خانه » مفاخر و افتخارات ورامین » مفاخر » جانبازان و ایثارگران » شهیدی که روی پرونده‌اش نوشته شده بود: «اعزام مشروط»!

شهیدی که روی پرونده‌اش نوشته شده بود: «اعزام مشروط»!

خاطرات محمد جعفری منش (۷)

محمد جعفری‌منش، جانبازی ۷۰ درصدی و دیابتی است. فشار خون دارد. هر دو کلیه اش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است. سینوس‌های صورتش را تخلیه کرده‌اند. کام دهان ندارد. مچ دست راست و چپش ترکش خورده است. هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خورده‌اند. قسمتی از جمجمه اش را قبلا ترکش برده است. او می‌گفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع می‌خواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس می‌کردم تا مغز سرم می‌سوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم تو زورت بیشتر است. کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الان هم یک بند ندارد.». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند. همان پایی که قبلا کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش می‌دهد، موهای تنش سیخ می‌شود و احساس می‌کند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع ۱۹۰۴ است.

محمد جعفری منش

روایت برخی خاطرات شگفت‌ انگیز  این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از خاطرات از نحوه حضورش در سپاه و شروع جنگ تحمیلی در ادامه می‌آید:

سال ۵۹ دانشگاه شرکت کردم و در رشته ریاضی پذیرفته شدم. سپاه هم شرکت کرده بودم آنجا هم پذیرفته شدم. گزینش سپاه خیلی سخت بود. سپاه ورامین در یک ساختمان کوچک رو به روی بانک کشاورزی مستقر بود. وقتی رفتم ثبتنام یک مصاحبه اولیه از من انجام دادند.

اوایل سال ۶۰ بود هنوز حال و هوای درس توی ذهنم بود. رفتم پیش حاج آقا محمودی استخاره کردم اول برای سپاه. چون خرج خانه به عهده من بود. اگر می‌رفتم دانشگاه خرج کم می‌آوردیم و مجبور می‌شدیم به فامیل رو بزنیم. نیت کردم بسیار عالی آمد. قبض دانشگاه را پاره کردم و به مادرم هم گفتم. اینطور شد که سپاه مشغول شدم.

یک سال از شروع جنگ گذشته بود که مسئول اعزام نیروی بسیج مرکزی شدم. قبل از من هم آقای کاشانی این مسئولیت را بر عهده داشت. آقای کاشانی اعزام شده بود به جبهه و هیچ کس نبود که کار را انجام دهد. من فرم‌ها را مطالعه می‌کردم. پنج صبح شروع می‌کردم به کار تا ۱۲ شب. بخش گزینش کار را به من دادند. محل گزینش و اعزام نیرو آن موقع کارخانه قند ورامین بود. یکی دو نفر کنار من بودند ولی آنقدر فعال نبودند که بتوانند شبانه‌روز کار کنند. خودم چون مسئولیت را پذیرفته بودم به صورت شبانه‌روزی کار می‌کردم هفته‌ای ۶۰ تا ۷۰ اعزامی به جبهه داشتیم.

http://aup.ir/www.varamincity.com/tasavir/janbazan/jafari-manesh-01.jpg

گفت: «روز قیامت می‌گویم می‌خواستم به جبهه بروم، آقای جعفری‌منش نگذاشت»

یکی از کسانی که از طرف من اعزام شد شهید «علیرضا حسن» بود از بچه‌های منطقه کارخانه قند ورامین. سنش برای اعزام شش ماه کم داشت. طبق دستوری که از منطقه تهران به ما داده بودند اعزامی‌ها باید حداقل ۱۵ سال تمام داشته باشند. گفته بودند اصلاً کمتر از ۱۵ سال اعزام نکنید.

به علیرضا گفتم: «شرمنده نمی‌توانم». آمد توی اتاق من دیدم شروع کرد به گریه کردن. گفت: «عیب ندارد اگر می‌خواهی اعزام نکنی نکن ولی من روز قیامت جلوی تو را می‌گیرم. آنجا می‌گویم که می‌خواستم به جبهه بروم، رضایت پدر و مادرم را هم گرفته بودم ولی آقای جعفری منش نگذاشت». گفتم برو اثر انگشت پدر و مادرت را هم بزن روی کاغذ و بیاور امضا به درد نمی‌خورد شاید جعلی باشد.

رفت و دو اثر انگشت آورد گفتم مطمئناً اثر انگشت خودشان است؟ گفت من دروغ نمی‌گویم. رفت و پرونده تشکیل داد و در اولین فرصت اعزامش کردم به قدری خوشحال شده بود که می‌خواست پرواز کند.

جوان‌ترین کسی که اعزامش کردم شناسنامه‌اش را تغییر داد و المثنی گرفت

جوانترین کسی که اعزام کردم اسمش را یادم نمی‌آید اما تا آنجا که ذهنم یاری می‌کند کسی بود که شناسنامه‌اش را دستکاری کرده بود. از ۱۴ سال شناسنامه‌اش را به ۱۵ سال رسانده بود. من تا شناسنامه را نگاه کردم متوجه شدم. گفتم ما نمی‌توانیم اعزام کنیم. بغض کرده بود یک دفعه زد زیر گریه. اهل یکی از روستاهای ورامین بود. گفت به خدا پدرم را می‌آورم، مادرم را می‌آورم، من ۱۵ سال دارم، آن‌ها شناسنامه را دیر گرفتند.

