خاطرات محمد جعفری منش (۸)
محمد جعفریمنش، جانباز ۷۰ درصدی و دیابتی است، فشار خون دارد، هر دو کلیهاش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است، سینوسهای صورتش را تخلیه کردهاند، کام دهان ندارد، مچ دست راست و چپش ترکش خورده است، هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خوردهاند، قسمتی از جمجمهاش را قبلاً ترکش برده است. او میگفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع میخواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس میکردم تا مغز سرم میسوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم: تو زورت بیشتر است، کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الآن هم یک بند ندارد». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند، همان پایی که قبلاً کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش میدهد، موهای تنش سیخ میشود و احساس میکند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع ۱۹۰۴ است.
برخی خاطرات شگفت انگیز این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از این خاطرات درباره نحوه مجروحیت این جانباز از ناحیه سر است که در ادامه میآید:
مرا بستهبندی کردند و زیر تابوتم نوشتند: «شهید محمد جعفریمنش»
وقتی خمپاره ۶۰ کنار من اصابت کرد تمام بدنم پر از ترکش شد. یک ترکش بزرگ به سرم اصابت کرد که از جایش خون مثل شیر سماور بیرون میزد. طوری که هرکس دیده بود تصور کرده بود تیر به سرم خورده و وارد جمجمهام شده. فقط سرم نبود، ترکش به دست و پایم هم خورده بود. مچ پا، ساق پای چپ و ساق پای راست هم ترکش خورده بود. بعد از بیهوشی من نیروهای گردان حرکت کرده بودند و ارتفاع ۱۹۰۴ را فتح کرده بودند. من ۳۰-۴۰متری قله بودم که افتادم. بعد از اینکه بچهها مرا میبینند به حشمتالله خانی ــ دوست ورامینیام ــ میگویند: «حشمتالله! دوستت جعفریمنش پایین قله شهید شده است». او هم میآید بالای سرم و توی صورتم میزند و صدایم میکند.
چند بار که توی صورتم میزند و جوابی نمیشنود فکر میکند شهید شدهام. بعد از فتح ارتفاع دوباره عراقیها پاتک میزنند و نیروهای ما مجبور میشوند بروند پایین. مرا هم همراه با مجروحین دیگر سعی میکنند بیاورند پایین. مرا کنار درخت خوابانده بودند که از بالای قله نمیدانم با چه سلاحی شلیک کردند که ترکش از کف پوتینم عبور کرد و رفت توی پای چپم. ترکش کوچک بود اما همانجا احساس کردم که انگار برق مرا گرفته است.
بچهها به هر طریقی بود ما را آورده بودند عقب و موضعگیری کرده بودند. برای شب دیگر یک گردان دیگر وارد عمل شده بود. بچهها مجدداً توانسته بودند ارتفاع ۱۹۰۴ را بگیرند اما دوباره عراقیها مسلط شده بودند. یک شب ما میگرفتیم یک شب آنها، اصلاً بدهبستان بود بهقول خودمانیها. این حالت تا چند شب ادامه داشت تا اینکه به هر زحمتی بود ما را منتقل میکنند به عقب و میرسانند به آمبولانس.
مرا ــ چون بهعنوان شهید تلقی میشدم ــ زیر میخوابانند و مجروحین را روی من میگذارند، بعد میآورند ستاد معراج باختران و میگذارند توی تابوت. قشنگ بسته بندیام میکنند و میگذارند توی کانتینرهای یخچالدار تا با شصت، هفتاد شهید دیگر اعزام کنند به ستاد معراج تهران. همان موقع شهید باریکانی ــ یکی از کسانی که خودم از ورامین به جبهه اعزامش کردم ــ میآید ستاد معراج باختران تا یکی از اقوام شهیدش را ببیند و برای آخرین بار از او خداحافظی کند.
به مسئول ستاد معراج شهدا میگوید: «آقا، من دیگر این شهید را نمیتوانم ببینم، لطف کنید شهید را پایین بیاورید که صورتش را ببینم و فاتحهای بخوانم و برگردم به خط بروم». مسئول ستاد معراج میگوید: «راهی ندارد». شهید باریکانی جواب میدهد: «نمیگذارم ماشین برود. این شهید از جانم برایم عزیزتر بوده، باید بیاوری پایین تا من یک فاتحه بخوانم». خلاصه مسئول ستاد معراج را مجبور میکند که تابوت فامیلش را پایین بیاورد.
آنها هم تابوت را میآورند پایین و فیبر رویش را با چکش بلند میکنند و او هم فاتحهای میخواند. پیشانی و محل سجدهگاه شهید را میبوسد و کمک میکند که تابوت را بگذارند بالا. چشمش میافتد به تابوت من که زیر تابوت شهید بود. میبیند نوشته: «شهید محمد جعفریمنش از ورامین». میگوید: او هم رفیق من است. همسایه توی کوچهمان، این را هم پایین بیاورید من فاتحهای بخوانم»، میگویند: «ما کار داریم اگر بخواهیم اینطور که شما پیش میروید کار کنیم باید هر پنجاه شصت شهید را بیاوریم پایین نمیشود».
