هنرستان شبانه روزی مشغول تحصیل شدیم. از وقتی که مستقر شدیم، به پیشنهاد حسین هرشب از خوابگاه بیرون می رفتیم. از  سیم خاردار می گذشتیم و ... ادامه مطلب »

آخرین شب

خاطرات شهدا شهید اصغر بور بور راوی: همسر شهید امتحانات ثلث دوّم نزدیک بود. بسیج اجازه نمی‌داد او برود. می‌گفتند: «امتحانات رو بگذرونید، بعد.» او رفت و از طریق جهاد اقدام کرد. قبول کردند و قرار شد اعزام شود. شب آخر، نشسته بود و داشت کتاب می‌خواند –  ما یکسال با هم زندگی کردیم. من آن موقع شانزده سالم بود ... ادامه مطلب »

خیبر

خاطرات شهدا شهید اصغر بور بور راوی: همسر شهید یک هفته قبل از شهادتش، به دیدن یکی از دوستان خانوادگی‌مان شهید ابوالقاسم عبّاسی رفتیم. عملیات خیبر شروع شده بود. اصغر به آقای عبّاسی گفت: «این عملیات، با قبلی‌ها فرق داره. خیلی مهمّه. اگه ما نتونیم شرکت کنیم، فردای قیامت چه جوری جواب خدا رو بدیم؟» او و دوستش، هر دو ... ادامه مطلب »

سال نو

خاطرات شهدا شهید اصغر بور بور راوی: همسر شهید دو ماه بعد از ازدواجمان، سال نو از راه رسید. معلّم بود و اجازه نمی‌دادند که به جبهه برود. از ایّام تعطیلات عید نوروز، استفاده کرد و ثبت نام کرد که برود منطقه. گفتم: «امسال عید اوّلمونه. بمون. بعداً برو.» گفت: «انشاءالله دعا کن جنگ تموم بشه و ما پیروز بشیم. ... ادامه مطلب »

دنیایی

خاطرات شهدا شهید اصغر بور بور راوی: همسر شهید هر شب نماز شب می‌خواند. جزء برنامه‌اش بود. دستش ترکش خورده بود. یک شب، خیلی درد داشت و قرص مسکّن خورده بود. خوابش برد و اذان صبح بیدار شد. بعد از نمار صبح، سرش را روی مهر گذاشته بود و با صدای بلند گریه می‌کرد. می‌گفت: «اصغر! تو دنیایی شدی. شیطون ... ادامه مطلب »

نیاز

خاطرات شهدا شهید اصغر بوربور راوی: همسر شهید تقریباً هر هفته به خوابم می‌آید. اگر یک هفته خوابش را نبینم، کلافه و ناراحت می‌شوم. می‌روم سر خاکش و با او صحبت می‌کنم. نیاز دارم که چند روز یک بار در خواب او را ببینم. دیدارش به من آرامش می‌دهد. ادامه مطلب »

پدر باریکانی

  خاطرات شهدا شهید نصرالله باریکانی راوی: امیر عرب (هم رزم شهید) فرمانده ی ما، نصرالله باریکانی معروف به پدر باریکانی، شب عملیات؛ وقتی دید بچّه ها موضوع را جدّی نگرفته اند، رفت بالای یک تلّ خاک ایستاد و گفت: «بچّه ها! امام فرمودند: «باید جزیره رو حفظ کنیم. باید مجنون توی دست ما بمونه.» بنابراین بهتون می گم یادتون ... ادامه مطلب »

خاطرات شهید جلال ابوئی مهریزی / دست چپ

خاطرات شهدا شهید جلال ابویی مهریزی راوی: مادر شهید آرپی جی زن بود. دوستش بعد از شهادتش برایم تعریف کرد: «در حال جنگیدن بودیم. به او گفتم: «تو برو سمت راست بایست.» گفت: «نه! من از اینجا که هستم، تکان نمی خورم. من خوابی دیدم و باید همینجا بایستم.» گفتم: «چه خوابی دیدی؟» ابتدا نمی خواست بگوید، ولی وقتی خیلی ... ادامه مطلب »