گفتم برو المثنی بگیر بعد بیاور من قبول می‌کنم. خودم یادش دادم المثنی گرفت و ردیف کرد. بعد از دوهفته با یک چهره خندان آمد کپی را تحویل داد و فرمش را هم پر کرد. حاضر شد که برود جبهه. در حالی که ۱۴ سال داشت البته چهره‌اش خیلی بچه‌تر بود و به ۱۴ سال هم نمی‌خورد.

شهیدی که روی پرونده‌اش نوشته شده بود: «اعزام مشروط»

در منطقه کارخانه قند ورامین جزء اشرار به حساب می‌آمد آدم سلامتی نبود همه می‌دانستند که چاقو کشی می‌کند و مواد مخدر مصرف می‌کند. مشروب هم می‌خورد خلاصه جزو لات‌های محل بود یک روز همکارم -محمد جمالی- آمد و گفت، کسی به من گفته است کسی  می‌خواهد برود جبهه با این اسم. گفتم: «چطور آدمی است؟» گفت: «حقیقتا آدم درستی نیست از هر کسی در کارخانه قند بپرسی به تو حقیقت را می‌گوید» فکری کردم و گفتم: پس ولش کن برو بگو نمی‌شود اصلا نمی‌خواهد به او بگویی پی قضیه را نگیر چنین آدمی را نمی‌توانیم بفرستیم.» دوباره جمالی را واسطه فرستاد. گفتم بگو بیاید بعد از ساعت اداری جلوی در با هم صحبت می‌کنیم این پیغام را دادم و با خود گفتم حتمامی‌آید و قلدری می‌کند و مسئله‌ای بوجود می‌آید چون درشت اندام بود. حتی محض احتیاط یک کلت هم بستم به کمرم که اگر خطری تهدیدم کرد استفاده کنم.

ساعت ۴ آمد جلوی در بسیج با آن هیکلش سرش را پایین انداخته بود و دست به سینه ایستاده بود باورم نمی‌شود مظلومانه صحبت می‌کرد طوری بود که با خودم فکر کردم این کسی نیست که آقای جمالی گفته باشد خجالت می‌کشید و لباس ساده‌ای پوشیده بود اما از نشانه‌هایی که داده بود فهمیدم خودش است. حدود یک ربع با هم صحبت کردیم آخرش گفتم: «با توجه به مسئولیتی که به من داده شده فعلا نمی‌توانم تو را اعزام کنم» گفت:« من چند بار با ارتش رفته‌ام ولی این بار می‌خواهم با بسیج بروم» گفتم: «بسیج با ارتش فرق دارد ما اعزاممان قوانین خودش را دارد. نمی‌توانم که هر بی سر وپایی را اعزام کنم» (هنوز هم بعد از این مدت‌ها از یادآوری این حرف که آنجا گفتم ناراحت می‌شوم).

ناامید شد گفت: «باشد ما هم خدایی داریم بالاخره درست می‌شود»و مدتی ساکت رفت و آمد می‌کرد از زمانی که تصمیم گرفته بود اعزام شود، نشنیده بودم خلاقی انجام داده باشد. دوباره جمالی پیغامش را آورد که به جعفری منش بگویید اعزامم کند. گفتم: «بگو خودش بیاید». بیرون که رفتم، دیدم کنار در سنگر بسیج مرکزی، تکیه داده است به دیوار و یک شلوار بسیجی پوشیده شنیده بودم باستانی کار است. هیکلش عضلانی و قوی بود با خودم گفتم، این شلوار را از کجا آورده؟ آمد جلو، سلام کرد و گفت: بروید بپرسید، من دیگر آدم قبلی نیستم. شما بنده‌ خدا هستید. من هم بنده‌ خدا هستم. من به خدای خودم قول دادم، باید بروم.

شش، هفت سال از من بزرگتر بود. گفتم، الان نمی‌توانم اعزامت کنم. بگذار فکرهایم را بکنم ببینم با این شرایط می‌توانم اعزامت کنم یا نه؟ بعد که رفتم، یاد حرف شهید محلاتی افتادم که گفته بود: «برادرای گزینش! نکند کسی توی گزینش خدا قبول بشود اما توی گزینش بسیج و سپاه رد». دوباره خواستمش، باید مطمئن می‌شدم و خیالم کاملا راحت می‌شد. گفتم، باید تمام نماز‌های جماعت شرکت کنی و شب به شب هم بیایی بسیج کارخانه قند ساعت بزنی و بعد بروی خانه، قبول کرد. هر شب هم می‌آمد ساعت می‌زد. یک چایی با هم می‌خوردیم و می‌رفت.

سه هفته گذشت دوباره به جمالی پیغام داده بود که می‌خواهد برود جبهه. اعزامش کردم و توی پرونده‌اش نوشتم: «مشروط» مسئولین سپاه که همراه گروه‌های اعزام می‌رفتند، اعتراض کردند، گفتند، این سابقه‌دار است. گفتم: «هر اتفاقی بیفتد من مسئولیتش را به عهده می‌گیرم». گفتم: «اگر خطایی مرتکب شد، فقط به من زنگ بزنید». بعد از چند هفته دیدم زنگ نزدند. خیالم راحت شد. چند روز از مهر ماه سال شصت و یک گذشته بود. اسمش را از بلندگو شندیم. باورم نمی‌شود. بلندگوی بنیاد شهید داشت اسم شهدا و مفقود الاثرها را اعلام می‌کرد. انگار برق مرا گرفته بود. با خودم گفتم: عجب! آنها که دم از اخلاص و جبهه و نماز می‌زنند، می‌روند جبهه شهید نمی‌شوند. این تا رفت شهید شد.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شد.