شهید باریکانی اصرار میکند و میگوید: «نه، فقط همین یکی، دیگر کاری ندارم». تابوت من را هم میآورند پایین و درش را باز میکنند و شهید باریکانی در حال فاتحهخوانی بوده که نمیدانم دم و بازدم دهانم بوده، پلک چشمم بوده یا حرکت دستم، که او متوجه میشود و سریع یقه مسئول معراج را میگیرد و میگوید: «بیا اینجا ببینم! آدم را میگذارند توی تابوت که تو اینکار را کردهای؟» میگوید: «این که شهید است». میگوید: «نه، زنده است» و اصرار میکند، میروند گوشی میآورند و میگذارند روی قلب من. میشنوند که خیلی آهسته قلب دارد میزند. مرا میآورند بیرون و سِرُم میزنند و خون تزریق میکنند و بلافاصله مرا انتقال میدهند فرودگاه کرمانشاه که آنموقع اسمش فرودگاه باختران بود.
ماجرای ترکش بیصدای خمپاره ۶۰ که جمجمهام را شکافت
در کوههای مریوان که مستقر شدیم گردان ما یک جایی بود زیر دل کوه که آنجا سه گردان مستقر بود. برای بمباران میآمدند ولی نمیتوانستند کاری کنند و میرفتند. جای دیگر را میزدند. بمب خوشهای میریختند که وقتی میآید هزار تکه دارد و پخش میشود و همه را میگیرد. فرمانده لشکر یک تدبیری اندیشیده بود و ما را زیر دل کوه مستقر کرده بود. کنارش هم چشمه بود. چون زمستان هم بود آنجا زیر کوه گرمتر از جاهای دیگر بود. شب که میشد بچهها با خدا راز و نیاز میکردند. برنامه دعای کمیل و توسل هم بود تا یازده یا دوازه شب که میخوابیدند و دوباره ساعت سه و نیم یا چهار قبل از اذان از خواب بیدار میشدند. بعضیها نماز شب میخواندند. بعضیها هم گوشه و کنار قبر کنده بودند و در قبر میخوابیدند و راز و نیاز میکردند.
در طول روز هم به ما آموزشهای لازم را در مورد موقعیت جغرافیایی و وضعیت دشمن و راههایی که باید میرفتیم میدادند. کم کم به زمان عملیات نزدیک شدیم. در منطقه کوههای پنجوین دشت وسیعی بود که قبلا لشکرهایی مثل لشکر ۱۷ علیابن ابیطالب، لشکر خراسان و لشکر قزوین جاهایی از منطقه را گرفته بودند. عراقیها عقب نشینی کرده بودند و رفته بودند روی ارتفاعات. حتی کشتههای عراقیها آنجا مانده بود و بوی گند گرفته بود.
عراق هم گرای آن منطقه را داشت. روز موعود وقتی ناهار خوردیم بچهها حاضر شدند، به ما گفتند حاضر شوید. وقتی ما حرکت کردیم حدود پنج شش ساعت توی تاریکی مطلق بودیم. حتی نور ماه هم نبود. کسانی که از قبل مسیر را شناسایی کرده بودند ما را هدایت میکردند. بعضی وقتها چراغ قوه کوچکی را روشن میکردند و علامت میدادند تا بچهها پرت و پلا نشوند. رسیدیم و مستقر شدیم. از آنجا باید عملیات والفجر۴ را آغاز میکردیم. اول ارتفاعات ۱۸۰۰ قرار داشت و بعد ۱۸۶۴ بود. ما باید در ۱۹۰۴ مستقر میشدیم. بلندترین ارتفاعات که دست ما بود ۱۸۰۰ بود که نیروها مستقر شده بودند. بعد در ۱۸۶۴ هم مستقر شدند. بعد از طی این ارتفاعات همین طور که مسیر را طی میکردیم اولین درگیری با عراقیها شروع شد. میخواستیم ارتفاعات را بالا برویم که عراقیها متوجه شدند. درگیر شدیم و آنها فهمیدند که عملیات است.
