«رحیم مخدومی» نویسنده مطرح و کاربلد کشورمان داستانی نوشته و برای انتشار در اختیار «رجانیوز» قرار داده است. مثل همیشه، این داستان کوتاه مخدومی هم ناظر به شرایط این روزهای کشور است و باید دقیقتر خواندش.
«لقّندگی سوخت چی»
مسافرها سوار قطار بودند. یعنی که تصمیمشان را گرفته بودند. به همان مقصدی میخواستند بروند که قطار میرفت. لوکوموتیوران هم سر جایش نشسته بود. یعنی تکلیفش روشن بود.
این وسط می ماند قطار زبان بسته. از خودش که ارادهای نداشت. سوختش، تعمیرش، تنظیفش… همه نیاز به یک سوخت چی داشت. همیشه مردم با راهنمایی لوکوموتیوران میگشتند و از بین خودشان یک سوخت چی پیدا میکردند، می گذاشتند در موتورخانه تا چند صباحی خیالشان از بابت قطار راحت باشد. او که کارش را درست انجام میداد و قطار راه میافتاد، همه جا بهشت میشد. مسافرهای شاد، پنجرهها را میدادند پایین و تخم گل و سبزه می پاشیدند به اطراف. دنیا را بهشت میکردند.
راه بهشت همین بود!
وقتی همه چیز سر جای خودش بود، قطار با سرعت و نشاط پیش می رفت، اما امان از روزی که چیزی جا به جا میشد!
امان از روزی که می نشستند زیر پای سوخت چی، تا زیرپای لوکوموتیوران خالی شود! سوخت چی از همه نزدیک تر به لوکوموتیوران بود. زیر گوشش میخواندند؛ باید کاری کند تا همه بدانند چیزی کم از لوکوموتیوران ندارد. مثلاً سوخت نامرغوب بریزد یا به تعمیر و تنظیف واگنها نپردازد، تا همه قدرش را بدانند.
البته گاهی اوقات قضیه سر و ته می شد، یعنی چون نمی توانست تعمیر و تنظیف و سوخت رسانی کند، اوضاع را شلوغ میکرد تا حواسها منحرف شود و کسی ادعای طلبکاری نکند!
یکهو میگفت: بایستید ببینم! اصلاً چرا ما این سَمتی میرویم؟ باید قطار را سر و ته کنیم و عقبکی برویم. یالّا قطار را نگه دارید. اصلاً اجازه بدهید مسافرها نظر بدهند که کدام سمت برویم.
عقلا جمع میشدند، میگفتند: میفهمی چه میگویی؟ مردم سوار قطارند! یعنی راهشان را انتخاب کرده اند. تو اگر راه گم کرده ای، فکری به حال خودت کن. اصلاً تو را چه به راه؟ مأمورت کرده اند سوخت بسازی و سوخت بریزی. هیچ میدانی هر بار که ذره ای تق و لق میشوی، چه بلایی بر سر همه چیز میآید؟! عده ای حواسشان پرت میشود، دیگر تخم گل و سبزه نمیپاشند. بیچاره آنهایی که بیرون قطار به امیدی چشم به راه دوخته اند، خیال میکنند این قطار همانی نیست که در انتظارش بودند! اگر فکر می کنی از عهدهٔ کار برنمی آیی، مردانه بکش کنار. سوخت چی فراوان است.
اما او به جای اینکه چشم به مقصد بدوزد، چشم به پنجرهها میدوخت. یکهو داد میزد: کشف کردم، کشف کردم! آن پنجره را ببینید. چقدر زیاد تخمه میریزد؟! حتماً کاسهای زیر نیم کاسه دارد.
لوکوموتیوران که میدید ظرفیت سوخت چی کم است، تشویقش میکرد فقط کار خودش را بکند. اما او تا میخواست به خودش بیاید، همان ها که تق و لقش کرده بودند، دوباره دست به کار میشدند.
منافعشان در تق و لقی بود. برای اینکه قطار دیگری نشان منتظران بدهند، باید امیدشان را به این قطار ناامید میکردند!
خلاصه بد اوضاعی بود. اگر لوکوموتیوران احساس میکرد قرار است لقندگی سوخت چی روز به روز بیشتر شود، میگفت خاطرهٔ آن سوخت چی قدیمی را به یادش بیاورند که به جای سوخت رسانی تصمیم گرفت قطار را سروته کند! فراموش کرده بود مردم سوار قطار شدهاند. مردم که دیدند خیلی مشاعرش تق و لق شده، تصمیم گرفتند خودش را سروته کنند. و او که از سروته شدن خیلی میترسید، مخفیانه ساک یکی از مسافرها را دزدید، لباس زنانهٔ او را به تن کرد و از قطار بیرون پرید.
پایان. بهمن ۹۳
رحیم مخدومی