۱۸۰۰ و ۱۸۶۴ درگیر شدند ما هم چند تا سنگر را رد کردیم و خواستیم برویم بالا که متوجه شدیم با آرپی جی میزنند. آرپیجی به یکی از بسیجیها خورد و تکه تکه شد و بلافاصله هم سنگر خاموش شد. حرکت کردیم و رفتیم. دوباره سنگر بعدی درگیر شدیم. نفراتی که توی سنگر بودند عقب نشینی میکردند و میرفتند پشت تیربارهایشان و شروع میکردند به شلیک کردن. ما از پایین میرفتیم بالا و آنها از بالا شلیک میکردند یعنی کاملا بر ما مسلط بودند. ارتفاعات هم طوری بود که باید از لای درزها و شیارها میرفتیم بالا. اگر ما را میدیدند میزدند. خمپاره و منور هم دائما بالای سرمان روشن بود. نمیشد بالا رفت. یعنی هرکس میخواست بلند شود و حرکت کند قشنگ مشخص بود و تک تیرانداز میزدش. فرمانده گروهان آمد و گفت: «بچهها کار یک مقدار خراب شده؛ ما میخواستیم سنگرهای کمیت را رد کنیم بلکه مستقیم با عراقیها درگیر نشویم ولی الان وضعیت فرق کرده و آنها هوشیار شدهاند. حالا دشمن میخواهد شما را براند توی مخفیگاهها و از پشت سنگها میزند».
من و شهید غیبی همراه هم بالا میرفتیم. شهید غیبی هیکلش درشت بود. قوی هم بود. ما جزء نفرات اول بودیم. البته نفراتی در موازات ما هم بودند. شیارهای مختلفی وجود داشت که از آنها جلو میرفتیم. تصور من این بود که حالت خط شکن پیدا کردهایم. وقتی پشت سرم را نگاه میکردم میدیدم بقیه پشت سر ما هستند. بچههای ما هم خمپاره منور میزدند و او را نشانه میرفتند. نفری که پشت تیربار بود از سینه به بالا زیر نور خمپاره منور مشخص شد و بچهها ما بیست نفری شروع میکردند به تیراندازی که عراقیها را بزنند. تیک تیراندازهای دوطرف پشت سنگها کمین گرفته بودند. آنها تک تیراندازهای ما را میزدند و تک تیراندازهای ما آنها را.
من و شهید غیبی در همین اوضاع از بالای درزها و بین شیارها میرفتیم بالا تا رسیدیم پشت میدان مین. سی متری نوک قله بودیم که من دیدم دیگر جای رفتن نیست. اگر میرفتیم روی مین تکه پاره میشدیم .من پشت میدان مین همانجا نشستم. گفتم بگذارید شیار پیدا کنم از شیار برویم بالا. میدانستم جاهایی که سنگ است نمیتوانند مین کار بگذارند ولی جاهایی که خاک بود مین را میتوانند مخفی کنند. به محض اینکه پا میرفت روی مین قطع میشد یا اگر مین ضد تانک بود اگر صد کیلو بار رویش میرفت منفجر میشد. عراقیها برای اینکه نیروهای ایرانی را متوقف کنند از پشت قله ۱۹۰۴ با خمپاره میزدند خمپاره ۱۲۰، خمپاره ۸۰، خمپاره ۶۰٫ خمپاره ۶۰ اصلا صدا ندارد. من گشتم و یک شیار باریک پیدا کردم که کمی آب به اندازه یک شیر آب تویش جاری بود. فاصلهاش هم با جایی که ما بودیم ۱۵ متر بود. به ما نزدیک بود اما خیلی باریک بود. احتمال اینکه عراقیها ما را بزنند زیاد بود. به شهید غیبی گفتم این شیار را پیدا کردهام. گفتم تویش آب است سنگی هم هست پس مین نیست. اگر موافقی برویم بالا. گفت باشه.
من دستم را گذاشتم روی زمین که از جایم بلند شوم هنوز نیم خیز بودم و زانوی راستم روی زمین بود که ترکش خورد توی جمجمهام. البته سرم را با چفیه بسته بودم و کلاه کاموایی داشتم اما ترکش کلاه و چفیه را سوراخ کرده بود و وارد جمجمهام شده بود. جمجمهام را هم سوراخ کرده بود. خمپاره ۶۰ خورده بود کنارمان و من فقط زمانی که در حال بلند شدن بودم این را فهمیدم و توانستم بگویم سرم. اگر خمپاره ۱۲۰ بود یک جوری متوجه میشدم اما چون ۶۰ بود نفهمیدم.
شهید غیبی کنار من بود. ترکش کوچکی به پایش خورده بود ولی زیاد مشکل نداشت. شهید غیبی گفت چه شده و من گفتم سرم. بلافاصله چفیه و کلاه من را برداشت و چفیه خودش را بست. وقتی میبست کمی هوشم سرجایش بود. کمی متوجه میشدم ولی وقتی بستنش تمام شد. من دیگر بیهوش شده بودم. گمانم ساعت یک نصفه شب بود. غیر از جمجمهام مچ پایم و ساق پای چپ و راستم هم ترکش خورد. مثل شیر سماور از سر من خون میرفت. ترکشی که به سرم خورده بود خیلی بزرگ بود. بعد فهمیدم که آقای آجورلو و چند نفر دیگر بعد از چهار شب و سه روز من و پانزده مجروح دیگر را توانستهاند از ارتفاعات پایین ببرند و با آمبولانس بفرستند عقب.